چنان با شوق از همسرش میگوید که دلم نمی خواهد کلامش را قطع کنم دلتنگی اش را با تمام وجودم لمس میکنم.
جرئت ندارم سراغ وسامش را از چشمهای منتظرش بگیرم.....
به همین دلیل به یکی از عکسهای خانوادگیشان اشاره میکنم و جمله بی ربطی را تحویل سلما میدهم.
خانواده زیبایی هستین تو و وسام کنار هم و سید علی کوچیک تو بغل تون، اشک حلقه زده در چشمهایش به گلوله ریزی تبدیل میشود و از گوشه چشم چپش پایین میافتد.
پلک محکمی میزند و حلقههای اشک دوباره در چشمهایش ظاهر میشوند.
حالا سرعت پایین آمدن گلولههای ریز از دو چشمش بیشتر شده است و من منتظرم تا سرنوشت و سام را از زبانش بشنوم.
دستش را روی عکس سید علی میگذارد میبینی چقدر شبیه پدرشه؟
حیف که دیگه نمیتونیم از این عکسا با هم بگیریم.
نگاهم به صورتش خیره مانده بغض در گلویم را لقمه میکنم تا اشکهایش به من سرایت نکند.
خیلی آرام و زیر لب سؤال تک کلمه ای ام را که جوابش را میدانم از او میپرسم.
چرا؟
چون خونه ش دیگه روی زمین نیست.... اشکهایش را قورت میدهد لبخند میزند و دستش را سمت چپ قفسه سینهاش آرام میکوبد.
الآن فقط اینجا میتونم پیداش کنم.
دست دیگرش را روی سینه من میگذارد
درست مثل خودت فقط اینجا.
جای دستش میسوزد؛ سوزشی که عمقش از عرض سینه ام بیشتر میشود
و نمیدانم تا کجا ادامه دارد، شاید به اندازه فاصله بعد مکانی ام با داریوش.
#معرفی_کتاب
#لا_به_لای_درختان_بلوط
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد
#بهار_کتاب
@baharketab