هر سال تولد مولا که میشه دوست دارم بخندم ولی...
هر سال این موقع همهی غم عالم میریزه سرم. همهش میگم اگه الان مولا را آورده بودیم چه دنیایی داشتیم..
یه دوستی دارم یه شب خواب بابا مهدی رو میبینه. گریه میکرد و داد میزد. آی مردم بسه نمیخواید از خواب بیدار بشید.
《 اگر شیعیان من به اندازهی یک لیوان آب تشنهی ظهور ما بودند، آمده بودیم.》
خدایا ما رو مضطر کن.
به نام خدا
من کودک درونم را دوست دارم. مهربان است. فارغ از همهی دردها میخندد. اما بیصدا! زن عاقلهی درونم نمیگذارد رها باشد. گاهی گوشش را میپیچاند. آنقدر محکم که صدای آخش اشک را مهمان چشمهایم میکند. کودک درونم از شادی دیگران شاد میشود. خودش را زورچپان میکند توی شادیهایشان. کینه نمیکند. مثل آب چشمه زلال و صاف است. گاهی همقد عباس میشود و با هم دنبال بازی میکنند. گاهی مثل نوجوانها با زینب شیطنت میکند و باهم بستنی قیفی لیس میزنند. من کودکم را دوست دارم حتی اگر دیگران دوستش نداشته باشند. هیچوقت بزرگ نشو زهرای کوچک درونم! بزرگها گاهی با چرتکه انداختن بالا و پایینات میکنند. تو اما همینطور صاف و صادق و ساده بمان! مثل کودک!
@zeynab_abbas313
سلسله استوریهای خانم عسگرنجاد توی اینستا. گفتم شاید به کارتون بیاد.
خدمت شما🌿🌿🌿
دو ساعته دارم تایپ میکنم تا بگم فردا مهمه. که بگم وطن عین مادره. مگه آدم از مادرش دست میکشه؟ مگه جایی خراب بشه آدم ولش میکنه؟ یا اینکه آستین میزنه بالا و درستش میکنه؟ که بگم رای حق ماست، چرا از حقمون بگذریم؟! انگشتم از کار افتاد اما....