🔴🟡🟠🔴🟠🟡
#رمان_درحوالیجهنم💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡
#پارت_سوم
شکر خدا، مهم اینِ االن پیش شمائیم.
دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و
چشمهای عسلیاش به خنده کش میآید.
- خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی
رد بشی.
به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم
که خودش ادامه میدهد:
- کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟
به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی
است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است
ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است
گزینههای بهتری هم باشه. گزینهای همچو کرکوکِ عراق که
هم نسبت به سوریه امنتر است و هم عموی بچهها آنجا
اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم:
- سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچهها اونجا
منتظرمونِ. گاهم را روی بچهها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان
حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین
مرتبه باال و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به
تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست
و رویم را تمیز میکنم با ارادهای قوی کمر به همت میبندم و
هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم.
شناسنامههای جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران
تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در
دهان میچرخانم:
- تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و
دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟
بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم
گره میزنم، تن صدایم باالتر میرود و از نو چندین و چند
مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزهی گوشش
شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت
رحمان میچرخانم:
- تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ. رحمان با ارادهتر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را
به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم
برایشان میگویم و اینبار نوبت درس جدید میشود. با صدای
گیرایی میگویم:
- سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن.
گیج و ماتمزده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم:
- شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان
نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... .
تاکیدوار میگویم:
- نماز سُنیها، باید همهتون یاد بگیرید.
لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که
حسن به اعتراض برمیخیزد:
- مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه
که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقهافکنی
میشن؟!
#رمان | #پارت_سوم🌱🤍🌱🤍🌱🤍
#دستنویس 🤍🌱🤍🌱🤍🌱
دقیقا همون لحظه ای که دستم رو به سمت دستگیره کشوی دومی دراز کردم تا بازش کنم، مدیر مدرسه با عجله وارد دفتر شد. انگار مسئله خیلی مهمی پیش اومده بود، با دست پاچگی ،چند تا پرونده زیر بغل گرفت و خواست از دفتر خارج بشه.. که چشمش به من افتاد تو چشماش استرس و اضطراب قلقله میکرد. نفس نفس زنان ، چند لحظه ای تو چشمام خیره شد.. جوری نگاهم میکرد انگار، ارث باباش روبالا کشیده بودم. میخواست بهم یه چیزی بگه ولی یه مردی که به نظرم اولیا یکی از دانش اموزان بود ، صداش کرد. مدیر مدرسه هم بی معطلی از دفتر رفت بیرون..
منم اب دهنمم رو قورت دادم و درر کشو دومی رو باز کردم . همون لحظه مدیر بببازم وارد دفتر شد.. یه چشم غره ای به من گرفت و گفت:
- داری چه غلطی میکنی حسینی؟
+ من ..
-تو چی؟
-آقا دارم .. من دارم ماسک برمیدارم آقا.
+ماسک؟ حسینییی ،چند بارَ باید سر صف بگم از خونه برا خودتون ماسک بیارید ..ها؟
-آقا.. ببخشید.
+باشه حالا چرا اون کشو رو باز کردی؟
نمیدونستم چی بگم..یه چند لحظه قفل کرده بودم ، بالاخره یه جوری سر و تهش رو به هم دوختم وفلنگ بستم یه ماسک برداشتم اومدم بیرون..
یه نفس راحتی کشید و رفت تو حیاط .. تو حیاط که داشتم قدم میزدم ، یادم اومد که اصلا به توی کشو دومی نگاه همم نکردم، دیگه فضولیم داشت میجوشید. همون لحظه زنگ خورد.«وای ریاضی»!
#کپی_لا❌