eitaa logo
بهارنارنج 🍊 ( بانو سرا)
61 دنبال‌کننده
317 عکس
164 ویدیو
2 فایل
چهارشنبه ها ساعت ۳و نیم 🌺 میدان قدس ،ابتدای خیابان سروش، کوچه ۶۲🌺 ادمین ها : @Zeitooon @Z999999_86
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱محبــــــــت 🌙روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. 🥛آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن 🌱آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. 💕مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. 😌پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد 😀مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت 😏اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. 😵شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ☹️ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. 😧شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ 😊استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. 👌پس منتظر هدیه های گران بها نباش بلکه به محبت بیندیش. 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊
◇ مرد بی‌سوادی قرآنـــ📖 می‌خواند ولی معنی قرآن را نمی‌فهمید❓ ◇ روزی پسرشــــ👦🏻 از او پرسید: چه فایده‌ای دارد قرآن می‌خوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمیــــ🤔؟ پدر گفت: پسرم! سبدیــــ🗑 بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند🤯 پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال می‌گذاشتند گرفت و به طرف دریــ🌊ــا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آب‌ها از سبد ریختــــ💦 و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت: که هیچ فایده‌ای ندارد🤷🏻‍♂ پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد🏃🏻‍♂ برای بار ســ➌ــوم و چهــ➍ــارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!😞 ◇ پــ🧔🏻ــدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقی‌مانده‌های زغال کثیف و سیاه بود الان کاملاً پاک و تمیز شده است. ◇ پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می‌دهد👌🏻♥️ دنیا و کارهای آن قلبت را از سیاهی‌ها و کثافت‌ها پر می‌کند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه‌ات را پاک می‌کند حتی اگر معنی آن‌را ندانی...!!👏🏻 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊
دو دوست و خرســـ🐻 😊 ویجِی و راجو دوست بودند. یک روز تعطیل برای پیاده‌روی به جنگل رفتند تا از زیبایی‌های طبیعت لذت ببرند. 😯 ناگهان با خرسی مواجه شدند که به سمت آن‌ها می‌آمد. وحشت همه‌ی وجودشان را گرفت. راجو که همه‌ی فوت و فن بالا رفتن از درخت🌳 را می‌دانست به سمت درختی دوید و به سرعت از آن بالا رفت. اصلاً به ویجِی فکر نکرد.😡 ویجِی اصلاً نمی‌دانست چگونه از درخت بالا برود اما لحظه‌ای به خاطر آورد که حیوانات به اجساد اعتنا نمی‌کنند، به همین دلیل خودش را به زمین انداخت،😵 نفسش را حبس کرد و خودش را به مردن زد. خرس🐻 ویجِی را بو کرد و به تصور اینکه او مرده است به راهش ادامه داد.😃 راجو بعد از پایین آمدن از درخت از ویجِی پرسید: «خرسه تو گوشِت چی زمزمه کرد؟»🤫 ویجِی جواب داد: «خرسه ازم خواست از دوستایی مثل تو فاصله بگیرم.»☹️ و سپس تنهایی به راهش ادامه داد. پ.ن: « دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان‌ حالی و درماندگی » 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊
مرد فقیر و بقال 🙃مرد فقیری بود که همسرش کره می‌ساخت و او آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت، 😊آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. 😊 مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. 😯روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. 😳هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. 😡او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، 😶تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. 🙁مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: 😰 ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم. پ.ن دست بالای دست بسیار است 👌 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
👰عـــــــروس خودپســـند 😏عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی مي كرد . 😔مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يک روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . 😕عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد 🙄اگر از كسی نپرسد پلويش خراب می شود و اگر از مادر شوهرش بپرسد، آبرويش می رود و او را سرزنش می كند. 😌پيش مادر شوهرش رفت و سعي كرد طوری سوال كند كه او متوجه نشود كه بلد نيست آشپزی كند. 😜از مادرشوهر پرسيد : چند پيمانه برنج بپزم كه نه كم باشد ، نه زياد ؟ 😏مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسيد : پختن آنرا بلدی ؟ 😄عروس گفت : اختيار داريد تا حالا‌ هزار بار پلو پخته ام. ولی اگر شما هم بفرمائيد بهتر است. 🙃مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب بايد پاک كنی 😌عروس گفت : ميدانم مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا می شویی و می گذاری تا چند ساعت در آب بماند. عروس گفت : ميدانم مادرشوهر گفت : برنجها را توی ديگ می ريزی و روی آن آب می ريزی و كمی نمک می ريزی و می گذاری روی اجاق تا بجوشد. عروس گفت : اينها را می دانم 🤨مادرشوهر گفت : وقتی ديدی مغز برنج زير دندان خشک نيست ،آنرا در آبكش بريز تا آب زيادی آن برود . 😒بعد دوباره آنرا روی ديگ بگذار و رويش را روغن بده . 🙄عروس گفت : اينها را می دانم . 🤬مادر شوهر از اينكه هي عروس می گفت خودم می دانم ناراحت شد 😤و فكر كرد به او درسی بدهد تا اينقدر مغرور نباشد ، 😧برای همين گفت : يک خشت هم بر در ديگ بگذار 😬و روی آنهم آتش بريز و بگذار تا يک ساعت بماند و برنج خوب دم بكشد. عروس گفت : متشكرم ولی اينها را می دانستم.🙈 😅اما وقتی برنج خراب شد... 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
قســــم روبــاه🦊یا دم خــروس🐓 🐓خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پيرهنی از طلـا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد . 😋خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا می كردند . 😌خروس از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلـا سرش می آمد، برای همين 🐕 هميشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نيافته 🤩یک روز سگ آمد پيش خروس زری پيرهن پری ،بهش گفت : خروس زری جون . 🤗خروسه گفت :‌ جون خروس زری 😄سگ گفت : پيرهن پری جون 😌خروس : جون پيرهن پری 😛سگ : می خوام برم به كوه دشت ، برو تو لـانه ، نكنه بازم گول بخوری ، درو روی كسی باز نكنی؟ 🤭خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . ☺️سگ رفت ، بی خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه سگ حسابی دور شد ، 🙁روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی كند ، 😄جلوی پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خواندن : 😆ای خروس سحری چشم نخود سينه زری شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم 😅خروس زری كه به خوشگلی خودش افتخار ميكرد خيلی بهش بر خورد ، داد زد: 😤نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . 😶روباه گفت اگه راست ميگی ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت . 😕خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : 😝بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم . 😩و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه پريد و گردن خروس را گرفت . 😱خروس داد و فریاد زد كمک ، كمک که بلکه سگ به دادش برسه . 😟سگ با گوشهای تيزش صدای خروس را شنيد و به طرف صدا دويد . 🏃دويد و دويد تا به روباه رسيد . 🧐از روباه پرسيد: آی روباه حقه باز خروس زری را نديدی ؟ 😒روباه كه دهان خروس رو بسته بود و اونو توی كوله پشتی انداخته بود ،‌ 🤔شروع كرد به قسم خوردن كه والـا نديدم ، من از همه چيز بی خبرم ، 😐و پشت سر هم قسم می خورد . يكدفعه چشم سگ به كوله پشتی افتاد و گفت :‌ 😢قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟ 😬روباه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتی اش بيرون آمده ، 🤯پس كوله پشتی رو انداخت و تا می توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند . 😌و خروس زری پيرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند . پ.ن 😊وقتی كسی دروغی میگه ، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده می شود . 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
ای آستین تو🧥 بخور پلو🍛 😎روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . 🤭صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد . 😆او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت 😢و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت . 😐اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت 🙂و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد . 😅ملا از اين رفتار خنده اش گرفت 😂و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست . 😁آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو . 😳صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني . 🤬ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي ☹️و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . 😤پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . 🤣پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .. 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
از این ستون به آن ستون 👲مردی گناهکار در آستانه‌ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته‌ی مرا برآورده کنید . 😢به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم . 😏فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود . 🙁مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. 😗یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم . ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید . فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ☹️ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد. 🤐ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواستی كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند 😌که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. 🤯فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید. 😎و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت . پ.ن برای همین میگن: از این ستون به اون ستون فرج 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
غشـــــ😫 و ریــــسـه 🤨روزی بود و روزگاری . در آن روزگار دو نفر به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا می کردند. 😫 هیچ کس نمی دانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا می کنند . تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد. 😔مردم ، مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مرد کتک خورده را آرام کرده و 🤕صورتش را با دستمالی بستند . مردم ، مرد زورمند را کشان کشان می بردند . 😤وقتی عصبانیت او فروکش کرد مرد با خود گفت : دیدی چه بلایی سرخودم آوردم . 😕او طلبش را از من می خواست . حرف بدی که نمی زند !! 😏یکی از مأموران گفت : وقتی جناب قاضی به حسابت رسید آنوقت آدم می شوی . مأمورها او را به حضور قاضی بردند. 🙄 قاضی پرسید : چه شده ؟ 😭مرد زورمند شروع به گریه و زاری کرد . بعد هم با ناله گفت جناب قاضی من بی گناهم . زن و دو تا بچه دارم آبرو دارم به من رحم کنید . 😑بعد هم برای اینکه دل قاضی را به رحم آورد با ناله و زاری ادامه داد . پایم درد می کند ، دستم درد می کند . 😡قاضی فریاد زد : (ساکت) . بعد لبخندی زد و گفت : من که قصد نداشتم تو را به زندان بیاندازم و یا کتکت بزنم . من هنوز نمی دانم که تو را به چه اتهامی اینجا آورده اند ؟ اما تو با این داد و بی داد و آه و ناله ات به من ثابت کردی که هم گناه کاری و هم باید شلاق بخوری و به زندان بروی. 😅از آن به بعد درباره ی کسی که بخواهد با مظلوم نمایی و گریه و زاری گناهش را بپوشاند می گویند : «پیش از چوب غش و ریسه رفته است» 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
ابلیس و فرعون 😰روزی ابلیس نزد فرعون رفت. 🍇فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. 💎 ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ 🤨فرعون گفت: نه. 🍇ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید💎 تبدیل کرد. 😳فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. 😏ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، 🙁 آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟. .... 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
📚حکیمی بزرگ و اندیشمند، مرد فقیر خوش سیمایی را دید که بر روی سنگی حک می‌کند: «این نیز بگذرد»؛ چهره آن مرد که صورتی نورانی داشت در ذهن و خاطر حکیم ماند. 📚چند سال بعد حکیم، مرد ثروتمندی را دید که عده‌ای برای او مشغول کار هستند و خود، به سنگی تکیه داده که روی آن نوشته بود این نیز بگذرد؛ ناگهان به ذهنش آمد که این مرد همان مرد فقیر است؛ جویای احوال شد و فهمید که به خاطر پایداری و صدق در حرفه خود، کار او‌ رونق گرفته و ثروتمند شده و عده بسیاری در کنار او به کار مشغول شده‌اند. از مرد خداحافظی کرد و رفت. 📚چند سال بعد به همانجا بازگشت اما هیچکس آنجا نبود؛ از دور سنگ قبری زیبا خودنمایی می‌کرد که روی آن نوشته شده بود: «این نیز بگذرد». از اهالی آنجا جویای احوال آن مرد شد و فهمید که او پس از عمری خیر رسانی برای اهالی شهر بر اثر بیماری درگذشته است.حکیم ناراحت شد و به همراهان خود گفت ؛ 📌حکیم واقعی این مرد بود که در عمل نشان داد که انسان مسافر است، خوشا به حال کسی که در این دنیا همانند یک مسافر زندگی کند. هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد / هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد / گر نا ملایمی به تــو کـرد از قضــا / خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد. 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه ‌ای برای رضای خدا به من بده، من فقیرم و چیزی ندارم. هندوانه فروش، در میان هندوانه ها گشتی زد، و هندوانه خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به دردِ خوردن نمی‌خورد، و مقدار پولی که به همراه داشت را به هندوانه فروش داد و گفت: پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده. هندوانه فروش، هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، بندگانت را ببین! این هندوانه خراب را به خاطر تو داده، و این هندوانه خوب را به خاطر پول. وای اگر این تفکر، در کُل زندگی ما باشد.😞🙃 🎨 پاتوق دختران بهارنارنج 🍊 @baharnarenj2251🍊