دردی که فکر میکردم حلش کردم.
اما انگار این رشته سر دراز داشت. بیست و خردهای سال کش پیدا کرده بود تا زینب آینهام شود و بگوید نه مامان! تو هنوز هم این درد را داری با خودت اینور و آنور میکشی. اشتباه کردم. زینب نه! تا خدا بگوید دردت توی همان سن باقی مانده. آن بُعد وجودم هنوز رشد نکرده. خدا زیر و رو میکشد بیرون. چیزی شبیه تبلی السّرائر! چند وقتی یکبار بخشی از خودمان را میگذارد روبهرویمان! ای دل غافل! ای! زینب را آرام کردم اما خودم عین دریای طوفانی شدم. باید سفرهی درونم را پهن کنم. ببینم این درد کجا قایم شده بود که خودم هم ازش غافل بودم. پیدایش کنم. بکشمش بیرون. زیر ساتور وجدان و عقلم ریزریزش کنم و برای همیشه بریزمش دور. مثل زباله! رفتنی که برگشت نداشته باشد.
پ.ن: زینب دختر توداریه، کوچکترین و بیاهمیتترین مسائل مربوط به خودش رو دوست نداره به کسی بگه. برای همین چیزی نگفتم.
#کودکان_آمدهاند_تا_قرآن_بالقوهی_درونمان_بالفعل_شود.
#درد_همیشه_درد_است_دواش_کن.
#مادر_و_دختری_رشد_کنیم.
#من_و_قلمم_با_هم.
#نوجوانی_و_مشکلاتش.
#دخترم_فقط_به_دنبال_راضیکردنیکنفرباشهمونبالاسریوگرنهبایدآفتابپرستبشیم.