eitaa logo
انتشارات بهار اندیشه
155 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈خاطره ای از فریدون مشیری: عرض می‌شود که در طبقه دوّم منزلی که بنده زندگی می‌کنم، آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی می‌کند؛ یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان‌های همسایه محترم، ماشین‌های خود را ردیف گذاشته‌اند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفته‌اند شمیران!!!. من هم ناچار ماشینم را بردم تعمیرگاه و نامه ای نوشتم و جلوی یکی از ماشین‌ها گذاشتم به این مضمون؛ «امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد! اگر شما ماشینتان را چند متر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا تعمیرگاه بروم! ارادتمند؛ فریدون مشیری» صبح که از منزل بیرون آمدم، دیدم یکی از مهمان‌ها که خطّاط معروفی ست -و نامشان استاد بوذری است- از قرار جزء مهمان‌ها بوده!! با خط خوش، نامه‌ای نوشته و به در منزل من چسبانده! او نوشته بود؛ «آقای مشیری! در پاسخ ِ مرقومه عالی؛ «گر ما مقصّریم، تو دریای رحمتی!!» ودر خاتمه به عرض می‌رساند؛ • اطاعت می‌کنم جانا که از جان دوست‌تر دارند، • جوانان سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را، • من هم برای ایشان نامه‌ای نوشتم؛ البته منظوم، به این شرح! • «هنوز خطِ خوش ِ تو، نوازش بَصَر است، • هنوز مستی این جام جانفزا به سَر است! • فضای سینه‌ام از نامه تو باغ گُل است، • هوای خانه‌ام، از خامه تو مُشک ِ تَر است! • ترا به «خطِ» تو می‌بخشم، ای خجسته قلم، • که آنچه در بَر من جلوه می‌کند هنر است!! • جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت، • اگرچه خط تو از شعر من قشنگ تر است!! • به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد • هنوز ذوق و هنر، دام و دانه بشر است!! • شبی ز راه محبّت بیا به خانه ما • ببین که دیده مشتاقِ شاعری، به در است!!» انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
داستان کوتاه حسرت زندگی کردن 👇👇👇👇 مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه .... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت : آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم یهو پیر شدم ، پیر پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ... گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، اینقدر به همه هیس نگید بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از "هیس "خوشش نمياد... اجازه بدید دلهای لبریز حرف ، حرف بزنند انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
تلنگر! گویند درعصر سليمان نبى، پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودك را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند. همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسنِ بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود. پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست. پس نزديك شد ولی آن مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد؛ پیامبر آن مرد را احضار کرد؛ محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: "چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريشِ او بود كه مرا فريب داد! گمان بردم كه از سوى او ايمن هستم؛ پس به عدالت نزديكتر است. محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريبِ ريش او را نخورند... !انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد... خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد. خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این قبر کن است و این قرآن خوان‌! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
مَردی مُصعب نام که از گدایان نامدار و استادان این حرفه بود به نیشابور آمد. هم‌قطارانش او را میهمان کرده و ضیافتی برپا نمودند، و در حین میهمانی از ترفندهای گدایی و حیله‌های استادان این کار سخن به میان آمد که سرسخت‌ترین مردمان را نیز فریب داده و چیزی از آنها گرفته بودند اما این حیله‌ها بر مردم نیشابور کارگر نمی‌افتاد و آنها چیزی به گدایان نمی‌دادند. مُصعب گفت من فردا به گدایی رَوَم و به حیله‌ای، زر و سیم از مردم ستانم که هرگز به ذهن استادان این کار خطور نکرده باشد. به او گفتند فردا در فلان موضع بمناسبتی جمعیتی کثیر از بزرگان و تجار اجتماع خواهند نمود. روز بعد مُصعب در آن موضع حاضر شد و آغاز موعظه کرد و سخنان فصیح و بلیغ بر زبان آورد چنانکه خلایق محظوظ گشتند. آنگاه گفت ای اکابر انام (انسان‌های بزرگان) و ای مشایخ کرام (علمای جوانمرد)، در این ضعیف شکسته نظر کنید. باید به سمع شما رسیده باشد که قـ..وم بنی‌اسـ..رائیل به سبب نقض و خلف وعده، مسخ گشته و قرده (نوعی بوزینه) و خنازیر (نوعی خوک) گشتند. من از نسل آن طایفه‌ام و نشانی دارم که از آباء و اجدادم، میراث به من رسیده! مردم گفتند این چه نشان است؟! مُصعب گفت مانند بوزینه دُمی دراز دارم و تا امروز، حال خود را به کسی نگفته‌ام و خویشتن را رسوا نکرده‌ام، اما امروز احتیاج من به مرتبه کمال رسیده و پریشانی حال به سرحد افراط کشیده؛ می‌خواهم که دُمِ خود را به شما بنمایم، مشروط به آنکه هر یک از اهل این مجلس، مرا رعایتی کنند و عنایتی نمایند، تا من نیز آن امر عجیب و غریب که مورخان در هیچ زمان مانند آن نشان نداده‌اند به شما نشان دهم. آنگاه در میان مردم گشته و از هرکس چیزی گرفته و مبلغ قابل توجهی زر به دست آورد و آن را مضبوط ساخته (تصرف کرده) و گریان شده، گفت ای یاران چون من سِرِ خود را افشا نمودم، از غایت حیا، اعضاء و اجزای من منقلب شده و آن دُم که در پس بود، اکنون در پیش آمده و من می‌دانم که شما در این مجلس به کشف عورتِ من (نشان دادن شرمگاهم) رضا نخواهید داد با اینحال اگر کسی بخواهد آن را به او نشان خواهم داد! حاضران همه در خنده شدند و بر او آفرین کردند و آن مرد بدین تدبیر مبلغی بدست آورد. 📚زینت المجالس فصل پنجم از جزو ششم در ذکر لطائف احوال گدایان انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
کتابچه ساده رمضان.pdf
2.21M
انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ای بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم. مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیب‌ها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرد! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
«لیلی و مجنون» «مجنونٕ غریبٕ دل‌شکسته» از همهمه‌ی اداره خسته می‌خورد پنیر و نان سنگک ناگاه رسید یک پیامک با خواندن آن کمی پکر گشت شرمنده و سرشکسته‌تر گشت با حال خراب و خشم بسیار برگشت سریع از سرٕ کار در زد، فورا گشود لیلی بر مبل نشسته بود لیلی مجنون ز غرور او برآشفت بی هیچ سلام و بوسه‌ای گفت: روزم به شب آمده ز دستت جانم به لب آمده ز دستت کار تو همیشه ناحساب است این چیست؟ پیامک حجاب است گوشیم از این پیام‌ها پر هی کشف حجاب و هی تذکر تهدید و جریمه نیست این بار پیگرد قضایی است انگار قاضی چه کند خطای ما را؟ توقیف کند دٕنای ما را از کشف حجاب همسر من گویند که خاک بر سر من این فتنه که شعله‌اش زیاد است زیر سر آن علی‌نژاد است پس دامن فتنه را رها کن این قبله، برو کمی دعا کن « گو یا رب از این گزاف‌کاری توفیق دهم به رستگاری» لیلی عصبی شد و پرش ریخت آتش شد و روی شوهرش ریخت فریاد کشید و گفت خاموش! لیلی تو نیست حلقه در گوش «از جای چو مار حلقه برجست» در حلقه‌ی ازدواج زد دست پس گفت - همین که حلقه را کَند - کامروز منم رها از این بند من حلقه‌ی زلف را گشودم آن دوره گذشت هر چه بودم زن‌ها همگی بدون شال‌اند یک عده ولی چه خوش‌خیال‌اند با این همه روسری که باز است تهدید پلیس کارساز است؟ مجنون! به خدایی خداوند! سوگند به دختران در بند! پاپیچ شوی، به جان لیلی! رد می‌شوم از تو با تریلی مجنون چو شنید قلبش افسرد ساکت شد و رفت آب یخ خورد دانست نه این که بی‌حجاب است اعصاب زنیکه هم خراب است بی‌حوصله زد ز خانه بیرون چون مرده ز سردخانه بیرون سرگشته و خسته در خیابان اسنپ زد و رفت تا بیابان... «سید محمد هاشمی» انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
مداد پدر بزرگ درباره چه می نویسید؟ درباره تو پسرم؛ اما مهم‌تر از آنچه می نویسم مدادی است که با آن می نویسم، می‌خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن نرید؛این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام. پدر بزرگ گفت بستگی دارد چه طور به آن نگاه کنی.در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست شان بیاوریبرای تمام عمرت در دنیا به آرامش می رسی. صفت اول:می توانی کار های بزرگی بکنی اما هرگز نباید از یاد ببریم که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت میکند، اسم این دست خداست،او همیشه باید تو را در مسیر اراده خودش حرکت دهد. صفت دوم: باید گاهی از نوشتن دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی، این باعث می‌شود مداد کمی رنج ببرد اما در نهایت نوکش تیز می شود و اثری که از خود بجای می گذارد ظ یف تر و باریک تر خواهد بود...پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری بشوی. صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پلک کردن یک اشتباه از مداد پاک کن استفاده کنی.بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست در واقع مهم این است که بتوانی خودت را در مسیر درست نگه داری. صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت داردکه داخل چ ب است .پس همیشه مراقب درونت باش. صفت پنجم:مداد همیشه آث ی از خود به جا می گذارد .پس بدان هر کاری در زندگی ات می کنی ، ردی به جا می گذارد .سعی کن در هر کار هشیار باشی و بدانی که داری چه می کنی. مادر ترزا بر گرفته از کتاب دو قدم تا لبخند انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
حکایت خواندنی و پندآموز👇 در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاین رو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد ... دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.   آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند. بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنان را تحسین نماید..! ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﻴﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﮔﺮﺩﻳﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎیی ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ میگردیم. ✍ ژان پل سارتر انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
داستان واقعی 👇 میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت: در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است...!!! سالهای سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود: واعظی پرسید از فرزند خویش هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟ صدق و بی آزاری و خدمت به خلق هم عبادت،هم کلید زندگیست گفت: "زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
با سلام و تحیت خدمت همراهان عزیز کانال انتشارات بهار اندیشه و تشکر و سپاس از حسن توجه شما نسبت به مطالب و محتوای کانال انتشارات. خیلی خوشحال خواهم شد نظرات شما را در خصوص کم و کیف متون بارگزاری شده جویا شده، و از راهنمایی های دوستان فرهیخته بهره ببرم. کانال انتشارات لطفا به دوستانتان معرفی بفرمایین. در سال پیش رو برای شما آرزوی بهترین ها دارم . لیست کتاب های منتشر شده در سال ۱۴۰۲ تقدیم حضور میکنم. امیدوارم با معرفی انتشارات بهار اندیشه و کانال انتشارات به سایرین در پایان سال ۱۴۰۳ شاهد لیست بلند بالایی از کتاب های منتشر شده توسط بهار اندیشه باشیم. ۱-شوق دیدار ۲-سند مسائل اولویت دار استان ۳-پسری که تا آسمان رکاب زد ۴-حفظ موضوعی سبک زندگی اسلامی ۵-گل واژه های حجاب ۶-پرسش و پاسخ های دینی ۷-سیگار بکشیم ۸-ساحل رود ارس ۹-نوای نی ۱۰-بانوی مهر ۱۱-مرد نکونام ۱۲-تلاش ماندگاری ۱۳-عوامل موثر بر رضایت زناشویی ۱۴-کرگزها نمی میرند ۱۵-مرا بنویس زن ۱۶-مد یریت و روش شناسی فرهنگی ۱۷-دیکته اول ابتدایی ۱۸-آموزش موتور یونیتی از صفر تا صد ۱۹-استخاره با قرآن ۲۰-از رابطه سمی تا رابطه قلبی ۲۱-پرسش و پاسخ درباره اسلام و بزرگان انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
نه خانی آمده و نه خانی رفته این ضرب‌المثل در مواردی به کار می‌رود که شخصی از انجام کار یا تعهدی و یا از پیگیری کاری که آرزو و قصد انجامش را داشته پشیمان می‌شود. در امثال و حکم دهخدا از شخصی فقیر می‌گوید که در آرزوی ثروتمند شدن بوده و خربزه‌ای می‌خرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد و در جای دیگر می‌گویند هوس خربزه کرده و به‌ جای ناهار برای خودش خربزه‌ای می‌خرد که مورد اول به نظر صحیح‌تر باشد. در هر حال نکته اصلی خرید خربزه و آرزوی ثروتمند شدن است. وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایه درختی می‌نشیند و نمی‌تواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خان‌ها غالب شود. با خود می‌گوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصور کنند خانی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته. پس از خوردن برشی از خربزه با خود می‌گوید بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصور کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته. بعد از خوردن کل خربزه هر چه می‌کند نمی‌تواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود می‌گوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است. دست آخر تخم‌ها و هر چه باقی مانده را هم می‌خورد. وقتی می‌بیند چیزی از خربزه باقی‌ نمانده می‌گوید: حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته". انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است. به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد. ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را بگو و بعد در فواصل ۳ و ۲ متری تکرار کن تا جواب بگیری. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهیه شام بود و خود او در اتاق نشیمن بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما ۴ متر است وقتشه امتحان کنم. با صدای معمولی پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید. رفت جلوتر و دوباره پرسید، باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و از فاصله ۲ متری پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و سوال را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟ زنش گفت: مگر کری؟ برای پنجمین بار می گویم: خوراک مرغ...! نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و عمدتا در خود ما باشد! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
📚حکایت کشک ساب می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
📓ضرب المثل زیر آب زدن زیرآب، در خانه های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می‌رفت و زیرآب را باز می‌کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود. در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می‌کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب خانه وقتی خبردار می‌شد خیلی ناراحت می‌شد چون بی آب می‌ماند. این فرد آزرده به دوستانش می‌گفت: «زیرآبم را زده اند.» این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می‌زنند الله اکبر !!! بسم الله الرحمن الرحیم خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند. خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروحی داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همدم خانم –مادرش- بیاید.» شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!» به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.» انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
بزرگمهر وزیر دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان منتظر فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند. بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت: قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت: اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم. گر مَلک این باشد و این روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی اول اردیبهشت ماه در تقویم ملی ایرانیان همزمان با سالروز تولد شیخ اجل سعدی كه فرهنگوران او را به‌عنوان استاد سخن می‌شناسند،روز سعدی نام گرفته است. به همین مناسبت یکی از غزل های استاد سخن که خودم با این غزل حال و هوای خاصی را تجربه کرده ام به دوستان و اعضائ محترم کانال انتشارات تقدیم میکنم. گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی  وان که را دیده در دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی  خاصه ما را که در ازل بوده ست با تو آمیزشی و پیوندی  به دلت کز دلم به در نکنم سخت‌تر از این مخواه سوگندی  یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی  همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی  ریش فرهاد بهترک می بود گر نه شیرین نمک پراکندی  کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی  چه کند بنده ای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی  سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی  انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
بیسکویت زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بودتصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکویت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد ، زن خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد ،هر بار که او یک بیسکویت بر می داشت ،آن مرد هم همین کار را می کرد .این کار او را حسابی عصبانی کرده بود،ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ،پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خو اهد کرد؟ مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصف آن را خورد،این دیگر خیلی پرویی میخواست ؛زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست،آن زن کتابش را بست وسایلش را جمع کرد و نگاه تندی به مرد انداخت و از آنجا دور شد وبه سمت دروازه مورد نظر رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی نشست ،دستش  را داخل ساکش کرد تا عینکش را درون آن بگذارد که ناگهان با کمال تعجب ديد  جعبه بیسکویتش  آنجاست....باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد! از خو ش بدش آمد ...یادش رفته بود که بیسکویتی را که خریده داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود،بدون آن که عصبانی و بر آشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکویت هایش می خورد ، خیلی عصبانی شده بود.مناسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود. همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی توان آن ها را دوباره باز گرداند: سنگ.....پس از رها کردن سخن .....پس از گفتن زمان........پس از گذشتن موقعیت.......پس از پایان یافتن انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612پ
ایمیل اشتباه مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت ، در اتاقش یک کامپیوتر بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی به طور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فر ستاد. با این وجود در نقطه دیگری از دنیا بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیل های همدردی اقوام و دوستانش را چک کند و بخواند.پس از خواندن اولین پیام ، از هوش رفت .پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق ديد. او روی صفحه کامپیوتر ابن را خواند: به همسر دوست داشتنی ام موضوع: من رسیدم تاریخ دوم می ۲۰۰۰۶ می دانم از این که خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آن ها این جا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به کسانی که دوستشان داریم ایمیل بزنیم.من تازه رسیده ام و اتاقم را تحویل گرفته ام،می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید این که فردا صبح تو را ببینم.😊 انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
کتاب_بانوی_کرامت.pdf
2.69M
💠دانلود کتاب بانوی کرامت 🔸حضرت فاطمه معصومه(س) دختري در اوج قله تعالي انساني است، تا نشان دهد زن بودن چه گوهر و فضيلت گرانبهايي است كه مايه فخر و مباهات و افتخار است. وچه نيكو زادروز اين بانوي آسماني به عنوان روز دختر نام‌گذاري شده تا اسوه حسنه‌اي باشد براي دختران و بانوان امت اسلام. به بهانه اين فرخنده زادروز و روز دختر و شروع دهه پربركت كرامت شمّه‌اي از فضايل و كرامات اين بانوي جليل‌القدر را تقديم دختران و بانوان سرزمين آفتاب مي‌كنيم تا چراغ راهي باشد فراروي زندگي صاحبان مهر و عاطفه. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
✅ حکایت فواید علی‌اکبر بودن یه زمانی ... علی‌اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود علی‌اکبر ناطق نوری رئیس مجلس علی‌اکبر ولایتی هم وزیر خارجه علی‌اکبر محتشمی وزیر کشور بعضی خارجی‌ها فکر می‌کردن «علی‌اکبر»، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا می‌شه! بعد من می‌خواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم رو دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی‌اکبره! همه پا شدند، رییس‌شون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می‌دویدند و بدون بازرسی هر چی داشتند مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند. 📚 رویاهای شیرین من - خاطرات علی اکبر زرندی انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
📚سر و کیسه کردن این ضرب‌المثل که در زبان عامیانه "سرکیسه کردن" گفته می‌شود، کنایه از این است که همه موجودی و دارایی کسی را از او گرفته‌اند. در روزگار گذشته که وسایل نظافت و آرایش تا این اندازه وجود نداشت، کیسه‌کشی و سر‌تراشی در حمام‌های عمومی انجام می‌شد. یعنی دلاک حمام نخست سر حمام کننده را می‌تراشید، او را کیسه می‌کشید و سپس صابون می‌زد تا همه موهای اضافی و چرک‌های بدن او به کلی زدوده شود و شستشوی کامل انجام بگیرد. از این رو سر و کیسه کردن (یعنی اصلاح کردن موی سر و کیسه کشیدن بدن) نزد مردم شستشوی کامل به شمار می‌رفت و هر کس این دو کار را با هم انجام می‌داد، آن چنان پاک می‌شد که به گمان خودش مدت‌ها نیاز به نظافت دوباره نداشت. امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعاره‌ای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار می‌رود که دیگری چیزی برای او باقی نگذاشته‌اند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
ضرب المثل : (هِر را از بِر تشخیص نمی دهد!) درمیان چوپانان صدای "هِر" برای طلبیدن گوسفندان و "بِر" برای جلو راندنشان استفاده میشد، و اگر چوپانی آن را نمی دانست یعنی از اصول پرت بود. به همین دلیل میگفتند هِر را از بِر تشخیص نمیدهد! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612