eitaa logo
انتشارات بهار اندیشه
155 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 تربیت صاحب بن عباد نوشته اند که صاحب بن عباد در دوران کودکی که به مسجد می رفت تا درس بخواند، مادرش هر روز یک دینار و یک درهم به او می داد و می گفت: «آن را به نخستین فقیری که برخورد نمودی بده.» این شیوه مادرش تا دوران جوانی او هم چنان ادامه داشت. وقتی هم که او به مقام وزارت رسید، هر شب به خدمتکار خود که رخت خوابش را پهن می کرد سفارش کرده بود که یک دینار و یک درهم زیر بسترش بگذارد تا هنگام صبح فراموش نکرده و به فقیر بدهد. این چنین بود که این مرد بزرگ بر اثر تربیت مادر در سخاوت و احسان و بخشندگی سرآمد عصر خود گردید. در معجم الادبا آمده است که: «صاحب» به نویسندگان، شاعران، فقیهان، زاهدان، ادبا و حتی ادیب زادگانی که در بغداد بودند کمک قابل توجهی می کرد و برای هر یک از آنان سالیانه مبلغی می فرستاد، نام برخی از این افراد در کتب رجال و تاریخ ثبت است. هر کس در ماه رمضان بعد از عصر وارد خانه او می شد، حتماً باید افطار می کرد و برمی گشت. هر شب از ماه رمضان در کنار سفره وی بالغ بر هزار نفر مهمان حاضر می شدند. خیرات و احسان هایی که او در ماه مبارک رمضان انجام می داد، برابر تمام احسان های سالیانه او بود. «اسماعيل بن عباد معروف به «صاحب» از وزراى آل بويه و داراى فضل و علم، فصاحت و بلاغت و ديگر كمالات نفسانى بود. شيخ صدوق بزرگترين محدث و فقيه شيعى كتاب« عيون اخبار الرضا عليه السلام» را بعد از تأليف به صاحب بن عباد هديه كرد.» 📚وفيات الاعيان، ج 1، ص 207 انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
ﭘﺴﺮ «ﮔﺎﻧﺪﯼ» ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!» ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!! ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!! ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ... ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!! ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
گویند : مرغیست به نام « آمـیــن » مرغی آسمانی؛ در بلندترین نقطهٔ آسمان آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَرَد و سخن میگوید او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است هر چیز را که می شنود دوبـاره ، به نام فرد گوینده آنرا تکرار می کند و آمین می گوید این است که همهٔ آیین ها می گویند مراقب کلامت باش این است که می گویند ؛ تنها صداست که میماند این است که می گویند ؛ دیگران را دعا کنید این است که اگر دیگرانی را نفرین کنیم روزی خود ما دچار آن خواهیم بود مرغ آمین؛ هر آنچه که بگوئـیـــم را ، با اسم خود ما، جمع می کند و به خداوند اعلام می کند آنگاه در انتهای جمله آمـیـن میگوید پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم برای همدیگر بهترین ها رو آرزو کنیم و درحق همدیگر دعا  کنیم انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی! در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد. اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
☘ رضا بابایی نویسنده ی  بالغ بر ١۵٠ کتاب در زمینه دین و فلسفه درسن ۵۵ سالگی گرفتار سرطان شد و روزگار برای او چنین رقم زد که پنجه در پنجه این بیماری سخت اندازد و با کمال تاسف در ۱۸ فروردین ۱۳۹۹ از بین ما رفت. این یادداشت را در اوج بیماری  بصورت وصیتنامه‌ای برای علاقه‌مندان به آثارش نگاشته است:          ✨✨✨✨✨ اگر عمری باشد… اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را هم‌پایه مهربانی با آدمیزادگان نمی‌شمارم. اگر عمری باشد، کمتر می‌گویم و می‌نویسم و بیشتر می‌شنوم و می‌خوانم. اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان می‌شمارم نه طلبکار. اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاست‌مداری وکالت بلاعزل نمی‌دهم. اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگ‌تر قربانی نمی‌کنم. اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفت‌وگو نمی‌کنم: آنان که از عقیده خویش منفعت می‌برند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساخته‌اند. اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها قربان نمی‌کنم. اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهی‌های دیگران نمی‌نگرم که روسیاهی خود را نبینم. اگر عمری باشد، از دین‌ها تنها مذهب انصاف را برمی‌گزینم و از فلسفه‌ها، آن را که سربه‌هوا نیست و چشم به راه‌های زمینی دارد. اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سخت‌تر از تحقیر دیگران نمی‌شمارم. اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمی‌دوم. در خانه می‌نشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید. اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش می‌گیرم، هر گلی را می‌بویم، و هر کوهی را بازیگاه می‌بینم و تنها یک تردید را در دل نگه می‌دارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن. اگر عمری باشد، سیاست‌مداران را از دو حال بیرون نمی‌دانم: آنان که دروغ را به راست و آنان که راست را به دروغ می‌آلایند. اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم می‌کوشم. اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال می‌سپارم. اگر عمری باشد، از هر عقیده‌ای می‌گریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب. اگر عمری باشد، در جنگل‌های بیشتری گم می‌شوم؛ کوه‌های بیشتری را می‌نوردم؛ ساعت‌های بیشتری به امواج‌ دریا خیره می‌شوم؛ دانه‌های بیشتری در زمین می‌کارم و زباله‌های بیشتری از روی زمین برمی‌دارم. اگر عمری باشد، کمتر غم نان می‌خورم و بیشتر غم جان می‌پرورم. اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمی‌کنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت. اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمی‌نشینم. اگر عمری باشد، خدایی را می‌پرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست. اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر می‌دانم. من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتاب‌هایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دست‌هایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانی‌هایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همه‌چیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتاب‌هایی است که سال‌ها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میان‌سالان و حتی پیران و بیماران چیست، می‌گوید: بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بی‌اشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب‌، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمی‌بینیم.   رضا بابایی 🌷  یادش گرامی باد و نامش جاویدان انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
💧📚💧 ✍«من معلّم هستم» هرشب از آينه ها می‌پرسم : به کدامين شيوه ؟ وسعت ِ ياد ِ خدا را بکشانم به کلاس؟ بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟ غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟ با تبسّم يا اخم؟ «من معلّم هستم» نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدم‌هایِ مرا می‌فهمند بال هایِ قلم و تخته سياه رمز ِ پرواز ِ مرا می‌دانند سيب ها دست ِ مرا می‌خوانند «من معلّم هستم» درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال ِ من است. 💐 آغاز سال تحصیلی جدید مبارک انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
نقیضه نگاری یکی از شکل های طنزآوری در ادبیات است، چه در نظم چه در نثر.در نقیضه نگاری معولا اثر اصلی باید آن قدر مشهور باشد که خواننده با خواندن چند سطر یا یکی دوبیت متوجه شود که این اثر شوخی با فلان اثر است، بدون هیچ گونه توضیح اضافی.مثل تذکره المقامات زنده یاد زرویی نصرآباد که نقیضه تذکره الاولیای عطار نیشابوری است. اخیرا «مهرداد جهانگیری» شاعر و روزنامه نگار با خاطرات زنده یاد هاشمی رفسنجانی شوخی کرده که در نوع خود شیرین است. یکی از نوشته های مهرداد را بخوانید: صبح ساعت چهار بیدار شدم. دیدم خوابم می‌آید. دوباره خوابیدم. ساعت ده عفت بیدارم کرد. گفت فقط دو ساعت تا نماز جمعه مانده. پا شو! گفتم: دو ساعتِ قدیم یا جدید؟ گفت هنوز ساعت را جلو نبرده‌اند. همان دو ساعتِ قدیم! خیالم راحت شد. سر صبحانه بودیم که فاطی و فازی و بچه‌هایشان آمدند. بچه‌ها را که دیدم، بغضم گرفت. بس که شبیه پدربزرگشان، مرحوم مغفور جنت‌مکان، آیت‌الله لاهوتی هستند. مرد نازنینی بود. حیف شد! محسن هم آمد. گفت خطبه‌ها را آماده کرده‌اید؟ گفتم نگران نباش، چندتایی مرگ بر آمریکا و اسرائیل و صدام آماده کرده‌ام. به وزیر شعار هم سپردم که فعلا شوروی را معاف کند. مهدی گفت: پس آمریکا چه می‌شود؟ مک فارلین در هتل هیلتون است. اقلا بگویید عمو محمد فرستنده‌ها را قطع کند که گیرنده‌ی مک فارلین قاطی نکند! به اخوی محمد زنگ زدم، گفتم مهدی را دریاب. محسن را که فرستادیم بلژیک تا موشک‌سازی یاد بگیرد، اما فقط با موش موشکش بازی کرد و برگشت. مهدی اما خیلی باهوش است. عین خودم! دم رفتن، دکتر ولایتی از نیویورک زنگ زد. گفت قولنامه، ببخشید؛ قطعنامه را نوشته‌اند. گفتم پول چایی دکویار فراموش نشود. گفت: ظریف می‌گوید از این آبروریزی‌ها راه نیاندازید که همه‌مان را می‌برند پیش دکتر رجایی خراسانی! سپردم محسن با موتور برود تا زودتر به وزیر شعار برسد و بگوید صدام را هم موقتا معاف کند! پ.ن: مرحوم لاهوتی از مبارزان پرسابقه‌ی پیش از انقلاب و پدر هردو داماد مرحوم هاشمی بودند و پس از انقلاب به شکلی مشکوک از دنیا رفتند. سعید رجایی خراسانی، نماینده ایران در سازمان ملل بود که پس از بروز پاره‌ای مشکلات غیر دیپلماتیک! برکنار و به ایران بازگردانده شد! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
✍️ داستان گل رز :⚘ روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. خسته تر وکسل تر از همیشه. ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند "دیوانگی" فورا فریاد زد من چشم می گذارم ...      من چشم می گذارم... و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....        یک...دو...سه...چهار... همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ "لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ "خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ "اصالت" در میان ابرها مخفی گشت؛ "هوس" به مرکز زمین رفت؛ "دروغ" گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ "طمع" داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد. و دیوانگی مشغول شمردن بود.       هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک... همه پنهان شده بودند به جز     "عشق" ،،، که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.  و جای تعجب هم نیست ..!! چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.          نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،،  دارم میام.،،،، اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،، و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.       دروغ ته چاه؛؛؛؛       هوس در مرکز زمین؛؛؛؛؛ یکی یکی همه را پیدا کرد ....        جز "" عشق "" او از یافتن "" عشق ""  ناامید شده بود. "حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی...      و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد.... دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!! اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.              او کور شده بود. دیوانگی گفت :: « من چه کردم؛ ؛     من چه کردم؛؛؛    چگونه می توانم تو را درمان کنم.           "" عشق ""  یاسخ داد:    تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو. و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است... و "" دیوانگی ""  همواره در کنار اوست. دل نوشته ی فریدون مشیری انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. نکته: با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
سلام یک سایت روایی عالی Alvahy.com روی هر سوره ای از قرآن که کلیک کنید، ذیل هر آیه روایات را همراه ترجمه می آورد. اين سایت در واقع همان کتاب ۱۸ جلدی "تفسیر اهلبیت علیهم السلام" تالیف آقای علیرضا برازش یک مجموعه بسیار ارزشمند می باشد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
📚کلک کسی را کندن ! کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند . کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود . سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند . جوگی ها یا همان غربتی ها و با به قول خراسانی ها قرشمال ها که عمدتا آهنگر بودند و در محل سکونت خود کلک را آویزان میکردند. آنها که در دوره ای از تاریخ ایران رفتار های هنجار شکنانه داشتند در مواقعی که شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند . همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند . "کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است . انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
حکایت سر خر روزی مرد مومنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر می رفت، در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند، راه را بر او می بندنند، یکی از آنها جامی را پر از شراب کرده و به او تعارف میکند! مرد استغفرالله گویان سرباز زد اما جوانان دست بردار نبودند و وی را تهدید کرده که اگر شراب را نخورد کشته خواهد شد، مرد برای حفظ جانش راضی شده و با اکراه جام را گرفته و سپس روی به آسمان میگوید؛ خدایا تو میدانی که بخاطر حفظ جانم راضی به خوردن این شراب شده ام. چون جام را به لب نزدیک کرد، ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت. در این هنگام مرد با ناراحتی گفت؛ فرصتی پیش آمده بود که شرابی حلال بخوریم اما این سر خر نگذاشت...! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
امام احمد غزالی روزی در مجلس وعظ گفت: ای مسلمانان، هرچه من در چهل سال از سر این منبر شما را می‌گویم، فردوسی در دو بیت گفته است، اگر بر آن عمل کنید رستگار خواهید شد: ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدنِ دادگر پیشه کن به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس به نقل از مرزبان‌نامه انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
‌📚حکایت کوتاه در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتحعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 💢فراموش کردن گذشته مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه. راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم… گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
✨✨✨✨ ✨روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست... انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢خون بیگناه ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به اين مضمون نوشت : من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرماييد! آیت الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست لکن حاکم قابل تغییر است اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢کاسب زرنگ روزی یک نفر از کاسب کارهای اصفهان نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود می آید و از سنگینی مالیاتی که از او مطالبه می کرده اند، شکایت نموده می گوید: از پرداخت آن عاجز است. حاکم به او می گوید: تو نیز مانند دیگران باید این مالیات را بپردازی و اِلّا باید از این شهر بیرون بروی. آن شخص می پرسد از این شهر به کجا می خواهید بروم؟ حاکم می گوید: به هر دَرَک سیاهی که می خواهی برو چرا به شیراز و کاشان نمی روی؟ آن اصفهانی جواب می دهد: شیراز بروم باز حکومت با برادر توست و کاشان هم حکومتش بدست برادرزادة خود شما است. حاکم متغیر شده می گوید: اگر دلت می خواهد برو تهران از دست من به پادشاه عارض شو. اصفهانی می گوید: چگونه عارض شوم که برادرت آنجا صدراعظم است. حاکم به غضب آمده می گوید: پس برو به جهنّم. اصفهانی می گوید: مگر فراموش فرموده اید که حاجی والدتان مدتی نیست مرحوم شده اند. حاکم از شنیدن این جواب خنده اش میگیردو فرمان می دهد که مباشرین مالیات با آن شخص طوری کنار بیایند و یک قسمت از مالیات او را از جیب خود بپردازند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢غلط زیادی که جریمه ندارد! چوپانی گله را به صحرا برد ؛ به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان باد سختی در گرفت ، خواست فرود آید ، ترسید. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: «ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:«ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم» ... قدری پایین تر آمد. گفت:«ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم .» وقتی کمی پایین تر آمد گفت : «بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی پایش به زمین رسید نگاهی به امامزاده انداخت و گفت: «مرد حسابی چه کشکی چه پشمی، من یک غلطی کردم. غلط اضافه که جریمه ندارد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
♦️حرف بند تنبانی در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند "حرفای بند تنبونی میزنی برشی از کتاب کوچه به کوچه نوشته محسن صدیق انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
ریشه یابی اصطلاح تنبل شاه عباس شاه عباس‌کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده. شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجلل و باشکوهی تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست. شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت. مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یک از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49
💢باد آورده در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢فال حافظ....✨😂 خاطره ای از یک گردشگر و حافظ دوست ♥️درسال ۶۲ طی سفری که به بوشهر داشتیم و در برگشت دو سه روزی هم در شيراز بوديم... قبل از هر چیز به زیارت بارگاه ملکوتی حافظ شتافتم پس از زیارت و اهدای فاتحه، پیرمردی که روی پله‌ها نشسته و با دیوانی که در دست داشت برای مشتاقان خواجه در قبال ۵۰ ریال فال میگرفت، نظرم را بخود جلب کرد... 🗯صبر کردم سرش خلوت که شد اجازه خواستم در کنارش نشستم و از او خواستم اگر اشکالی ندارد از خودش و خاطراتش برایم تعریف کند... ♥️او که کسوت دراویش و قلندران را داشت با سوز خاصی گفت : من از نوه نتیجه های خود خواجه حافظ شیرازی هستم. فامیلی خانوادگی ما هم حافظ است. کار من گرفتن فال دوست داران حافظ است. تنها حسرت من اینکه بعد از فوت من از خانواده ما کسی نیست که کار من را ادامه بدهد. 🗯یک پسرم مهندس برق است و پسر دیگرم دبیر هنرستان های شيراز و اصلأ هیچکدام علاقه ای به اين کار ندارند. گفتم من از مریدان جد ّشما هستم. از راه دوری آمده‌ام. دلم میخواهد یکی از شیرین‌ترین و بیاد ماندنی‌ترین خاطراتت را برایم بازگو کنی... ♥️گفت واللّه خاطره که زیاد دارم ولی یک روز عصر شش تا دختر دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز پس از زیارت مقبره حافظ پیش من آمدند و گفتند: 🗯حاج آقا برای ما *«هر شش نفر»* یک فال بگیر گفتم یکی یکی نیت کنید تا بگيرم. گفتند نه نیت کردیم شما یک فال بگیرید خوب است، من پیش خودم گفتم شاید پول کافی ندارند گفتم: آخر نمیشود، *اگر پول هم ندهید من برای هر کدام شما یک فال را میگیرم.* ♥️آنها قدری پچ پچ کردند باز اصرار کردند که نه شما فقط یک فال به نیت همه ما بگیرید ممنون میشویم. من بناچار قبول کردم و شروع کردم بخواندن این غزل؛ 🗯*من دوستدار روی خوش و موی دلکشم* *مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم* وقتی *بیت هفتم* را خواندم صدای خنده آنها فضای حافظيه را پرکرد، وقتی علت خنده را از آنها سؤال کردم یکی از دخترها گفتند: حاج آقا راستش را بخواهی ما با هم قرار گذاشتیم که بدانیم اگر حافظ الآن زنده بود *با کدام یک از ما ازدواج میکرد...؟!!!* ♥️وقتی این بیت غزل را خواندی خوشحال شدیم که *حافظ نه تنها خوش مشرب، بلکه ماشاالله خوش اشتها هم بوده اند* که خواهان هر شش نفر ما بود... 🗯آنها بجای ۵۰ ریال بمن ۵۰۰ ریال دادند و با شوخی و خنده از حافظيه دور شدند....!!! ♥️*و بیت هفتم چنین بود:* *شهری است پر کرشمه و حوران ز شش جهت* *دستم تهیست ورنه خریدار هر ششم* انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢نجات عشق روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.» غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟» علم پاسخ داد: « زمان» عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢لطفا رستم نمیرد... چند روزی بود حکیم ابولقاسم فردوسی اندوهگین بنظر می رسید، این حال او را قبل از همه همسرِ همدل و غمخوارش احساس می کرد ولی هرگز به خود اجازه نمی داد درباره حالات حکیم کنجکاوی کند اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت دل به دریا زد و پرسید ‏ابولقاسم تورا چه پیش آمده که اینچنان اندوهگینی؟ هرگز تورا چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم... حکیم نگاه اندوهباری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت، ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند، گفت: تصمیم گرفته ام به زندگانی رستم خاتمه دهم! بانو بی اختیار ‏فریاد کشید، چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایران‌زمین دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بسیار بزرگی برای وطنش انجام دهد؟! فردوسی همچنان ساکت بودو بانو بیش از آن پرسش نکرد و پیش خود گفت هر وقت لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت ‏غم جانکاه بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد فردوسی قبل از همه اشعار ‎شاهنامه را برای همسرش می خواند و او با همه قهرمانان بزرگ آن کتاب آشنا بود... رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و ... به این سبب با آنکه حکیم ‏گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد چند روز بعد همه مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن اگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عده ای از جوانان ایراندوست طوس به خانه استاد رفتند آنها ماهی یک یا دوبار در خانه حکیم جمع می شدند و استاد آخرین سروده های خود را می خواند ‏و همگی با شور و اشتیاق درباره پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو می کردند اینبار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت ، سرانجام یکی از آنها اجازه صحبت خواست: استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه روزگار محو کنید‏اما نتوانست کلامش را تمام کند، بغض گلویش را می فشرد استاد که از آغاز با دیدن چهره جوانان به همه چیز پی برده بود گفت: برای اینکه فکر می کنم زمانش فرا رسیده است، جوانان التماس کردند نه استاد... رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران انجام بدهد ‏این را خودتان گفتید و بارها تکرار کرده اید --آن روز آنطور فکر می کردم اما امروز به این نتیجه رسیده ام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند. جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند. ‏دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار خواستند. پرسیدند: این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده و اگر به تمام ایرانزمین برسد همه ی مردم را عزادار خواهد کرد آیا راست است که می خواهید به زندگی جهان پهلوان رستم زابلی ‏پایان دهید؟ فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد گفت: درست میگوئید مدتی است که به این نتیجه رسیده ام زمان مرگ رستم فرا رسیده است. چند ساعتی مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا و سوی دیگر امتناع... بزرگان خراسان که می دانستند استاد در سالهای ‏پایانی عمر دچار نابسامانی در کار معیشت شده با این اندیشه که استاد می خواهد کتاب بزرگش را زودتر تمام کند و با اهدای آن به پادشاه صله بگیرد پیشنهاد بذل مال کردند اما فردوسی نپذیرفت. مدتی گذشت از مرگ رستم خبری نشد بسیاری از مردم امیدوار شدند ‏روزی فردوسی از اتاق رزم بیرون آمد اتاقی آراسته به سلاح های جنگی که فردوسی اشعارش را در آنجا می سرود. بانو بعد از مدتی دراز در چهره استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد و می دانست حکیم در همه این مدت در اندیشه سرنوشت رستم است. پرسید چه شد؟ رستم در چه حال است؟ ‏فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد رستم کشته شد. --به دست پهلوانی دلاور تر از خودش ؟ + نه، به دست یک بد اندیش زبون و حیله گر به دست برادر ناتنی اش شغاد، درون چاهی پر از نیزه و شمشیر... - و رخش رستم اسب وفادارش؟ + او هم در کنار تهمتن جان سپرد ‏و برای اینکه بانو آرامش پیدا کند افزود: اما رستم در آخرین لحظات زندگی، شغادِ بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت بانو آهی کشید و برای "نخستین بار اعتراض کرد و گفت: نمی شد رستم کشته نشود؟ آخر او ۶۰۰سال زیسته بود و می توانست سالهای دراز دیگر زنده بماند ‏فردوسی می دانست در وجود همسرش چه می گذرد، تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند: ‏من پیر شده ام و پایان عمرم نزدیک است بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیافتد و آنها به طمع صله او را به خدمت فرمانروایان ظالم و ستمکار در آورند از این رو رستم را کشتم ✍دکتر علی بهزادی انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612