eitaa logo
بچہ‌ شـ𓂆ـیعہ | كَلِمَةُ ٱللَّهِ
485 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
34 فایل
﷽ برا‌ امام زمان، سربـاز‌ باشیم نه سربـار؛ اگر می‌خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید، گوشتان به سخنان ولایت مطلقه فقیه باشد.. شرایط کپے↯ روزی‌ یکے ! خاکریز ؛ @khakriiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
یہ‌جاخوندم: امام‌حسین‌‌قیام‌عاشورارو انداختن‌عقب‌تاحُـربرسہ؛ شایدالانم‌امام‌زمان‌دارن قیامشون‌رومیندازن‌عقب‌ تا ما برگردیم..!💔‌
نترس! گاهی تاریک میشه؛ که نــور رو پیدا کنی.. ✨
یه پارت از رمانی که مینویسم، رو امروز میزارم.. 😉
♥️🌿 میگما🖐🏻 احیانااینقدر‌ڪہ‌شڪایٺ‌مےکنی ازنداشتہ‌هات! خدا‌وڪیلۍ چقدر‌واسہ‌داشتھ‌هات‌شڪر‌خد‌اڪردے؟ 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
آقای رئیسی ؛ نام شهید در کنار اسمت حك شد ، پس باید تبریك گفت به تمام مردمان ایران که رئیس جمهورشان ، پایانش شهادت بود ! 🕊♥️
آیت الله قاضی: کـور است چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولـیـن نـظـر نگاهش به امام زمان (عج) نیفتد 🕊♥️
من‌دلمو‌صابون‌زدم‌اگه‌نیام‌حرمت‌جزو‌اون تابوت‌هایی‌باشم‌که‌دور‌ضریحت‌میچرخه:)💔
همیشه به فکر جمع کردن باقیات وصالحات بود مدتها مینشست و فکر میکرد که چطور ذخیره ای برای آخرتش جمع کند.. 🕊♥️
راستش ، آرامش‌اون‌زائری رومیخوام‌که‌تکیه‌داده به‌کنجِ‌حرم‌و‌با‌صدای هق‌‌هق‌هاش ؛ سکوتِ‌حرموشکسته..❤️‍🩹 🕊♥️
اللّٰهُمَّ إنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهُم إِلّا خَيْراً خدایا ! ما از آنان جز خوبی چیز دیگری نمی‌دانیم 🕊♥️
سعی‌نکنیدآخوندهارواز ایران‌بیرون‌کنیدوگرنه دنیااینجوری‌میشه🙂😂
شرحِ‌دلم‌یك‌غزلِ‌کوتاه‌است؛ که‌ردیفش‌همه،دلتنگِ‌حرم‌می‌آید
اسم رمان : فاقد اسم😂 تعداد پارت: نامعلوم😐 نویسنده : بنده موضوع: زندگی یه پسر که که مبتلا به سرطان میشه ولی زیر بار غم و غصه نمیره.. 🚫 پارت اول 👇
💚 😅 خلاصه: خیلی آروم بودم. آسایش عجیبی سرتاسر وجودم رو فرا گرفته بود.انگار نه انگار که سرطان داشت. تاحدّی اروم بودم ،که وقتی اطرافیان میومدن به من دلداری بِدن، همش میگفتند "اصلا جای نگرانی نیست"در حالی که نگرانی در چهرشون موج میزد.. و بجای اینکه اونها به من روحیه بدن، من بهشون روحیه میدادم که« به خدا چیزی نیست، اهمیتی نداره» ولی کو گوش شنوا.. از بس زود زود تو بیمارستان بستری میشدم که دیگه آروم آروم ، خون و سورنگ و سِرُم جزوی از زندگیم شده بود... ـ , ماجرا از اون جایی شروع شد که تو نگاه بابام استرس عجیبی رو حس کردم. تابلو بود که یه اتفاقی افتاده، یه اتفاق خیلی بد.. چون تا اون موقع ، بابام رو تو اون وضعیت ندیده بودم. اولش زیاد اهمیت نمیدادم و نگرانیِ چندانی نداشتم. چون دکتر گفته بود چیز خاصی نیست وبا چهار تا کپسول و قرص و اینجور چیزها رفع میشه ، ولی بعد از انجام دو سه تا تست و اسکن و غیره ،لحن صحبت دکتر عوض شد.. دیگه با استرس باهامون حرف میزد. «هرچه سریعتر» تو همه جملاتش بود..