📕°°°°°°°°°°📚°°°°°°°°°📗
« پارت 1»
#حــــــــــــــــــــــــــیدر
_۲۱ سالت شده نمی خواهی آستیـن بالا بزنی؟
_به ما که نـدادند اما به تو میدهند . پا پیش بگذار بلاخره که چی؟
از در و همسایه گرفته تا دوست و آشنا ، هر روز یک بـند همین حرف ها را در گوشـم می خواندند.
من به خودم اجازه نمی دهم از ایشان خواســتگاری کنم ، چه برسد به دخترشان .
انگار همین دیـروز بود پــیامبر لباسش را عوض کرد .
_من با پسر ابوقحافه می روم . امانت های مردم را که پس دادی راه بیفت .فاطمه را به تو و هر دوتان را به خدا می سپارم ،
خودش حفظتان کند .
دقیقا سه روز در مکه ماندم .
چه اهل مکه ، چه زائران کعبه ، همیشه امانت هایشان را به پیامبر می سپردند .
به خواست ایشان جز وقت نماز، یک روز کامل در دامنه ی کوه ایستادم و فریاد زدم:
_هرکس امانتی پیش محمد دارد ، بیاید از من بگیرد .
بعضی می دانستند پیامبر از مکه رفته است ، بعضی نه .
_چه شده است نکند حال محمد خوب نیست؟
_حال ایشان خوب است فقط می خواستند دینی به گردنشان نباشد .
ابو واقد لیثی نامه پیامبر را به دستم رساند :
_علی من الان قبا هستم بدون معطلی از مکه راه بیفتید می مانم تا برسید .
برای مادرم ، فاطمه دختر پیامبر و فاطمه دختر عمو زبیر شتر اجاره کردم . به مسلمان هایی که آن روز در مکه مانده بودند ، سپردم شب حرکت کنند . خودمان هم همان موقع راه افتادیم . با یاد پیامبر در راهی قدم گذاشتم که ایشان رفته بودند . ابو واقد و پسر ام ایمن هم همراهمان بودند .
ایمن زمام شتر خانم ها را با خشونت می کشید ، دست روی شانه اش گذاشتم:
_ایمن جان آرام تر!
_ببخشید ، کمی مضطربم . می ترسم قریش بو ببرد و دنبالمان بیفتد .
_نگران نباش ، روزی که پیامبر از مکه می رفتند به من اطمینان دادند ، اتفاقی نمی افتد...
ادامه دارد ...
#پارت_1
#حیدر
#منتخب_کتاب
#لبیک_یا_خامنهای
#بهار_کتاب
@baharketab