eitaa logo
بهار کتاب
84 دنبال‌کننده
654 عکس
183 ویدیو
0 فایل
فرمود(حفظه الله تعالی) : اگر انسان بخواهد در زمینه ی معنوی و فرهنگی ، تر و تازه بماند، جز رابطه با کتاب ، چاره ای ندارد! طرح تجهیز مجتمع های پردیسان به کتاب و کتابخانه
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این استاد بزرگ و بزرگوار رو میشناسید؟؟ فاصله ی زمانی و مکانی خاصی با ما ندارن و چقدر علما ، غریبند و مردم زمان ما ، چقدر محروم که برای تشخیص راه از چاه خیلی وقتها به جای ورق زدن افکار نورانی به یه سرچ ساده و بی محتوا بسنده می کنن 😔 @baharketab
۲۳خرداد سالروز وفات تنها مجتهده عصرحاضر رو گرامی می داریم و برای شادی روح پرفتوحشون ، حمد و سوره و صلواتی هدیه میکنیم 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کاری دو روزه ی ما رو ببخشید دلمون یهو ما رو کشوند و برد...
فقط خواستیم بگیم یادتون بودیم
چون ۲ روز کم کاری داشتیم ، ۳ پارت از تقدیم نگاهتون میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗 آن روز و شب را در ضجنان ماندیم. مسلمانهای دیگر، شب به ما رسیدند، مادرِ اَیمن هم همراهشان بود. تا سپیده سحر عبادت کردیم .همه نماز صبح را به من اقتدا کردند و راه افتادیم. پرسان پرسان به منطقه عَرَج رسیدیم و بعد به مدینه در قبا زیر سایه نخلی پیامبر به استقبالمان آمدند. دستشان را دور گردنم حلقه کردند و پیشانی ام را بوسیدند زخمهایم سر باز کرده بود. از دیدن اوضاع و احوالم گریه شان گرفت. دستهایشان پاهای ورم کرده ام را نوازش میکرد . على جان❤ تو هم در مسلمانی ،پیش گامی هم در هجرت؛ اما در وداع از این دنیا آخرینی. فقط مؤمنان تو را دوست دارند .منافقها و اهل کفر تو را دشمن خودشان میدانند. قبا روستای سرسبزی در جنوب شهر بود که به خاطر مرتفع بودنش به آن «عالیه می گفتند. تا چشم کار میکرد زمینهای کشاورزی بود که تمامی هم نداشت از آن فاصله قلعه های بزرگ و مستحکمی پیدا بود .اهالی میگفتند: آنها خانه های یهودی هاست از روستای طایفه های اوسی گذشتیم تا به محله خزرجیها در شمال شهر رسیدیم همان جا در روستای طایفه بنی نجار ساکن شدیم... @baharketab
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗 سال دوم هجری از جنگ بدر که برگشتیم، بقیه دهه دوم ماه را در مسجد معتکف شدیم. غوغایی در دلم به پا بود. دوست داشتم فاطمه❤ خانم خانه ام باشد و من سایه سرش . همیشه حتی در سختترین دقایق جنگ هم با ترس، بیگانه بودم؛ اما آن روزها چه چیزی جسارت را در من ذوب کرده بود نمیدانم؟ هرچه با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم پا پیش بگذارم باز مرور کردم آن روزی را که پیامبر پرسیدند: «نمیخواهی ازدواج کنی؟ از لحنشان معلوم بود که یعنی خوب است یکی از دختران قریش را برایت بگیرم .سکوت کردم نمیخواستم فاطمه❤ را از دست بدهم. فاطمه ❤به سن ازدواج رسیده بود خواستگارهایش مال و منال داشتند و اسم ورسم. ابوبکر دخترش عایشه را تازه به عقد پیامبر درآورده بود. انتظار شنیدن جواب رد نداشت؛ اما شنید. همچنین عمر و عبدالرحمن بن عوف. وضع مالی عبد الرحمن و عثمان بن عفان نسبت به بقیه بهتر بود. چنان مهریه را بالا گرفته بودند که همه میگفتند: پیامبر، فاطمه❤ را به یکی از آن دو میدهند... @baharketab
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗 من در مقایسه با آنها وضعیت مالی خوبی نداشتم. از روزی که به مدینه آمده بودیم در مزرعه مردی یهودی کار می کردم تا دستم جلوی انصار درازنباشد. روزها با تنها شترم برای نخلستانها آب میبردم دستهایم تاول میزد و پینه میبست؛ اما می ارزید✅ زیر لباسهای ارزان قیمتم که اغلب ،پشمی، پوستی یا از لیف خرما بودند، زیرپوش زبر چهاردرهمی تن میکردم و در آن گرما بیل میزدم. تنها آرزویم در تمام عمر این بود که بتوانم نفسم را رام کنم. از لابه لای نخلها زیر نورخورشید ، آبها آرام و رام حرکت میکردند .کفشهایم از لیف خرما ،بود درمی آوردم تا خراب نشوند. از پابرهنه راه رفتن توی آن آب وگل لذت میبردم و زیر لب قرآن می خواندم . گاهی هم خورشید مصاحبم میشد. با نخلستان مأنوس بودم گاهی همان جا سر زمین غذا میخوردم. خوراکم نان سبوس دار جو بود. گاهی هم گندم. زیاد اهل گوشت خواری نبودم. معتقدم نباید معده راقبرستان کرد... @baharketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗 سرکه یا ،نمک خورشت هایی بودند که اغلب با نان میخوردم هیچ وقت دو خورشت را باهم نمیخوردم. استدلالم این بود که باید نفس را به قناعت عادت داد و الا کار به جایی میرسد که چیزی بیشتر از نیازش را طلب میکند. برای تنوع گاه گیاهان دارویی را هم به سفره ام اضافه میکردم. بعضی وقتها شیر شتر و خرمای عَجوه میخوردم یا حلوای خرمایی که مادرم برایم میگذاشت. هیچوقت یک دل سیر غذا نخوردم . بیشتر پول روزمزدی که در می آوردم را به نیازمندها میبخشیدم و از گرسنگی به شکمم سنگ میبستم. لباسهایم اگر پاره میشد با تکه پوستی یا لیف خرمایی وصله شان میزدم تا مجبور نباشم در آن شرایط لباس جدیدی بخرم. با همه اینها مصمم شدم پا پیش بگذارم. کهنه عبایم را تن کردم و رفتم خواستگاری. آن روزها تنها دارایی ام از مال دنیا شمشیر و زره و همان یک شتر بود... @baharketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• سَـلامـ بَـࢪ ڪسانۍڪھ مِھࢪشان دࢪدلمان ࢪیشھ‌ڪࢪدھ.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چون ظهر سلام کردیم گفتیم خنکای این آبِ روان رو هم تقدیم کنیم ظهرتون بخیر و خنکی ☺ @baharketab
و اما ماجرای شیرین ترین واقعه ی دنیا رو باهم ادامه میدیم 💟
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗 تنها و بدون مادرم رفتم . پیامبر تا حیاط به استقبالم آمدند. دستم را گرفتند🤝 و باهم رفتیم داخل روی حصیر نشستیم. سرم را زیر انداختم . از خجالت زبانم بند آمده بود، صورتم داغ شده بود. پیامبر انگار از دل پرآشوب شوریده ام خبر داشتند. چرا حرف دلت را نمیزنی؟ راحت باش .☺لحنشان مثل همیشه آرام و گیرا بود. از بچگی نان و نمکتان را خوردم افتخار هم صحبتی با شما مایه مباهات من است. همیشه به من لطف داشتید برای تربیتم وقت گذاشتید. در این چند سال عمر، هیچ وقت سرگردان نشدم و از هدف اصلی زندگی فاصله نگرفتم؛ همه اینها را مدیون شما هستم.💟 خودتان بهتر از هرکس دیگری میدانید که همه کس من هستید. از فداکاری هایم در میدانهای جنگ گفتم. از همه توفیقاتی که برای پیش قدم شدن در اسلام نصیبم شده بود. _همه اینها را قبول دارم، تو در نظر من برتر از اینهایی . کسی از درونم مدام فریاد میزد برو سر اصل مطلب. _ راستش را بخواهید من دوست دارم با کسی که مایه آرامشم باشد، ازدواج کنم . امروز آمده ام فاطمه را از شما خواستگاری کنم... @baharketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند جگرت سوخت و این؛قلب رضا را سوزاند پشت این حجره دربسته چه گفتی تو مگر که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند شهادت حضرت جوادالأئمه(ع)تسلیت باد🏴 @baharketab
‏السَّلامُ عَلَىٰ مُهجَة قلب الرِّضَا، وَ بابه الَّذِي مِنْهُ يُؤتىٰ.. السَّلامُ عَلَىٰ الجَواد. @baharketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 این روزها که آب خوش از گلوی روزگار پایین نمی‌رود، این روزها که بلا از سر و روی دنیا می‌بارد، این روزها که زیر بار غم، قامت مردم شهر خم شده، دوباره آمده‌ام آرامم کنی! درست مثل همان لحظات بچگی که مادرم حرز تو را به بازویم می‌بست. یا جوادالائمه! پناه آورده‌ام به تو! نه فقط از دست دیگران، که حتّی از دست خودم! ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مبارک هممون😍😍😍 ما پیرو زهرا (س) و علی (ع) در پی نوریم ما منتظر مهدی‌شان وقت ظهوریم ... 😍💚😍 به وقت ازدواج و پیوند آسمانی، دو نور... @baharketab
اهالی روز و روزگارتون شیرین به شیرینی و زیبایی لبخند امروز پیغمبر صلوات الله علیه 🥰
امروز به ایستگاه آخر میرسه و دنباله ی شیرین داستان رو میتونید تو دنبال کنید 👌👌
📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗 دندان های پیامبر مثل دانه های تگرگ نمایان شد. - همان طور که میدانی فاطمه قبل از تو خواستگارهای دیگری هم داشت؛ اما به همه آنان جواب رد داد. منتظر باش بروم نظرش را بپرسم و بیایم. در آن روزگار پدر و مادرها همه کاره بودند. تقریباً دخترها هیچ اختیاری از خودشان نداشتند. گاه پیش می آمد دختری مجبور میشد علی رغم میلش تن به ازدواجی دهد که هیچ خوش ندارد؛ اما پیامبر، نظر فاطمه را درباره خواستگارهایش میپرسیدند. ساکت و دل نگران به حصیر چسبیده بودم. قلبم محکم میکوبید که لبهای خندان پیامبر نگاهم را پر کرد. - از خواستگاری شما که گفتم سکوت کرد. رویش را برنگرداند. سکوت علامت رضاست.🤩 علی من همیشه دغدغه ازدواجت را داشتم. الحمد الله خدا خودش این قضیه را به عهده گرفت. قبل از آمدنت فرشته ای نازل شد و فاطمه را برایت خواستگاری کرد. نزدیک بود از خوشحالی پر درآورم .🤩احساس خوش غریبی بود. کلی تشکر کردم و سریع برگشتم خانه تا این خبر خوش را به مادرم بدهم. دوست داشتم تا مدتها احساس آن روزم را با خود نگه دارم... @baharketab