eitaa logo
بهارِ زهرا
97 دنبال‌کننده
169 عکس
47 ویدیو
0 فایل
من و قلمم باهم @zeynab_abbas313
مشاهده در ایتا
دانلود
دست می‌کشم لای موهای نرمش. صدام را عوض می‌کنم و اسمش را می‌گویم: 《 عباس مامان! بیدار شو.》 پیچ و تابی به بدن ترکه‌‌ای‌اش می‌دهد. دوباره صداش می‌کنم:《 پاشو. دیشب بعد مدتها تو اتاقت پیش ماشینات خوابیدی چطور بود؟ خوب خوابیدی؟》 دندان‌های شیری‌اش را می‌اندازد بیرون و با صدا می‌خندد:《 هه! نمیگم. برای نویسندگی میخای آره!》 دستم از حرکت می‌ایستد:《 ینی چی؟》دست‌هاش را می‌برد زیر بالشت:《 میخای برای نویسندگیت بنویسی. هیچی نمیگم.》 من:😐 عباس:😈 من دوباره:😒 عباس دوباره:😎😏 🤪
میکروب و ویروس محترم! شما روی تخم چشم‌های ما جا دارید؛ اما امان دهید! مهمان یک روز مهمان‌ست نه دوماه. ویروس نرفته پشت‌سرش میکروب تشریف می‌آورد. شما دیگر مهمان نیستید، مزاحم سمج چندش هستید. بگذارید بچه نفس بکشد. چتووونه! چه خبرتووووونه!( معیارش مزه نمی‌داد باید محاوره مینوشتم) به قول محمود خان بزنم وابترکانم‌تان؟! وادریده‌های وا‌پس‌ماندگان وا‌ندوست‌ها! 😒 🤧😷🤒🤕
اگر مرگم نزدیک شود و اعمالم مرا به تو نزدیک نکند، پس اقرار به گناه را وسیله‌ای برای تقرّب به تو قرار می‌دهم. خدایا! با توجّهی که به نفسم کردم بر خود ستم نمودم، پس وای بر نفسم اگر آن را نبخشی.
من: عباس خیلی دلم میخاد بری دانشگاه امام حسین. زینب: چیه مگه؟ من: سپاهه. کلی از شهدای مدافع حرم اینجا درس خوندن. روح‌الله، محمود‌رضا، محمد‌خانی. زینب: عباس شاید نخاد نظامی بشه. من: 😒 من: عباس من خیلی دلم میخاد تو سپاهی بشی. مثل حاج قاسم بشی. بابای عباس: یا یه روحانی! عباس: من میخام ساختمون ساز بشم. من: 😐 بابای عباس: 🤪 زینب: 😏 من: خب سپاهی روحانی ساختمون ساز شو.🤧 عباس: میخام ببینم چطوری ساختمون میره بالا. توش چیه. اصلن پونزده سالم بشه میرم برج میسازم😎 من: خب حالا تو سن شصت‌سالگی برو بساز.😕
فردا این موقع باور می‌کنیم دیگر سید قرار نیست برای‌مان سخنرانی‌ها کند. دیگر چشم به صفحه‌ی سیاه تلوزیون نمی‌دوزیم تا بیاید و بخندد و نگاه به دوربین کند و بگوید:《 قطعا ما پیروزیم و اسرائیل نابود خواهد شد.》 سید ما حرف‌تان را باور داریم و با شما منتظر نابودی اسرائیل می‌مانیم. اما امشب سخت می‌گذرد. مکن ای صبح طلوع ورد زبانم شده. بعضی دروغ‌ها قشنگ هستند؛ مثل انتظار ما به تکذیب خبر شهادت سید. مثل قبولاندن زنده بودن سید به خودمان.
بهارِ زهرا
فردا این موقع باور می‌کنیم دیگر سید قرار نیست برای‌مان سخنرانی‌ها کند. دیگر چشم به صفحه‌ی سیاه تلوزی
خیلی دوسش دارم. خیلی! سخته خیلی سخت. چه سیاه‌چالی توی قلبمون درست شد سید خدا!😭
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام خداوند شاهد آقا سید به امید دیدار! ما هم امید بستیم به دیدار دوباره‌تان! وعده کردید، فراموش‌مان نکنید؛ قیامت کنار حوض کوثر، شانه به شانه‌ی امیرالمومنین که ایستادید، با همان انگشتی که برای خدا دشمنان اسلام را هیچ و پوچ کردید، نشان‌مان بدهی. بگویید: 《 شیعیان شمایند یا امیر! با قلم از مقاومت، شهادت و مظلومیت و حقایق نوشتند.》
خدایا! گناهانی را از من در دنیا پوشاندی که من به پوشش آن‌ها از جانب تو در آخرت نیازمندترم! خدایا! با پوشاندن گناهانم از بندگان شایسته‌ات، بر من احسان نمودی؛ پس در قیامت در حضور همه مرا رسوا مگردان! @baharezahraa
به نام خدا اسم کتاب را زیاد شنیده بودم. صوتی تهیه کردم و استارت را زدم. با همان پاراگراف اول جوری محو کتاب شدم که اصلا نمی‌شد قطع‌ش کرد. تصویرها عالی. آن‌قدر درجه یک که اصلا فکر نمی‌کردم کتاب گوش می‌دهم بلکه فکر می‌کردم دارم سریالی جذاب نگاه می‌کنم. دیالوگ و لحن داستان خیلی خوب بود. شخصیت‌ها عمیق و فکر شده. قلم گیرا و جذاب. زاویه دید سوم شخصی که گاهی بیش از حد حرف می‌زند ولی خوب است. چیزی که توی کتاب اذیت‌کننده‌ست محیط نسبتا سیاه جامعه‌ایی‌ست که ترسیم شده. آدم‌های مسلمانی که مشروب می‌خورند و نگاه از زن نامحرم برنمی‌دارند و پایش بیفتد پای روی نفس انسانی‌شان هم می‌گذارند. داستان از مارال و مشکلش شروع می‌شود و اینکه مجبور است پیش عمه‌ای برود که تا حالا ندیده‌اش. آن‌جا با پسرعمه ‌اش مواجه می‌شود و مهری که فکر می‌کند درونش به وجود آمده. پسرعمه‌ای که زن دارد. داستان بعد به سمت مشکلاتی که ایلات فقیر دارند و دعواهای قبیله‌ای پیش می‌رود. و کلی ماجراهای جالب. داستان به شدت تعلیق دارد و خواننده را با خود می‌کشاند فقط کاش محمود‌خان کمی بیشتر به اصول سفید ایرانی واقعی می‌پرداخت. کاش محمود‌خان این‌قدر چرک نمی‌نوشت. کاش اسم شخصیت‌های منفورش اسم بزرگان نبود.