تصویر تار میشود. اشکم پرت میشود روی شلوارم با گلهای قرمزش.
صدای گوینده مثل صدای سوت زود پز توی گوشم صدا میدهد. هرآن ممکن است کلمههایش سوراخ سوت را کیپ کند و بعد مثل کوه آتشفشان در سرم منفجر شود. باورم نمیشود! دارم مرگ انسانیت را به چشمهایم میبینم. آدمهایی که از خانهشان بیرون شدهاند. از طبیعیترین حقشان هم محرومشان کردهاند. خیلی سنگین است. این جنایت درد دارد. جگرم مثل آدم زهر خورده میسوزد. میخواهد از دهانم بیرون بزند. عین کودکی که اسباببازی عزیزش را ازش گرفتهاند، پا میکوبم زمین. جان به تنم زیادی کرده. میخواهد این کالبد خاکی را بدَرد و بیرون بزند. زمین با همهی پهناوریاش برایم میشود اندازه سوراخ سوزن. چرا از این صحنهها نمیمیریم؟ چرا آسمان و زمین از این حجم وحشیگری متلاشی نمیشود؟ چرا مضطر نمیشویم؟ چرا مولا نمیآید؟ دیره نشده آمدنش؟ کجا را باید دنبالش بگردیم؟ کدام سرزمین؟ کدام کوه و بیابان؟ اصلا توی جمجمهها ظهور کرده است؟ این المضطر الّذی یجاب اذا دَعا؟! نه! نه! من امامم را میخواهم! صاحبم را میخواهم! همهی هست و نیستم را میخواهم!
#دنیا_بوی_تعفن_گرفته.
#آسمان_دنیا_رنگ_خون_گرفته.
#آی_آدما_بیاید_بریم_دنبال_پدرمان_عزیزمان.
#آیا_کسی_هست_که_مرا_در_این_گریه_و_بکاء_
#یاری_کند_؟