به نام خدا
قریب به بیست سال است، با هم دوستیم. از نوادگان امام جواد علیه السلام هست. توی حوزه با هم آشنا شدیم. دو تا قطب مخالف آهنربا بودیم ولی هم را جذب میکردیم. از همان روز اول به خاطر مرام و رفتارش سید صدایش میکردیم. هنوزم با دوتا بچه سید صدایش میکنم. آدم روزهای سخت است. هچ وقت یادم نمیرود سفر کربلایم را. قرار بود تنها بروم. دنبال رفیق بودم. هرکسی دلیلی برای نیامدن داشت. اما سید دخترش را گذاشت پیش همسرش و همسفرم شد. دمت گرم سمیه سادات جان. دیشب این پیام را برایم فرستاد. باورم نمیشود! اینها همه از لطف خداست. وگرنه من کجا و نوشتن کجا؟! نوشتن هیچوقت، حتی جزء آرزوهایم نبوده اما دلبستهاش شدم. مثل دلبستن مادر به بچهاش. فکرش را هم نمیکردم روزی کسی تحت تاثیر قلمم قرار بگیرد.
پ.ن: دیگه جو حوزه و یه سید باحال و جنگ و جبهه و بوی شهادت و این حرفا😂
پ.نی دوم: بچههای کلاس ما از زیر دست مسئولین در رفته بودند. مسئولین باهم هماهنگ باشید. والا🤪
پ.نی سوم: غلط دیکتهایی داره چون ساعت یک و نیم نصفه شب پیام داده😜 جغد کی بودیم ما.😌😎
#من_و_قلمم_با_هم.
#رفیق_بیست_سالهش_خوبه_مثل_سیر_ترشی😁
#شلوار_رفقاتونو_سفت_بچسبید_😂