🔴🟡🟠🔴🟠🟡
#رمان_درحوالیجهنم💥 . 🔴🟠🟡🔴🟡
#پارت_پنجم دم دم های غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی
رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد
کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و
تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند و قوی هیکل روبه رو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامه ها
را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانهاش را از شناسنامه ها
بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم:
- دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... .
برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به
معنای سکوت باال میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم
صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف
میآید:
- دینتون چیه؟
حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد:
- سُنی هستیم.
نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر
میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و
عبدالکریم را خطاب میدهد:
- تو.
با تته پته و استرس جواب میدهد: - من؟!
مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد:
- دو رکعت نماز صبح رو برام بخون.
دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم،
که دوباره با لبهای لرزان میگوید:
- وضو نگرفتهام برادر.
پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه
چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم
رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به
گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره
میزند:
- وضو بگیر.
کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر
دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را
برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند،
وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامت به نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سالم را
که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه
لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر
میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود.
- گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟
نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم.
هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تتهپته
میافتد و پاهایاش سستتر میشود. با صدای گیرایی مداخله
میکنم تا توجه همه به من جلب شود:
- هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس
بخونن؟ بدبختها همهاش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر
کنن.