⚠️"روزِ حسابوَکتاب.. ⚠️
راستــــــــــیاصلاحواسمونهستبهاونروز؟
بعضیاز گُناهات رو کِه بهت نِشونمیدن،
میبینــــــــــــــــــــی براشون #استغفارنکــــــــــردی،
اصلاًیــــــــــادتنبــــــــــــــــــــودھ !
امّــــــــــــــــــــا زیرِ گُناهت یـــــه استغفــــــــــــــــــــار نوشتهشـــــده..!
اونجاست کهِ تازه میفهــــــــــــــــــــمی یکی به جات توبــــــــــــــــــــه کرده..
یکــــــــــی که حواسش بهــــــــــــــــــــت بوده؟
یه #پــــــــــــــــــــدر_دلســــــــــــــــــــوز...
💫#السلامعلیـــــکیااباصالــــــــــحمھــــــــدۍ✋🏻
••••••
ولی ما چــــــــــــــــــــی؟؟
#اصلاتاکیمیخوایمگناهکنیم؟
اصلا حواسمون هســــــــــــــــــــت؟😔
[ يَا أَبَانَــــــــــــــــا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَــــــــــــــــــــا...💔🌱]
🏴🍊 @baharnarenj251
گاهی سختیهای زندگی مثل
کلافی سردرگم به هم میپیچد
خسته میشوی ؛ میبُری
گریه میکنی
✅اما همیشه کورسوی امید
از دور دستها چشمت را خیره میکند!
🔸بلند شو!
میتوانی
✅هنوز خدا هست و خواهد بود .🤲😍
✋سلام صبحتون به خیر✋
🤲الهی به امید خودت
⚠️نه به امید خلق روزگار
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🏴🍊 @baharnarenj251
#غلامی_که_بوی_بدنش_معطر_شد...
1⃣ دفن بدن جُون در کربلا
بعد از ده روز از واقعه عاشورا جمعی از بنی اسد بدن شریف جون غلام ابی ذر غفاری را پیدا کردند در حالی که صورتش نورانی و بدنش معطر بود و سپس او را دفن کردند.
📚(منتخب التواریخ: ص 311)
#جُون_چه_کسی_بود؟
✅ جُون کسی بود که امیر المؤمنین علیه السّلام او را به 150 دینار خرید و به ابوذر بخشید.
هنگامی که ابوذر را به ربذه تبعید کردند این غلام برای کمک به او به ربذه رفت و بعد از رحلت جناب ابوذر به مدینه مراجعت کرد و در خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام بود تا بعد از شهادت آن حضرت به خدمت امام مجتبی علیه السّلام و سپس به خدمت امام حسین علیه السّلام رسید و همراه آن حضرت از مدینه به مکه و از مکه به کربلا آمد.
😔هنگامی که جنگ در روز عاشورا شدّت گرفت او خدمت امام حسین علیه السّلام آمد و برای میدان رفتن و دفاع از حریم ولایت و امامت اجازه خواست. حضرت فرمودند: در این سفر به امید عافیت و سلامتی همراه ما بودی! اکنون خویشتن را به خاطر ما مبتلا مساز .
🙁جون خود را بر قدمهای مبارک امام حسین علیه السّلام انداخت و بوسید و گفت: ای پسر رسول خدا، هنگامی که شما در راحتی و آسایش بودید من کاسه لیس شما بودم، و حال که به بلا گرفتار هستید شما را رها کنم؟😔
🤔جون با خود فکر کرد: من کجا و این خاندان کجا؟
🙁لذا عرضه داشت: آقای من، بوی من بد است و شرافت خانوادگی هم ندارم و نیز رنگ من سیاه است.
⬅️ یا اباعبداللَّه، لطف فرموده مرا بهشتی نمائید تا بویم خوش گردد و شرافت خانوادگی به دست آورم و روسفید شوم.
❌ نه آقای من، از شما جدا نمی شوم تا خون سیاه من با خون شما خانواده مخلوط گردد.
😭جون می گفت و گریه می کرد به حدّی که امام حسین علیه السّلام گریستند و اجازه دادند.
👈با آنکه جون پیرمردی 90 ساله بود، ولی بچه ها در حرم با او انس فراوانی داشتند. او به کنار خیمه ها برای خداحافظی و طلب حلالیّت آمد، که صدای گریه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند.
😔هریک را به زبانی ساکت کرد و به خیمه ها فرستاد و مانند شیری غضبناک روی به آن قوم ناپاک کرد. او جنگ نمایانی کرد، تا آنکه اطراف او را گرفتند و زخمهای فراوانی به او وارد کردند.
👈 هنگامی که روی زمین افتاد، امام حسین علیه السّلام سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گریست، و دست مبارک بر سر و صورت جون کشید و فرمود: «اللهم بیّض وجهه و طیّب ریحه و احشره مع محمد و آل محمد علیهم السّلام: بار الها رویش را سفید و بویش را خوش فرما و با خاندان عصمت علیهم السّلام محشورش نما.
⬅️ از برکت دعای حضرت روی غلام مانند ماه تمام درخشیدن گرفت و بوی عطر از وی به مشام رسید.
🔶چنانکه وقتی بدن او را بعد از ده روز پیدا کردند صورتش منّور و بویش معطر بود.
📚(وسیله الدارین فی انصار الحسین علیه السّلام: ص 115)
۞ ۞ ۞
#بیست_ویکم_محرم_الحرام
🏴🍊 @baharnarenj251
😎 و اینک ادامه پست های سرگذشتی که از سر گذشت و خلاصه داستان های واقعی پرطرفدارمون...
⬅️ بعد از گذشت مدتی ادامه داستانهامون رو شروع میکنیم،
👈منتها ایندفعه برای #یادآوری قسمت ٨ رو هم میگذاریم و بعد ادامه داستان...
🏴🍊 @baharnarenj251
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
🦋✨
✨
🤔خنــــــــــــــده بــه چـــــه قیمــــــت؟
#قسمت_هشتم
به سپهر حق میدادم که کمتر بهم اعتماد داشته باشه! خب دو بار سرکارش گذاشته بودم😁
بعد از راضی کردن مامان و سپهر قرارمون شد برای پس فردا شب🙄
من خیلی استرس داشتم!🤕🤯 دیروز خیلی زود تموم شد و امشب رسیده بود...
با مامان رفتیم میدون امام و رفتیم تو روضه... مامانم خادمش بود و زیاد وقت نداشت،
👾برای همین گفت : باهاش ی جا قرار بزار بگو تا منم بیام
امشب به درخواست مامان سید جواد هم اومده بود...
سید جواد یک پسره جوونه که حدود 27 سالشه و توی نیرو انتظامی کرمان کار میکنه و پست خیلی مهمی داره...
سید جواد دوست برادر بزرگترم میشد که با مامانم خیلی رابطه داشت اون نامزد دختر عمم هم بود و واسطه این ازدواج مامان بنده!😉
خیلی پسره خوبیه و از خیلی وقت پیش میشناسیمش.... 🙂
( البته داخل زمان رمان هنوز با دختر عمم نامزد نکرده.)
مامان ماجرای سپهر رو برای سید جواد گفته بود..
البته گفته بود دوست نغمه ! و مثلا از من حفظ آبرو کرده بود 🙄
خلاصه امشب ازش خواست که بیاد....
فکر میکردم مامان میخواست سپهر رو نصیحت کنه!🙄
آخه حرفایی به من میزد که الان که دارم مینویسم باورم نمیشههه😔😢
#خنده_به_چه_قیمت؟
#سرگذشتی_که_از_سر_گذشت
#داستانهای_واقعی
🍊 @baharnarenj251
🦋✨🦋✨🦋✨
🦋✨🦋✨
🦋✨
✨
🤔خنــــــــــــــده بــه چـــــه قیمــــــت؟
#قسمت_نهم
سپهر از باشگاهش اومده بود میدون امام و بهم پیام داد.
جلوی مامان اصلا نمیتونستم براش ویس بدم یا تلفنی باهاش صحبت کنم.....
❌میدونید که ممنوع کرده بود!😑😬
بعد از کلی دنگ و فنگ بالاخره توی میدون امام سپهرو پیدا کردم و به مامان نشونش دادم...
مامان گفت که من نرم دنبالشون و خودش و سید جواد رفتند طرف سپهر!
سید بهش گفت :
_ببخشید آقای صادقیان؟!🤨
قبل از اینکه با سپهر قرار بزارم، مامان بهم گفت حتما همه چیزشو ازش بپرسم،
یِ بهونه عالی جور کردم و ازش کد ملی، آدرس دقیق خونه، فامیلی و..... رو گرفتم😎
_بله خودم هستم، شما؟!🤔
سید دستشو گرفت و بلندش کرد و رفتند یه گوشه ی خلوط میدون امام...😕
مخفیانه نگاهشون میکردم 😅
داشتند با هم بحث میکردند که من متوجه حرفاشون نمیشدم ولی معلوم بود نصیحت نیست، چون مامان با دست و اشاره و تهدید حرف میزد 😶😬
که یهو مامان چنان سیلی جانانه ای خوابوند تو گوش سپهر که من پریدم بالا!!😳
(البته بگم مامان خانم چون خیلی زرنگ بود و از امشب خبر داشت، دستکش دستش کرده بود😉😆)
بعد، مامان اومد پیش من و سید جواد، سپهر رو با خودش برد.
تعجب کرده بودم و اتفاقات افتاده شده، برام قابل هضم نبود، 🤯 که مامان شروع کرد به توضیح دادن :
من باید از اول جلوتو میگرفتم! 😤
اونروز که ماجرای سپهر رو برام گفتی زیاد جدی نگرفتمش 🤦♀..
ولی بعد از چند روز زنگ زدم به مسائل شرعی و ازشون در مورد این موضوع پرسیدم،
که گفتند واو به واو حرف هاشون که باهم زدند ( یعنی من و سپهر ) گناهه
تو دلم با خودم گفتم :
وای نه امکان نداره 😳😳😳😳😳😳
#خنده_به_چه_قیمت؟
#سرگذشتی_که_از_سر_گذشت
#داستانهای_واقعی
🍊 @baharnarenj251
⬅️بخشيــــــــــــــــــــــــــــــدن افــــــــــــــــــــــراد شـــــــــــــــايد به قيــــــــــــــــــــمت 👇😏👇
😎زيــــــــــــــــــــر پا گذاشتن غــــــــــــــــــــرورت تموم بشـــــه ،
❌ امـــــــــّـــــــــــا نــــــــــــــــــــبــــخــــــــــــــــــــــــــــــشــــيــــــدن شون ،
👈به قيــــــــــــــــــــــــــــــمت اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت روحــــــــــــــــــــت تمــــوم ميــشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
✅ خــــــــــــــــــــودت بــــــــــــــــــــاش،
❌ نــــــــــــــــــــه عروســــــــــك ساخته ے دســــــــــت ديگــــــــــــــــــــران .
✅ خــــــــــــ❤️ــــــــودت باش با تمــــــــــــــــــــام خوبــــــــــــــــــــےهايت و كارے كن،
👈ديگـــــران معيـــــــــــــــارشان را تغيــــــــــــــــــــير بدهنــد .
😎تو نيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازے به تاييـــــــــــــد شدن نــــــــــــــــــــدارے .
🔶زندگے را با کســــــــــانے احاطــــــــــــــــــــه کنید کــــــــــــــــــــه دوستــــــــــــــــــــتان دارند و به شمــــــــــــــــــــا انگیــــــــــــــــــــزه مے دهند،
👏 تشویقــــــــــــــــــــتــــان می کنند و باعــــــــــــــــــــث می شوند از اینکه خودتان هستیــــــــــــــــــــد،
😍 حــــــــــس خــــــــــــــــــــوبے داشته باشیــــــــــــــــــــد.
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🏴🍊 @baharnarenj251
❣ســــلام امــام زمـــانم❣
صاحب عزاے ماتم کربوبلا بيا
تنها اميدخلق جهان يابن فاطمه
بيش از هزارسال تو خون گريه ڪردهاے
اے خـون جـگر ز قامـت زينـب بيـا بيـا
🍃🌸الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
📌دل نوشته یکی از اعضای مهربون کانالمون
🏴🍊 @baharnarenj251