May 11
May 11
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
ایتا
https://eitaa.com/bahr12612
🔻چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
آیت الله سید ضیاءِ الدین دُرّی که استاد علوم منقول و معقول و یکی از وعّاظ وارسته و برجسته تهران بود، در شبهای دهه آخر محرم در یکی از مساجد تهران منبر م رفت، جوانی از او پرسید: منظور و مراد حافظ در این شعر معروفش چیست که میگوید:
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
مرحوم دُرّی پاسخ داد: حضرت آدم (ع) از خوردن گندم در بهشت منع شد و قول و وعده داد که از آن نخورد، ولی به وعده خود وفا نکرد و از آن خورد و از بهشت رانده شد. ولی حضرت علی (ع) در تمام عمر از گندم غذایی تهیه نکرد، با این که خداوند او را منع نکرده بود و نه عهد با خدا نموده بود که از آن نخورد. «پیرمغان» در شعر مذکور، حضرت علی (ع) است و منظور از «شیخ»، آدم (ع) است. یعنی: غلام علی (ع) هستم، ای آدم از من نرنج، زیرا تو وعده نخوردن گندم به خدا دادی، ولی علی (ع) به آن وعده وفا کرد.
مرحوم سید ضیاءالدین دُرّی آخر همان سال از دنیا رفت، درست در سال بعد در همان شب از شبهای دهه آخر محرم، همان جوان سؤال کننده، در عالم خواب مرحوم سید ضیاءالدین را دید که نزد آن جوان آمد و گفت: تو در سال گذشته از من در مورد شعر معروف حافظ پرسیدی و من آن گونه پاسخ دادم که منظور از پیر مغان علی (ع) است و منظور از شیخ، آدم (ع) است، ولی وقتی که به عالم برزخ آمدم، شرح آن به معنی دیگر برایم کشف گردید و آن اینکه: مراد از شیخ، حضرت ابراهیم (ع) است و مراد از پیر مغان امام حسین (ع) است و منظور از وعده، ذبح اسماعیل (ع) فرزند ابراهیم (ع) است، که حضرت ابراهیم (ع) وعده وفای قربان کردن اسماعیل (ع) را به خدا داد، ولی حقیقت وفا را امام حسین (ع) در کربلا با شهادت فرزندش حضرت علی اکبر (ع) محقق نمود، بنا بر این معنی شعر چنین است: «غلام امام حسین (ع) هستم ای ابراهیم (ع) از من نرنج، زیرا تو وعده قربانی دادی اما امام حسین (ع) به آن وعده تحقق بخشید. آن جوان فردای آن شب، به مجلس سوگواری امام حسین (ع) آمد و خواب خود را برای مردم بیان کرد و در پی آن شور و هیجان شدیدی در آن مجلس پدیدار شد.
📚 ۱- حسینی تهرانی، سید محمد حسین. روح مجرد: ۴۵۵، ۴۵۷.
📕 ۲- محمدی اشتهاردی، محمد. عالم برزخ در چند قدمی ما: ۲۳۰.
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
🔻 تربیت صاحب بن عباد
نوشته اند که صاحب بن عباد در دوران کودکی که به مسجد می رفت تا درس بخواند، مادرش هر روز یک دینار و یک درهم به او می داد و می گفت: «آن را به نخستین فقیری که برخورد نمودی بده.» این شیوه مادرش تا دوران جوانی او هم چنان ادامه داشت.
وقتی هم که او به مقام وزارت رسید، هر شب به خدمتکار خود که رخت خوابش را پهن می کرد سفارش کرده بود که یک دینار و یک درهم زیر بسترش بگذارد تا هنگام صبح فراموش نکرده و به فقیر بدهد.
این چنین بود که این مرد بزرگ بر اثر تربیت مادر در سخاوت و احسان و بخشندگی سرآمد عصر خود گردید.
در معجم الادبا آمده است که:
«صاحب» به نویسندگان، شاعران، فقیهان، زاهدان، ادبا و حتی ادیب زادگانی که در بغداد بودند کمک قابل توجهی می کرد و برای هر یک از آنان سالیانه مبلغی می فرستاد، نام برخی از این افراد در کتب رجال و تاریخ ثبت است. هر کس در ماه رمضان بعد از عصر وارد خانه او می شد، حتماً باید افطار می کرد و برمی گشت. هر شب از ماه رمضان در کنار سفره وی بالغ بر هزار نفر مهمان حاضر می شدند. خیرات و احسان هایی که او در ماه مبارک رمضان انجام می داد، برابر تمام احسان های سالیانه او بود.
«اسماعيل بن عباد معروف به «صاحب» از وزراى آل بويه و داراى فضل و علم، فصاحت و بلاغت و ديگر كمالات نفسانى بود. شيخ صدوق بزرگترين محدث و فقيه شيعى كتاب« عيون اخبار الرضا عليه السلام» را بعد از تأليف به صاحب بن عباد هديه كرد.»
📚وفيات الاعيان، ج 1، ص 207
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
ﭘﺴﺮ «ﮔﺎﻧﺪﯼ» ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
«ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!»
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...
ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
گویند : مرغیست به نام « آمـیــن »
مرغی آسمانی؛ در بلندترین نقطهٔ آسمان
آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَرَد و سخن میگوید
او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است
هر چیز را که می شنود
دوبـاره ، به نام فرد گوینده
آنرا تکرار می کند و آمین می گوید
این است که همهٔ آیین ها می گویند
مراقب کلامت باش
این است که می گویند ؛ تنها صداست که میماند
این است که می گویند ؛ دیگران را دعا کنید
این است که اگر دیگرانی را نفرین کنیم روزی خود ما دچار آن خواهیم بود
مرغ آمین؛ هر آنچه که بگوئـیـــم را ، با اسم خود ما، جمع می کند
و به خداوند اعلام می کند
آنگاه در انتهای جمله آمـیـن میگوید
پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم
برای همدیگر بهترین ها رو آرزو کنیم و درحق همدیگر دعا کنیم
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
☘ رضا بابایی نویسنده ی بالغ بر ١۵٠ کتاب در زمینه دین و فلسفه درسن ۵۵ سالگی گرفتار سرطان شد و روزگار برای او چنین رقم زد که پنجه در پنجه این بیماری سخت اندازد و با کمال تاسف در ۱۸ فروردین ۱۳۹۹ از بین ما رفت.
این یادداشت را در اوج بیماری بصورت وصیتنامهای برای علاقهمندان به آثارش نگاشته است:
✨✨✨✨✨
اگر عمری باشد…
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایه مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم.
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم: آنان که از عقیده خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساختهاند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربان نمیکنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها، آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دارد.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم. در خانه مینشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش میگیرم، هر گلی را میبویم، و هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید را در دل نگه میدارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم: آنان که دروغ را به راست و آنان که راست را به دروغ میآلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال میسپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیدهای میگریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛ کوههای بیشتری را مینوردم؛ ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛ دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان میخورم و بیشتر غم جان میپرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمیکنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمینشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم.
من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتابهایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دستهایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانیهایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همهچیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتابهایی است که سالها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت.
اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میانسالان و حتی پیران و بیماران چیست، میگوید:
بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بیاشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمیبینیم.
رضا بابایی
🌷 یادش گرامی باد و نامش جاویدان
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
💧📚💧
✍«من معلّم هستم»
هرشب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه ؟
وسعت ِ ياد ِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟
غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
«من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِ پرواز ِ مرا میدانند
سيب ها دست ِ مرا میخوانند
«من معلّم هستم»
درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال ِ من است.
💐 آغاز سال تحصیلی جدید مبارک
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
نقیضه نگاری یکی از شکل های طنزآوری در ادبیات است، چه در نظم چه در نثر.در نقیضه نگاری معولا اثر اصلی باید آن قدر مشهور باشد که خواننده با خواندن چند سطر یا یکی دوبیت متوجه شود که این اثر شوخی با فلان اثر است، بدون هیچ گونه توضیح اضافی.مثل تذکره المقامات زنده یاد زرویی نصرآباد که نقیضه تذکره الاولیای عطار نیشابوری است.
اخیرا «مهرداد جهانگیری» شاعر و روزنامه نگار با خاطرات زنده یاد هاشمی رفسنجانی شوخی کرده که در نوع خود شیرین است. یکی از نوشته های مهرداد را بخوانید:
صبح ساعت چهار بیدار شدم. دیدم خوابم میآید. دوباره خوابیدم.
ساعت ده عفت بیدارم کرد. گفت فقط دو ساعت تا نماز جمعه مانده. پا شو! گفتم: دو ساعتِ قدیم یا جدید؟
گفت هنوز ساعت را جلو نبردهاند. همان دو ساعتِ قدیم! خیالم راحت شد.
سر صبحانه بودیم که فاطی و فازی و بچههایشان آمدند. بچهها را که دیدم، بغضم گرفت. بس که شبیه پدربزرگشان، مرحوم مغفور جنتمکان، آیتالله لاهوتی هستند. مرد نازنینی بود. حیف شد!
محسن هم آمد. گفت خطبهها را آماده کردهاید؟ گفتم نگران نباش، چندتایی مرگ بر آمریکا و اسرائیل و صدام آماده کردهام. به وزیر شعار هم سپردم که فعلا شوروی را معاف کند. مهدی گفت: پس آمریکا چه میشود؟ مک فارلین در هتل هیلتون است. اقلا بگویید عمو محمد فرستندهها را قطع کند که گیرندهی مک فارلین قاطی نکند!
به اخوی محمد زنگ زدم، گفتم مهدی را دریاب. محسن را که فرستادیم بلژیک تا موشکسازی یاد بگیرد، اما فقط با موش موشکش بازی کرد و برگشت. مهدی اما خیلی باهوش است. عین خودم!
دم رفتن، دکتر ولایتی از نیویورک زنگ زد. گفت قولنامه، ببخشید؛ قطعنامه را نوشتهاند. گفتم پول چایی دکویار فراموش نشود. گفت: ظریف میگوید از این آبروریزیها راه نیاندازید که همهمان را میبرند پیش دکتر رجایی خراسانی!
سپردم محسن با موتور برود تا زودتر به وزیر شعار برسد و بگوید صدام را هم موقتا معاف کند!
پ.ن:
مرحوم لاهوتی از مبارزان پرسابقهی پیش از انقلاب و پدر هردو داماد مرحوم هاشمی بودند و پس از انقلاب به شکلی مشکوک از دنیا رفتند.
سعید رجایی خراسانی، نماینده ایران در سازمان ملل بود که پس از بروز پارهای مشکلات غیر دیپلماتیک! برکنار و به ایران بازگردانده شد!
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
✍️ داستان گل رز :⚘
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
"دیوانگی" فورا فریاد زد من چشم می گذارم ...
من چشم می گذارم...
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد
و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....
یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
"خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
"اصالت" در میان ابرها مخفی گشت؛
"هوس" به مرکز زمین رفت؛
"دروغ" گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
"طمع" داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود.
هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز
"عشق" ،،،
که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای
تعجب هم نیست ..!!
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته
گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،، دارم میام.،،،،
اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود؛
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،،
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛؛؛؛
هوس در مرکز زمین؛؛؛؛؛
یکی یکی همه را پیدا کرد ....
جز "" عشق ""
او از یافتن "" عشق "" ناامید شده بود.
"حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد؛
تو فقط باید عشق را پیدا کنی...
و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد....
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!!
اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت ::
« من چه کردم؛ ؛
من چه کردم؛؛؛
چگونه می توانم تو را درمان کنم.
"" عشق "" یاسخ داد:
تو نمی توانی مرا درمان کنی،
اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است...
و "" دیوانگی "" همواره در کنار اوست.
دل نوشته ی فریدون مشیری
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
#حکایت_های_ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
سلام
یک سایت روایی عالی
Alvahy.com
روی هر سوره ای از قرآن که کلیک کنید، ذیل هر آیه روایات را همراه ترجمه می آورد.
اين سایت در واقع همان کتاب ۱۸ جلدی "تفسیر اهلبیت علیهم السلام" تالیف آقای علیرضا برازش یک مجموعه بسیار ارزشمند می باشد.
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
📚کلک کسی را کندن !
کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند .
کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود .
سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند .
جوگی ها یا همان غربتی ها و با به قول خراسانی ها قرشمال ها که عمدتا آهنگر بودند و در محل سکونت خود کلک را آویزان میکردند. آنها که در دوره ای از تاریخ ایران رفتار های هنجار شکنانه داشتند در مواقعی که
شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند .
همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند .
"کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
انتشارات بهار اندیشه
محسن صدیق
ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب
تلفن: 09153160373
@mohsensedigh49
آدرس صفحه اینستاگرام
entesharat_baharandishe
ایتا
https://eitaa.com/bahr12612