eitaa logo
انتشارات بهار اندیشه
150 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است. به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد. ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را بگو و بعد در فواصل ۳ و ۲ متری تکرار کن تا جواب بگیری. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهیه شام بود و خود او در اتاق نشیمن بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما ۴ متر است وقتشه امتحان کنم. با صدای معمولی پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید. رفت جلوتر و دوباره پرسید، باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و از فاصله ۲ متری پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و سوال را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟ زنش گفت: مگر کری؟ برای پنجمین بار می گویم: خوراک مرغ...! نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و عمدتا در خود ما باشد! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
📚حکایت کشک ساب می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
📓ضرب المثل زیر آب زدن زیرآب، در خانه های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می‌رفت و زیرآب را باز می‌کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود. در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می‌کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب خانه وقتی خبردار می‌شد خیلی ناراحت می‌شد چون بی آب می‌ماند. این فرد آزرده به دوستانش می‌گفت: «زیرآبم را زده اند.» این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می‌زنند الله اکبر !!! بسم الله الرحمن الرحیم خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند. خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروحی داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همدم خانم –مادرش- بیاید.» شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!» به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.» انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
بزرگمهر وزیر دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان منتظر فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند. بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت: قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت: اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم. گر مَلک این باشد و این روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی اول اردیبهشت ماه در تقویم ملی ایرانیان همزمان با سالروز تولد شیخ اجل سعدی كه فرهنگوران او را به‌عنوان استاد سخن می‌شناسند،روز سعدی نام گرفته است. به همین مناسبت یکی از غزل های استاد سخن که خودم با این غزل حال و هوای خاصی را تجربه کرده ام به دوستان و اعضائ محترم کانال انتشارات تقدیم میکنم. گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی  وان که را دیده در دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی  خاصه ما را که در ازل بوده ست با تو آمیزشی و پیوندی  به دلت کز دلم به در نکنم سخت‌تر از این مخواه سوگندی  یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی  همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی  ریش فرهاد بهترک می بود گر نه شیرین نمک پراکندی  کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی  چه کند بنده ای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی  سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی  انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
بیسکویت زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بودتصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکویت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد ، زن خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد ،هر بار که او یک بیسکویت بر می داشت ،آن مرد هم همین کار را می کرد .این کار او را حسابی عصبانی کرده بود،ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ،پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خو اهد کرد؟ مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصف آن را خورد،این دیگر خیلی پرویی میخواست ؛زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست،آن زن کتابش را بست وسایلش را جمع کرد و نگاه تندی به مرد انداخت و از آنجا دور شد وبه سمت دروازه مورد نظر رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی نشست ،دستش  را داخل ساکش کرد تا عینکش را درون آن بگذارد که ناگهان با کمال تعجب ديد  جعبه بیسکویتش  آنجاست....باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد! از خو ش بدش آمد ...یادش رفته بود که بیسکویتی را که خریده داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود،بدون آن که عصبانی و بر آشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکویت هایش می خورد ، خیلی عصبانی شده بود.مناسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود. همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی توان آن ها را دوباره باز گرداند: سنگ.....پس از رها کردن سخن .....پس از گفتن زمان........پس از گذشتن موقعیت.......پس از پایان یافتن انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612پ
ایمیل اشتباه مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت ، در اتاقش یک کامپیوتر بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی به طور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فر ستاد. با این وجود در نقطه دیگری از دنیا بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیل های همدردی اقوام و دوستانش را چک کند و بخواند.پس از خواندن اولین پیام ، از هوش رفت .پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق ديد. او روی صفحه کامپیوتر ابن را خواند: به همسر دوست داشتنی ام موضوع: من رسیدم تاریخ دوم می ۲۰۰۰۶ می دانم از این که خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آن ها این جا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به کسانی که دوستشان داریم ایمیل بزنیم.من تازه رسیده ام و اتاقم را تحویل گرفته ام،می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید این که فردا صبح تو را ببینم.😊 انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
کتاب_بانوی_کرامت.pdf
2.69M
💠دانلود کتاب بانوی کرامت 🔸حضرت فاطمه معصومه(س) دختري در اوج قله تعالي انساني است، تا نشان دهد زن بودن چه گوهر و فضيلت گرانبهايي است كه مايه فخر و مباهات و افتخار است. وچه نيكو زادروز اين بانوي آسماني به عنوان روز دختر نام‌گذاري شده تا اسوه حسنه‌اي باشد براي دختران و بانوان امت اسلام. به بهانه اين فرخنده زادروز و روز دختر و شروع دهه پربركت كرامت شمّه‌اي از فضايل و كرامات اين بانوي جليل‌القدر را تقديم دختران و بانوان سرزمين آفتاب مي‌كنيم تا چراغ راهي باشد فراروي زندگي صاحبان مهر و عاطفه. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
✅ حکایت فواید علی‌اکبر بودن یه زمانی ... علی‌اکبر هاشمی رفسجانی رئیس جمهور بود علی‌اکبر ناطق نوری رئیس مجلس علی‌اکبر ولایتی هم وزیر خارجه علی‌اکبر محتشمی وزیر کشور بعضی خارجی‌ها فکر می‌کردن «علی‌اکبر»، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا می‌شه! بعد من می‌خواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم رو دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی‌اکبره! همه پا شدند، رییس‌شون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم، بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می‌دویدند و بدون بازرسی هر چی داشتند مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند. 📚 رویاهای شیرین من - خاطرات علی اکبر زرندی انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
📚سر و کیسه کردن این ضرب‌المثل که در زبان عامیانه "سرکیسه کردن" گفته می‌شود، کنایه از این است که همه موجودی و دارایی کسی را از او گرفته‌اند. در روزگار گذشته که وسایل نظافت و آرایش تا این اندازه وجود نداشت، کیسه‌کشی و سر‌تراشی در حمام‌های عمومی انجام می‌شد. یعنی دلاک حمام نخست سر حمام کننده را می‌تراشید، او را کیسه می‌کشید و سپس صابون می‌زد تا همه موهای اضافی و چرک‌های بدن او به کلی زدوده شود و شستشوی کامل انجام بگیرد. از این رو سر و کیسه کردن (یعنی اصلاح کردن موی سر و کیسه کشیدن بدن) نزد مردم شستشوی کامل به شمار می‌رفت و هر کس این دو کار را با هم انجام می‌داد، آن چنان پاک می‌شد که به گمان خودش مدت‌ها نیاز به نظافت دوباره نداشت. امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعاره‌ای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار می‌رود که دیگری چیزی برای او باقی نگذاشته‌اند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
ضرب المثل : (هِر را از بِر تشخیص نمی دهد!) درمیان چوپانان صدای "هِر" برای طلبیدن گوسفندان و "بِر" برای جلو راندنشان استفاده میشد، و اگر چوپانی آن را نمی دانست یعنی از اصول پرت بود. به همین دلیل میگفتند هِر را از بِر تشخیص نمیدهد! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
4_5784950060106127015.mp3
12.49M
انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
🏴 فرازهایی از ترجمه ی زیارت «ناحیه مقدسه»، سوگنامه تأثرانگیز و مرثیه سوزناک امام مهدی (عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف) برای جد بزرگوارشان حضرت سیدالشهدا (علیه‌السلام): 🏷 (بخش اول) سلام بر حسین که جانش را تقدیم نمود، سلام بر آن کسی که در نهان و آشکار خدا را اطاعت نمود، سلام بر آن کسی که خداوند شفا را در خاکِ قبرِ او قرار داد، سلام بر آن کسی که (مکان) اجابتِ دعا در زیرِ بارگاه اوست، سلام بر آن کسی که امامان از نسل اویند، سلام بر فرزندِ خاتم پیامبران، سلام بر فرزند سرور جانشینان، سلام بر فرزند فاطمه زهراء، سلام بر فرزند خدیجه کبری، سلام بر فرزند سدره المنتهی، سلام بر فرزند جنّه المأوی، سلام بر فرزند زمزم و صفا، سلام بر آن آغشته به خون، سلام بر آن‌که (حُرمت) خیمه گاهش دریده شد، سلام بر پنجمینِ اصحاب کساء، سلام بر غریب غریبان، سلام بر شهید شهیدان، سلام بر مقتول دشمنان، سلام بر ساکن کربلا، سلام بر آن کسی که فرشتگان آسمان بر او گریستند، سلام بر آن کسی که خاندانش پاک و مطهرند، سلام بر پیشوای دین، سلام بر آن جایگاه‌های براهین و حجج الهی، درود بر آن پیشوایانِ سرور، سلام بر آن گریبآن‌های چاک شده، سلام بر آن لب‌های خشکیده، سلام بر آن جآن‌های مستأصل و ناچار، سلام بر آن ارواحِ (از کالبد) خارج شده، سلام بر آن جسدهای عریان و برهنه، سلام بر آن بدن‌های لاغر و نحیف، سلام بر آن خون‌های جاری، سلام بر آن اعضا قطعه قطعه شده، سلام بر آن سرهای بالا رفته (بر نیزه ها)، سلام بر آن بانوانِ بیرون آمده (از خیمه ها)، سلام بر حجت پروردگار جهانیان، سلام بر تو و بر فرزندان شهیدت، سلام بر تو و بر خاندان یاری دهنده ات (به دین الهی)، سلام بر تو و بر فرشتگان ملازمِ آرامگاهت، سلام بر آن کشته مظلوم، سلام بر برادر مسمومش، سلام بر علی اکبر، سلام بر آن شیر خوار کوچک، سلام بر آن بدن‌های برهنه شده، سلام بر آن خانواده ای که نزدیک (و همراه سَرورشان) بودند، سلام بر آن به خاک افتادگان در بیابان‌ها‌، سلام بر آن دور افتادگان از وطن‌ها، سلام بر آن دفن شدگان بدون کفن، سلام بر آن سرهای جدا شده از بدن، سلام بر آن حسابگر (اعمال خویش برای خدا) و شکیبا، سلام بر آن مظلومِ بی‌یاور، سلام بر آن جای گرفته در خاک پاک، سلام بر صاحب آن بارگاه عالی رتبه، سلام بر آن کسی که رب جلیل او را پاک و مطهر گردانید، سلام بر آن کسی که جبرئیل به او مباهات ‌می‌نمود، سلام بر آن کسی که میکائیل در گهواره با او تکلم ‌می‌نمود، سلام بر آن کسی که عهد و پیمانش شکسته شد، سلام بر آن کسی که پرده حُرمتش دریده شد، سلام بر آن کسی که خونش به ظلم ریخته شد، سلام بر آن‌که با خون زخم هایش شست و شو داده شد، سلام بر آن‌که از جام‌های نیزه‌ها جرعه نوشید، سلام بر آن مظلومی که خونش مباح گردید، سلام بر آن‌که در ملا عام سرش بریده شد، سلام بر آن‌که اهل قریه‌ها دفنش نمودند، سلام بر آن‌که شاهرگش بریده شد، سلام بر آن مدافع بی‌یاور، سلام بر آن محاسن بخون خضاب شده، سلام بر آن گونه خاک آلوده، سلام بر آن بدن جامه به غنیمت رفته، سلام بر آن دندان‌‌‌هایی که با چوب خیزران زده شده، سلام بر آن سر بالای نیزه رفته، سلام بر آن بدن‌های برهنه و عریانی که در بیابان‌ها (یِ کربلا) گرگ‌های تجاوزگر به آن دندان ‌می‌آلودند، و درندگان خون‌خوار بر گِرد آن ‌می‌گشتند، سلام بر تو ای مولای من و بر فرشتگانی که بر گِرد بارگاه تو پر ‌می‌کشند، و اطراف تربتت اجتماع کرده‌اند، و در آستان تو طواف ‌می‌کنند، و برای زیارت تو وارد ‌می‌شوند، سلام بر تو من به سوی تو رو آورده‌ام، و به رستگاری در پیشگاه تو امید بسته ام، سلام بر تو، سلام آن کسی که به حُرمت تو آشناست، و در ولایت و دوستی تو مخلص و بی‌ریا است، و به سبب محبت و ولای تو به خدا تقرب جسته، و از دشمنانت بیزار است، سلامِ کسی ‎که قلبش از مصیبت تو جریحه‌دار، و اشکش به هنگام یاد تو جاری است، سلامِ کسی که دردناک و غمگین و شیفته و فروتن است، سلام کسی که اگر باتو در کربلا ‌می‌بود، باجانش (دربرابرِ) تیزیِ شمشیرها از تو محافظت ‌می‌نمود، و نیمه جانش رابه خاطر تو بدست مرگ ‌می‌سپرد، و در رکاب تو جهاد می‌کرد، و تو را علیه ستمکاران یاری داده، جان و تن و مال و فرزندش را فدای تو ‌می‌نمود، و جانش فدای جان تو، و خانواده اش سپر بلایِ اهل بیت تو می‌بود، اگرچه زمانه مرا به تأخیر انداخت، و مُقدَّرات الهی مرا از یاریِ تو بازداشت، و نبودم تا با آنانکه با تو جنگیدند بجنگم، و با کسانی که با تو اظهار دشمنی کردند خصومت نمایم، (درعوض) صبح و شام بر تو گریه و شیون می‌کنم، و در مصیبت تو بجای اشک، خون می‌گریم، از روی حسرت و تأسّف و افسوس بر مصیبت هائی که بر تو وارد شد، تا جائی که از فرط اندوهِ مصیبت، و غم و غصّه شدّتِ حزن جان سپارم. ... 🏷 علیه السلام عجل الله تعالی فرجه انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق 09153160373
⭕️وقایع روز عاشورا_ قسمت اول 🔹صبح عاشورا امام حسین(ع) پس از اقامه نماز صبح، صفوف نیروهای خود که۳۲ تن سواره و ۴۰ تن پیاده بودند را منظم کرد. سپس برای اتمام حجت، سوار بر اسب شد و همراه با گروهی از یاران به سوی لشکر دشمن پیش رفت و آنان را موعظه نمود. 🔸پس از سخنان امام، زهیر بن قین آغاز به سخن کرد و از فضایل حسین(ع) گفت و به موعظه پرداخت. قبل از آغاز جنگ حر بن یزید ریاحی از لشکر عمر بن سعد جداشد و به اردوگاه حسین(ع) پیوست. 🔻سپس با فرمان عمر بن سعد حمله به لشگر امام حسین علیه السلام با تیرباران کردن اصحاب آغاز شد. طبق بعضی روایات تاریخی، تا ۵۰ تن از یاران امام، در این حمله به شهادت رسیدند. پس از آن، یاران امام به صورت فردی و یا دو نفری به مبارزه رفتند. 🔺اصحاب اجازه نمی‌دادند کسی از سپاه دشمن به حسین(ع) نزدیک شود. ظهر عاشورا و در بحبوحه تیرباران دشمن حضرت نماز ظهر را به جماعت برگزار کردتد. پس از شهادت یاران غیر بنی هاشم امام حسین(ع) در صبح و بعداز ظهر عاشورا، یاران بنی‌هاشمی امام برای نبرد پیش آمدند. ♦️اولین کسی که از بنی هاشم از حسین(ع) اجازه میدان طلبید و به شهادت رسید، علی اکبر بود. پس از او دیگر خاندان امام نیز به میدان رفتند و به شهادت رسیدند. پس از شهادت بنی‌هاشم، امام حسین(ع) عازم نبرد شد اما از سپاه کوفه تا مدتی کسی برای رویارویی با آن حضرت پا پیش نمی‌نهاد. ✅علیرغم تنهایی حسین(ع) و زخم‌های سنگینی که بر جان و بدن او وارد شده بود، امام بی‌مهابا دشمن را تارومار می‌کرد، تا آنکه از شدت جراحات بی رمق از اسب بر زمین افتاد . انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ۰۹۱۵۳۱۶۰۳۷۳
⭕️وقایع روز عاشورا_ قسمت دوم 🔹پس از آن ذوالجناح بر بالین او آمد و به دور پیکر امام می‌چرخید و او را می‌بویید. سپس پیشانی‌اش را به خون بدن امام حسین آغشته کرد و در حالیکه پاهایش را بر زمین می‌کوبید و شیهه سر می‌داد به سوی خیمه‌گاه رفت . ♦️وقتی که اهل بیت امام حسین ذوالجناح را به آن حال دیدند از خیمه‌ها بیرون آمده و دور ذوالجناح گرد آمدند و دست بر سر و صورت و پای او می‌کشیدند. ام کلثوم دو دست خود را بر بالای سر خویش گذاشت و گفت: وامحمداه واجداه وانبیاه 🔸پس از شهادت حسین(ع)، سپاه دشمن به خیمه‌ها هجوم بردند و آنچه بود به غنیمت گرفتند. آنان در این امر بر یکدیگر سبقت می‌رفتند. شمر به قصد کشتن امام سجاد(ع) همراه گروهی از سپاهیان، وارد خیمه‌گاه شدند که زینب(س) مانع این کار شد. 🔻به دستور عمر بن سعد و برای اجرای فرمان ابن زیاد، ده نفر داوطلب از سپاهیان کوفه، با اسبان‌شان بدن امام حسین(ع) را لگدکوب کردند و استخوان‌های سینه و پشت آن حضرت را درهم شکستند. 🔺عمر بن سعد در همان روز سر حسین(ع) را به همراه سر شهدای کربلا که 72 سر بود با شمر و خولی و روانه کوفه کرد. امام سجاد(ع) که بیمار بود، به همراه حضرت زینب(س) و بقیه بازماندگان، به اسارت گرفته و به کوفه نزد ابن زیاد و سپس به دربار یزید در شام فرستاده شدند. 💠به دستور عمر بن سعد اجساد لشکریان کوفه دفن شدند؛ اما پیکرهای حسین(ع) و یارانش بر زمین ماند. سه روز بعد جماعتی از بنی‌اسد که در نزدیکی کربلا منزل داشتند، بر امام حسین(ع) و یارانش نماز گزاردند و آنان را دفن کردند. انتشارات بهار اندیشه
🏴 عرض تسلیت عزای سیدالشهدا(ع) از زبان امام محمد باقر(ع): «أعظَمَ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ (صلوات‌اللَّه‌علیهم)» ➖ کامل الزّیارات، ج۱، ص۱۹۳ ▪️کسی که عشق تو دارد، دگر چه کم دارد ▪️بدون عشق تو عالم، کجا بها دارد ▪️تو همچو من سر کویت هزارها داری ▪️ولی ببین که گدایت فقط تو را دارد ◼️فرازی از ندبه صاحب‌العصر(عج) خطاب به سیدالشهداء (ع) در زیارت ناحیه مقدسه: «الَسَّلامُ عَلَيْکَ، سَلامَ الْعارِفِ بِحُرْمَتِکَ الْمُخْلِصِ في وِلايَتِکَ الْمُتَقَرِّبِ إِلَي اللّهِ بِمَحَبَّتِکَ الْبَريءِ مِنْ أَعْدائِکَ، سَلامَ مَنْ قَلْبُهُ بِمُصابِکَ مَقْرُوحٌ ودَمْعُهُ عِنْدَ ذِکْرِکَ مَسْفُوحٌ، سَلامَ الْمَفْجُوعِ الْحَزينِ الْوالِهِ الْمُسْتَکينِ، سَلامَ مَنْ لَوْ کانَ مَعَکَ بالطُّفُوفِ لَوَقاکَ بِنَفْسِهِ حَدَّ السُّيُوفِ، وَبَذَلَ حُشاشَتَهُ دُونَکَ لِلْحَتُوفِ وَجاهَدَ بَيْنَ يَدَيْکَ وَنَصَرَکَ عَلي مَنْ بَغي عَلَيکَ، وَفَداکَ بِرُوحِهِ وَجَسَدِهِ وَمالِهِ وَوَلَدِهِ، وَرُوحُهُ لِرُوحِکَ فِداءٌ، وَأَهْلُهُ لاَِهْلِکَ وِقاءٌ. فَلَئِنْ أَخَّرَتْني الدُّهُورُ، وَعاقَني عَنْ نَصْرِکَ الْمَقْدُورُ، وَلَمْ أَکُنْ لِمَنْ حارَبَکَ مُحارِباً وَلِمَنْ نَصَبَ لَکَ الْعَداوَةَ مُناصِباً فَلاََنْدُبَنَّکَ صَباحاً وَمَساءً وَلاََبْکِيَنَّ لَکَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً، حَسْرَةً عَلَيْکَ، وَتَأَسُّفاً عَلي ما دَهاکَ وَتَلَهُّفاً، حَتّي أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصابِ، وغُصَّةِ الاْکْتِيابِ...» سلام بر تو، سلام آن کسي که به حرمتِ تو آشناست، و در ولايت و دوستيِ تو اخلاص مي‌ورزد و به سببِ محبّت و ولاي تو به خدا تقرّب مي جويد و از دشمنانت بيزار است؛ سلام کسي که قلبش از مصيبت تو جريحه دار، و اشکش به هنگام ياد تو چونان سيل، جاري است؛ سلام کسي که ـ در عزاي تو ـ دردمند و غمگين و سرگشته و بيچاره است؛ سلام کسي که اگر با تو در کربلا مي بود، با جانش در برابرِ تيزيِ شمشيرها از تو محافظت مي نمود، و نيمه جانش را در دفاع از تو به دست مرگ مي سپرد، و در پيشگاه تو جهاد مي کرد، و تو را عليه ستم کنندگانِ بر تو ياري مي داد و جان و تن و مال و فرزندش را فداي تو مي نمود، و جانش فداي جان تو و خانواده اش سپر بلايِ اهل بيت تو مي بود. پس اگرچه زمانه مرا به تأخير انداخت و مقدّرات الهي مرا از ياريِ تو بازداشت و نبودم تا با آنان که با تو جنگيدند بجنگم و با کساني که با تو دشمني ورزيدند به ستيز برخيزم، در عوض، از روي حسرت و تأسّف و اندوه بر مصيبت هايي که بر تو وارد شد، صبح و شام نالانم و به جاي اشک براي تو خون گريه مي کنم، تا زماني که از سوزِ مصيبت و گلوگيري حزن و اندوه، زندگي ام به پايان رسد.» ➖ بحارالانوار، علاّمه محمّد باقر مجلسي، بيروت، مؤسسه الوفاء، ج ۹۸، ص ۳۱۷ / المزار الکبیر، ج۱، ص۵۰۰ و ۵۰۱ انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
4_5834555639589769530.mp3
10.62M
انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است: روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود می‌خواهد که مفهوم و را برایش توضیح دهد. استاد با حالتی اهانت آمیز پاسخ می‌دهد: «تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمی‌توانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم.» سامورایی که غرورش جریحه دار شده است برافروخته و خشمگین می‌شود، شمشیرش را از نیام بیرون می‌کشد و می‌غرد:«می‌توانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم.» استاد در جواب به آرامی می‌گوید: «این جهنم است.» سامورایی با مشاهده‌ی این حقیقت که چطور برای لحظه‌ای اسیر خشم شده بود در خود فرو می‌رود، آرام می‌گیرد، شمشیرش را غلاف می‌کند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو می‌آورد و از او به خاطر این بصیرت تشکر می‌کند. استاد بلافاصله می‌گوید: «این همان بهشت است.» هوشیاری سریع سامورایی در مورد آشوب و اضطراب درونی خود، به خوبی تفاوت اساسی میان اسیر بودن در یک احساس و آگاه بودن از آن را نشان می‌دهد. هنگامی که می‌گوید: «خودت را بشناس» به این نکته کلیدی در اشاره دارد که باید به احساس خود در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم، داشته باشیم. کتاب: هوش عاطفی نویسنده: دنیل گلمن مترجم: حمیدرضا بلوچ انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
در سال 1264 قمری، نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌کوبی می‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واکسن بزنند.. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله می‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، .... پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌کنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💎روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم!!! در را زد و و وارد اتاق شد. مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود. يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت: "نگاه کن، اين چه جالبه!". کمی بالا و پايين فرم را ورانداز کردم. به نظرم يک فرم معمولی می‌آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. پرسيدم: "چی ش جالبه؟ " گفت: "مشخصات فردی‌ش رو ببين!" شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی... نام... نام خانوادگی... تا رسيدم به آنجا که نوشته بود "فرزند:...، ديدم جلويش نوشته: "رضا و پروين". چند لحظه مکث کردم...؛ مکث مرا که ديد، لبخندی زد و گفت: "ببين، من هم به همين جا که رسيدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: "چه جالب!... دو تا اسم نوشته‌ايد." صدايش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتيد يک اسم بنويسم؟ خب... من فرزند دو نفر هستم نه فرزند يک نفر!" چند لحظه به فکر فرو رفتم. به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت "فرزند:..." فقط يک اسم می‌نوشتم، "جمشید"! چطور تا به حال به چنين چيزی فکر نکرده بودم؟ چقدر واضح بود اين، و هم، چقدر غفلت انگیز! حس عجيبی پيدا کردم. يک ملغمه‌ای بود از تعجب، غافلگير شدن، حس بعد از يک کشف مهم و تامل برانگيز... و کمی که زمان می‌گذشت، مقداری هم عصبانيت... عصبانيت از دست خودم. چطور از چيزی تا اين حد بديهی، روشن وآشکار ،اين همه سال غافل بوده‌ام؟ فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه. مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش می‌کرد؛ در عين حال، با اين که خيلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تايپ هر قسمت، يک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار می‌کرد و منتظر تاييدم می‌ماند... نامم... نام خانوادگی‌ام... تا رسيد به قسمت "فرزند:..." که من مقابل آن نوشته بودم: "جمشیدومنیژه". مکثی کرد، انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد. قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد، صدايم را صاف کردم، سينه‌ام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم: "خب می‌دانيد، آخر من فرزند دو نفرهستم... فرزند يک نفر که نيستم!" چه اندازه زیبا واندیشه بر انگیز... بیاییم از این پس این حقیقت زیبا را بنویسیم؛ فرزند ...... و ........ انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند. ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند. در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت. هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد. هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد... ساعتی بعد : اینجا رادیو ارتش آلمان، من گزارش امروز جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان می رسانم. ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند. در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند. لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها... افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند. لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد. همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت وگریه گزارشگر را بفهمند. لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد: خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود. ناگهان آلمان ساکت شد. کسی چیزی نمی گفت. بُهت در چهره ها مشهود بود. اگزوپری خلبان دشمن بود.. ولی از هر هموطنی نزدیکتر بود.. چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود. حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد. پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی! این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند. کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد. چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟ مرده بود؟ داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند. اما شاید مرگ قهرمانانه ی او اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد. کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد. او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد. او در داستانهایش از انسان سخن میگفت. ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است اما عجیبترین قسمت این ماجرا، گزارشگر رادیو آلمان بود. آن افسر جوانی که با گریه و هق هق،مرگِ اگزوپری را اعلام کرد، مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود.... انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
نامی درخشان در غزل امروز                             اولین بار که نام «محمدعلی بهمنی» را شنیدم سال 67 بود.آغاز سال دانشجو شدنم در دانشگاه اصفهان.چند سالی بود که جسته گریخته شعر می گفتم و هنوز درست و درمان با شعر امروز آشنا نبودم.تا بر حسب اتفاق کتاب «از پنجره های زندگانی» به دستم رسید. کتابی مفصل و قطور از محمد عظیمی که گزیده غزل امروز ایران بود. غزل های این کتاب مرا با حال و هوای غزل معاصر آشنا کرد و پنجره ای تازه به سویم گشود.نام محمدعلی بهمنی را ذیل این غزل دیدم: در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند به پای هرزه علف های باغ کال پرست که بعدها زنده نام «حبیب محبیان» به زیبایی آن را خواند و بسیار گل کرد و باعث شد خیلی ها این غزل را به حافظه بسپارند.در طول سال های دانشجویی کم و بیش غزل های بهمنی را از زبان علیرضا کاربخش شنیدم که روانشناسی می خواند و بچه کرج بود.او می گفت بهمنی را چند باری در انجمن شعر کرج دیده است و چند غزل از او  را در حافظه داشت. از جمله این غزل ترانه که بعدها  زنده نام ناصر عبداللهی خواند و چقدر هم زیباست: دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوا زد و رفت دنبال کلید خوشبختی می گشت خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت و این غزل : خوابی و چشم حادثه بیدار می شود هفت آسمان به دوش تو آوار می شود برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک آیینه پیش روی تو دیوار می شود کم کم دیدن این شاعر و خواندن شعرهای بیشتری از او برایم یک آرزو شد.به ویژه این که من مهندسی می خواندم و شعر خواندن و شعر شنیدن برایم حکم نفس کشیدن داشت. تا این که کتاب غزل های بهمنی با نام «گاهی دلم برای خودم تنگ می شود» در سال ۶۹ به بازار آمد. کتابی که با استقبال فراوان روبرو شد و به سرعت به چاپ های بعدی رسید.انگار به نیمی از آرزویم رسیده بودم.چقدر غزل های آن کتاب در آن سال ها به دل مردم نشست.مردمی که بعد از هشت سال شنیدن سرودهای انقلابی و شعرهای حماسی جنگی با یک مجموعه غزل عاشقانه و امیدبخش پس از پایان جنگ روبرو می شدند.بهمنی با آن کتاب بسیار گل کرد و نام و آوازه اش از مرزهای ایران هم گذشت و در کشورهای فارسی زبان هم به نامی درخشان تبدیل شد.شعر او چون اکسیری امیدبخش بر جان مردم و به ویژه نسل جوان نومید نشست. چند سال بعد بهمنی را برای اولین بار دیدم.در یک همایش ادبی بزرگ.او آن قدر محبوب و سرشناس شده بود که دیدنش در میان خیل عاشقان کار دشواری بود. به نیم دیگری از آرزویم رسیده بودم.بهمنی را در قامت یک شاعر بزرگ و فروتن دیدم.کم کم این آشنایی و ارادت به دوستی تبدیل شد و من افتخار همسفری با او را در چند سفر ادبی پیدا کردم.روز به روز که بر شهرتش افزوده می شد فروتنی او هم بالاتر می رفت.بعدها هم کلامی او در برنامه های تلویزیونی و همایش های ادبی هم به این ارادت افزود. غزل بهمنی بهترین نمونه ی غزل پس از نیماست.غزلی که وامدار سنت غزل فارسی است ولی با نگاه و گفتمان نیما در هم آمیخته است.بوی زندگی و بوی انسان معاصر می دهد.بوی کلمات و اشیایی که انسان معاصر شب و روز با آنها دست و پنجه نرم می کند و با آنها نفس می کشد.به اعتقاد من غزل امروز به چند نام بزرگ بسیار مدیون است: محمدعلی بهمنی،حسین منزوی،خسرو احتشامی، منوچهر نیستانی و سیمین بهبهانی. بهمنی زنده است تا زبان فارسی زنده است. نوشته سعید بیابانکی انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
قصه فوق العاده زیبای وامق و عذرا وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود. ناگاه دختر ی بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود . عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است . وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند ! یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد! با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود. دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می شود. تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است ! پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است ! "حجله همان است که عذراش، بست بزم همان است که وامق، نشست" کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است ! اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می رسد. وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد. حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند. پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود. «هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید» البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه ها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما شد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612