eitaa logo
بچہ‌ شـ𓂆ـیعہ
400 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
﷽ برا‌ امام زمان، سربـاز‌ باشیم نه سربـار؛ اگر می‌خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید، گوشتان به سخنان ولایت مطلقه فقیه باشد.. شرایط کپے↯ ۵تاصلوات‌براشهید‌شدنم:) خاکریز ؛ @khakriiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🟡🟠🔴🟠🟡 💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡 دم دم های غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند و قوی هیکل روبه رو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامه ها را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانهاش را از شناسنامه ها بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم: - دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... . برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به معنای سکوت باال میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف میآید: - دینتون چیه؟ حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد: - سُنی هستیم. نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و عبدالکریم را خطاب میدهد: - تو. با تته پته و استرس جواب میدهد: - من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو برام بخون. دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم، که دوباره با لبهای لرزان میگوید: - وضو نگرفتهام برادر. پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره میزند: - وضو بگیر. کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند، وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامت به نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سالم را که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود. - گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟ نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم. هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تتهپته میافتد و پاهایاش سستتر میشود. با صدای گیرایی مداخله میکنم تا توجه همه به من جلب شود: - هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس بخونن؟ بدبختها همهاش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر کنن.
رمان رو بعد از ظهر میدم خدمتتون.. 🌱