eitaa logo
انتشارات بهار اندیشه
155 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ داستان گل رز :⚘ روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. خسته تر وکسل تر از همیشه. ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند "دیوانگی" فورا فریاد زد من چشم می گذارم ...      من چشم می گذارم... و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....        یک...دو...سه...چهار... همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ "لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ "خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ "اصالت" در میان ابرها مخفی گشت؛ "هوس" به مرکز زمین رفت؛ "دروغ" گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ "طمع" داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد. و دیوانگی مشغول شمردن بود.       هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک... همه پنهان شده بودند به جز     "عشق" ،،، که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.  و جای تعجب هم نیست ..!! چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.          نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،،  دارم میام.،،،، اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،، و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.       دروغ ته چاه؛؛؛؛       هوس در مرکز زمین؛؛؛؛؛ یکی یکی همه را پیدا کرد ....        جز "" عشق "" او از یافتن "" عشق ""  ناامید شده بود. "حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی...      و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد.... دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!! اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.              او کور شده بود. دیوانگی گفت :: « من چه کردم؛ ؛     من چه کردم؛؛؛    چگونه می توانم تو را درمان کنم.           "" عشق ""  یاسخ داد:    تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو. و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است... و "" دیوانگی ""  همواره در کنار اوست. دل نوشته ی فریدون مشیری انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. نکته: با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
سلام یک سایت روایی عالی Alvahy.com روی هر سوره ای از قرآن که کلیک کنید، ذیل هر آیه روایات را همراه ترجمه می آورد. اين سایت در واقع همان کتاب ۱۸ جلدی "تفسیر اهلبیت علیهم السلام" تالیف آقای علیرضا برازش یک مجموعه بسیار ارزشمند می باشد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
📚کلک کسی را کندن ! کلک آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند . کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود . سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند . جوگی ها یا همان غربتی ها و با به قول خراسانی ها قرشمال ها که عمدتا آهنگر بودند و در محل سکونت خود کلک را آویزان میکردند. آنها که در دوره ای از تاریخ ایران رفتار های هنجار شکنانه داشتند در مواقعی که شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند . همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند . "کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است . انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
حکایت سر خر روزی مرد مومنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر می رفت، در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند، راه را بر او می بندنند، یکی از آنها جامی را پر از شراب کرده و به او تعارف میکند! مرد استغفرالله گویان سرباز زد اما جوانان دست بردار نبودند و وی را تهدید کرده که اگر شراب را نخورد کشته خواهد شد، مرد برای حفظ جانش راضی شده و با اکراه جام را گرفته و سپس روی به آسمان میگوید؛ خدایا تو میدانی که بخاطر حفظ جانم راضی به خوردن این شراب شده ام. چون جام را به لب نزدیک کرد، ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت. در این هنگام مرد با ناراحتی گفت؛ فرصتی پیش آمده بود که شرابی حلال بخوریم اما این سر خر نگذاشت...! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
امام احمد غزالی روزی در مجلس وعظ گفت: ای مسلمانان، هرچه من در چهل سال از سر این منبر شما را می‌گویم، فردوسی در دو بیت گفته است، اگر بر آن عمل کنید رستگار خواهید شد: ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدنِ دادگر پیشه کن به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس به نقل از مرزبان‌نامه انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
‌📚حکایت کوتاه در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتحعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 💢فراموش کردن گذشته مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه. راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم… گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
✨✨✨✨ ✨روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست... انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢خون بیگناه ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به اين مضمون نوشت : من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرماييد! آیت الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست لکن حاکم قابل تغییر است اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢کاسب زرنگ روزی یک نفر از کاسب کارهای اصفهان نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود می آید و از سنگینی مالیاتی که از او مطالبه می کرده اند، شکایت نموده می گوید: از پرداخت آن عاجز است. حاکم به او می گوید: تو نیز مانند دیگران باید این مالیات را بپردازی و اِلّا باید از این شهر بیرون بروی. آن شخص می پرسد از این شهر به کجا می خواهید بروم؟ حاکم می گوید: به هر دَرَک سیاهی که می خواهی برو چرا به شیراز و کاشان نمی روی؟ آن اصفهانی جواب می دهد: شیراز بروم باز حکومت با برادر توست و کاشان هم حکومتش بدست برادرزادة خود شما است. حاکم متغیر شده می گوید: اگر دلت می خواهد برو تهران از دست من به پادشاه عارض شو. اصفهانی می گوید: چگونه عارض شوم که برادرت آنجا صدراعظم است. حاکم به غضب آمده می گوید: پس برو به جهنّم. اصفهانی می گوید: مگر فراموش فرموده اید که حاجی والدتان مدتی نیست مرحوم شده اند. حاکم از شنیدن این جواب خنده اش میگیردو فرمان می دهد که مباشرین مالیات با آن شخص طوری کنار بیایند و یک قسمت از مالیات او را از جیب خود بپردازند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢غلط زیادی که جریمه ندارد! چوپانی گله را به صحرا برد ؛ به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان باد سختی در گرفت ، خواست فرود آید ، ترسید. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: «ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:«ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم» ... قدری پایین تر آمد. گفت:«ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم .» وقتی کمی پایین تر آمد گفت : «بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی پایش به زمین رسید نگاهی به امامزاده انداخت و گفت: «مرد حسابی چه کشکی چه پشمی، من یک غلطی کردم. غلط اضافه که جریمه ندارد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
♦️حرف بند تنبانی در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند "حرفای بند تنبونی میزنی برشی از کتاب کوچه به کوچه نوشته محسن صدیق انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe
ریشه یابی اصطلاح تنبل شاه عباس شاه عباس‌کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده. شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجلل و باشکوهی تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست. شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت. مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یک از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت! انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49
💢باد آورده در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢فال حافظ....✨😂 خاطره ای از یک گردشگر و حافظ دوست ♥️درسال ۶۲ طی سفری که به بوشهر داشتیم و در برگشت دو سه روزی هم در شيراز بوديم... قبل از هر چیز به زیارت بارگاه ملکوتی حافظ شتافتم پس از زیارت و اهدای فاتحه، پیرمردی که روی پله‌ها نشسته و با دیوانی که در دست داشت برای مشتاقان خواجه در قبال ۵۰ ریال فال میگرفت، نظرم را بخود جلب کرد... 🗯صبر کردم سرش خلوت که شد اجازه خواستم در کنارش نشستم و از او خواستم اگر اشکالی ندارد از خودش و خاطراتش برایم تعریف کند... ♥️او که کسوت دراویش و قلندران را داشت با سوز خاصی گفت : من از نوه نتیجه های خود خواجه حافظ شیرازی هستم. فامیلی خانوادگی ما هم حافظ است. کار من گرفتن فال دوست داران حافظ است. تنها حسرت من اینکه بعد از فوت من از خانواده ما کسی نیست که کار من را ادامه بدهد. 🗯یک پسرم مهندس برق است و پسر دیگرم دبیر هنرستان های شيراز و اصلأ هیچکدام علاقه ای به اين کار ندارند. گفتم من از مریدان جد ّشما هستم. از راه دوری آمده‌ام. دلم میخواهد یکی از شیرین‌ترین و بیاد ماندنی‌ترین خاطراتت را برایم بازگو کنی... ♥️گفت واللّه خاطره که زیاد دارم ولی یک روز عصر شش تا دختر دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز پس از زیارت مقبره حافظ پیش من آمدند و گفتند: 🗯حاج آقا برای ما *«هر شش نفر»* یک فال بگیر گفتم یکی یکی نیت کنید تا بگيرم. گفتند نه نیت کردیم شما یک فال بگیرید خوب است، من پیش خودم گفتم شاید پول کافی ندارند گفتم: آخر نمیشود، *اگر پول هم ندهید من برای هر کدام شما یک فال را میگیرم.* ♥️آنها قدری پچ پچ کردند باز اصرار کردند که نه شما فقط یک فال به نیت همه ما بگیرید ممنون میشویم. من بناچار قبول کردم و شروع کردم بخواندن این غزل؛ 🗯*من دوستدار روی خوش و موی دلکشم* *مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم* وقتی *بیت هفتم* را خواندم صدای خنده آنها فضای حافظيه را پرکرد، وقتی علت خنده را از آنها سؤال کردم یکی از دخترها گفتند: حاج آقا راستش را بخواهی ما با هم قرار گذاشتیم که بدانیم اگر حافظ الآن زنده بود *با کدام یک از ما ازدواج میکرد...؟!!!* ♥️وقتی این بیت غزل را خواندی خوشحال شدیم که *حافظ نه تنها خوش مشرب، بلکه ماشاالله خوش اشتها هم بوده اند* که خواهان هر شش نفر ما بود... 🗯آنها بجای ۵۰ ریال بمن ۵۰۰ ریال دادند و با شوخی و خنده از حافظيه دور شدند....!!! ♥️*و بیت هفتم چنین بود:* *شهری است پر کرشمه و حوران ز شش جهت* *دستم تهیست ورنه خریدار هر ششم* انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢نجات عشق روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.» غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟» علم پاسخ داد: « زمان» عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢لطفا رستم نمیرد... چند روزی بود حکیم ابولقاسم فردوسی اندوهگین بنظر می رسید، این حال او را قبل از همه همسرِ همدل و غمخوارش احساس می کرد ولی هرگز به خود اجازه نمی داد درباره حالات حکیم کنجکاوی کند اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت دل به دریا زد و پرسید ‏ابولقاسم تورا چه پیش آمده که اینچنان اندوهگینی؟ هرگز تورا چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم... حکیم نگاه اندوهباری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت، ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند، گفت: تصمیم گرفته ام به زندگانی رستم خاتمه دهم! بانو بی اختیار ‏فریاد کشید، چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایران‌زمین دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بسیار بزرگی برای وطنش انجام دهد؟! فردوسی همچنان ساکت بودو بانو بیش از آن پرسش نکرد و پیش خود گفت هر وقت لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت ‏غم جانکاه بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد فردوسی قبل از همه اشعار ‎شاهنامه را برای همسرش می خواند و او با همه قهرمانان بزرگ آن کتاب آشنا بود... رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و ... به این سبب با آنکه حکیم ‏گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد چند روز بعد همه مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن اگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عده ای از جوانان ایراندوست طوس به خانه استاد رفتند آنها ماهی یک یا دوبار در خانه حکیم جمع می شدند و استاد آخرین سروده های خود را می خواند ‏و همگی با شور و اشتیاق درباره پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو می کردند اینبار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت ، سرانجام یکی از آنها اجازه صحبت خواست: استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه روزگار محو کنید‏اما نتوانست کلامش را تمام کند، بغض گلویش را می فشرد استاد که از آغاز با دیدن چهره جوانان به همه چیز پی برده بود گفت: برای اینکه فکر می کنم زمانش فرا رسیده است، جوانان التماس کردند نه استاد... رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران انجام بدهد ‏این را خودتان گفتید و بارها تکرار کرده اید --آن روز آنطور فکر می کردم اما امروز به این نتیجه رسیده ام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند. جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند. ‏دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار خواستند. پرسیدند: این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده و اگر به تمام ایرانزمین برسد همه ی مردم را عزادار خواهد کرد آیا راست است که می خواهید به زندگی جهان پهلوان رستم زابلی ‏پایان دهید؟ فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد گفت: درست میگوئید مدتی است که به این نتیجه رسیده ام زمان مرگ رستم فرا رسیده است. چند ساعتی مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا و سوی دیگر امتناع... بزرگان خراسان که می دانستند استاد در سالهای ‏پایانی عمر دچار نابسامانی در کار معیشت شده با این اندیشه که استاد می خواهد کتاب بزرگش را زودتر تمام کند و با اهدای آن به پادشاه صله بگیرد پیشنهاد بذل مال کردند اما فردوسی نپذیرفت. مدتی گذشت از مرگ رستم خبری نشد بسیاری از مردم امیدوار شدند ‏روزی فردوسی از اتاق رزم بیرون آمد اتاقی آراسته به سلاح های جنگی که فردوسی اشعارش را در آنجا می سرود. بانو بعد از مدتی دراز در چهره استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد و می دانست حکیم در همه این مدت در اندیشه سرنوشت رستم است. پرسید چه شد؟ رستم در چه حال است؟ ‏فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد رستم کشته شد. --به دست پهلوانی دلاور تر از خودش ؟ + نه، به دست یک بد اندیش زبون و حیله گر به دست برادر ناتنی اش شغاد، درون چاهی پر از نیزه و شمشیر... - و رخش رستم اسب وفادارش؟ + او هم در کنار تهمتن جان سپرد ‏و برای اینکه بانو آرامش پیدا کند افزود: اما رستم در آخرین لحظات زندگی، شغادِ بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت بانو آهی کشید و برای "نخستین بار اعتراض کرد و گفت: نمی شد رستم کشته نشود؟ آخر او ۶۰۰سال زیسته بود و می توانست سالهای دراز دیگر زنده بماند ‏فردوسی می دانست در وجود همسرش چه می گذرد، تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند: ‏من پیر شده ام و پایان عمرم نزدیک است بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیافتد و آنها به طمع صله او را به خدمت فرمانروایان ظالم و ستمکار در آورند از این رو رستم را کشتم ✍دکتر علی بهزادی انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢ضرب المثل بزخری کردن مردی گاو خود را برای فروش به شهر برد. چند نفر که با هم شریک بودند، با حیله‌گری می‌خواستند گاو او را از چنگش در بیاورند، و قرار گذاشتند هرکدام از راهی بیاید و به او بگوید: این بز را چند می‌فروشی؟ حیله‌گر اولی آمد و پس از سلام و احوال‌پرسی گفت: قیمت این بز چقدر است؟ مرد ناراحت شد و گفت: مگر کوری؟ این گاو است، بز نیست. حیله‌گر دوم از مسیر دیگری آمد و گفت: ای آقا! این بز فروشی است؟ مرد گفت: این گاو است بز نیست. سومی هم نزدیک آمد و همین حرف را زد. مرد با خود فکر کرد: نمی‌شود سه نفر مختلف، هر سه اشتباه کنند، شاید این که به نظر من گاو است، بز باشد. چهارمین فرد از راه رسید و گفت: مگر قصد فروش این بز را نداری، چرا آن را نمی‌فروشی؟ مرد که به شک افتاده بود گاو را به عنوان بز و به قیمت بسیار پایین فروخت. از آن زمان به بعد ضرب المثل بزخری کردن به کنایه از «کم جلوه دادن قیمت یک کالا» رایج شد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612 ‌‌‎‌
" یلدا "     برگ به برگ، خط به خط، ورق میزنی اندیشه ها را و در لا به لای خط های تاریک و مبهم ذهن، به دنبال عطر زندگی و روشنی می گردی؛ عطری به سان انعکاس یاس سپید بر ‌رخسار روشن و صاف آیینه، به شفافی رخ ماه در حوض لرزان شب های دی ماه، به نگرانی چشمک های ستاره بر فراز درختان سپید پوش و به بلندای قامت سرو همیشه سبز؛ آخر مگر نمیدانی! امشب یلداست. قرار است امشب از زمان به در شویم. قرار است نهالِ اندیشه را امشب، در حوض خیال بشوییم. قرار است امشب، با مهر زاییده شویم.     امشب همان ریسمان نامرئی یی است که ما را به هویتمان پیوند می‌زند. خونِ دل فرهادهای عاشق را که در پوستین نرم انار، گرد هم، به سان «صد دانه یاقوت» نشسته اند، دانه به دانه از دیده می‌گذرانیم. دست در تنور سوز و عاشقیِ حافظ می‌کنیم و در دریای احساس او شناور می‌شویم؛ پارویِ خیال را به فال او می‌زنیم و قایق اندیشه را در استعاره های سبز او رها می کنیم و به قول سیمین، «هم چو تخته پاره ای بر موج، رها رها رها، زِ قاب خشک تن» می‌شویم.     یلدا شبی است که زمان در آن، از خنجرِ بی رحم سوز، یخ بسته است و دستان پنهانی از درون وجودت، تو را به گذشته و نیاکانت فرا می خواند. شبی که پرواز تیر آرش را می‌نگری؛ دلِ شکسته‌ی مجنون و شکوه فردوسی را. آری! این شب یلدا، هم غم تیغ خیانت بر رگ ایران و گلگونه شدن فین کاشان را دارد و هم شادمانی حاصل از پیروزی های رستم دستان را.     کامتان در جشن باستانی یلدا به شیرینی خونِ انار و دلتان به سرخوشی کهنه شراب های عرفانی حافظ باد. انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شاد باش دکتر میر جلال الدین کزازی به مناسبت یلدا انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
💢 نه خانی آمده و نه خانی رفته این ضرب‌المثل در مواردی به کار می‌رود که شخصی از انجام کار یا تعهدی و یا از پیگیری کاری که آرزو و قصد انجامش را داشته پشیمان می‌شود. در امثال و حکم دهخدا از شخصی فقیر می‌گوید که در آرزوی ثروتمند شدن بوده و خربزه‌ای می‌خرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد و در جای دیگر می‌گویند هوس خربزه کرده و به‌ جای ناهار برای خودش خربزه‌ای می‌خرد که مورد اول به نظر صحیح‌تر باشد. در هر حال نکته اصلی خرید خربزه و آرزوی ثروتمند شدن است. وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایه درختی می‌نشیند و نمی‌تواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خان‌ها غالب شود. با خود می‌گوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصور کنند خانی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته. پس از خوردن برشی از خربزه با خود می‌گوید بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصور کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته. بعد از خوردن کل خربزه هر چه می‌کند نمی‌تواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود می‌گوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است. دست آخر تخم‌ها و هر چه باقی مانده را هم می‌خورد. وقتی می‌بیند چیزی از خربزه باقی‌ نمانده می‌گوید: حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته". انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻥ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﻗﺘﻰ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺁﺧﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ , ﺧﻨﺪﻩ ‌ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﻗﺼﺪ ﺷﻮﺧﻰ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ : « ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﻰ ﮐﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺩﺍﻧﺸﮑﺪﻩ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﻣﯽ ‌ﮐﻨﺪ ﭼﯿﺴﺖ ؟ » ﻣﻦ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﻰ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺯﻧﻰ ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺪ , ﻭ ﺣﺪﻭﺩﺍ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣّﺎ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ‌ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ؟ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺁﺧﺮ ﺭﺍ ﺑﯽ‌ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺩﺭﺳﺖ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻡ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﺁﯾﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻡ ‌ﺑﻨﺪﻯ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽ ‌ﺷﻮﺩ ؟ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺣﺘﻤﺎ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻓﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ‌ ﻫﺎﻯ ﺑﺴﯿﺎﺭﻯ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﮐﺮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺁﻥ‌ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻭ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ ﺑﺎﺷﻨﺪ , ﺣﺘﻰ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭﻯ ﮐﻪ ﻣﯽ ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ‌ﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ . ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نخواهم کرد .انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
با اجازه همه مادران ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ! ﺑﺎﺑﺎ برای من کار پیدا کن! ﺑﺎﺑﺎ برای من سرمایه بده! ﺑﺎﺑﺎ من .................... *ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ*: ﺑﺎﺑﺎ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ... ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ (به بابام) ﻧﻖ ﺯﺩﻡ! ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ بابام ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﺎﺑﺎ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍَﺯِمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ : ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ ! می گفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺷﻮﻧﻮ !! ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ! ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!! ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟ ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ می گفتیم : ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!! ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!! ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچه ش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...   ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺑﺎﺵ! ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ. ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ... ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿ ﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ... ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭی آنان ﻣﯿ ﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ. ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ... فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم! ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ! پسر با تعجب پرسید: چه چیزی را؟! آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ ... ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای... و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!! کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد: قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد و قسم بر چشمان همیشه نگرانت... قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت، ..... وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ..😔 زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده.. سالروز ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و روز بزرگداشت پدر بر شما مبارک 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612
🌈خاطره شنیدنی استاد شهریار از کلیسا رفتن در حدود سال ۱۳۲۰ در یکی از روزها، عصر هنگام ، با استاد صبا و استاد عبادی در حالی که سرخوش بودیم ، به بیرون زدیم ، استاد صبا گفتند که در کلیسای ارامنه ، مراسمی برپاست ، آنجا برویم و از نزدیک شاهد مراسم باشیم. کلیسا داخل کوچه ای قرار داشت. آن روزها مثل حالا همه جا آسفالت نبود. اکثر کوچه ها پر از گل و لای بود. مشکل می‌توانستی کفشی تمیز در پای کسی ببینی. ما گل و لای کوچه جلودارمان نبود. جوانی مان گل کرد و رفتیم. دختر خانمی مسیحی که بسیار زیبا و ملوس و دلربا بود ، به طرف کلیسا می‌رفت. چکمه برقی که آن روزها مد شده بود به پا داشت و با ژست مخصوصی راه می‌رفت . بی اختیار به دنبالش روان شدیم.  زمانی که هر سه ما در زیبایی آن دختر ترسا چیزی می‌گفتیم، استاد عبادی گفتند که شهریار چرا خاموشی؟ جای شعر اینجاست. استاد صبا هم نظر ایشان را تائید کردند. بی درنگ شروع کردم و استاد صبا هم یادداشت می‌کردند. دختر مسیحی گام هایش را آهسته کرده بود و کاملا گوشش با ما بود: ای پری چهره که آهنگ کلیسا داری سینه مریم و سیمای مسیحا داری گرد رخسار تو روح القدس آرد به طواف چو تو ترسا بچه، آهنگ کلیسا داری آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس که نهالِ قدِ چون شاخه ی طوبا داری جز دل تنگ من ای مونس جان،جای تو نیست تنگ مپسند دلی را که در او جا داری مه شود حلقه به گوش تو که گردن بندی فلک افروزتر از عقد ثریا داری به کلیسا روی و مسجدیانت در پی چه خیالی مگر ، ای دختر ترسا داری ؟! پای من در سر کوی تو به گل رفت فرو گر دلت سنگ نباشد گل گیرا داری آتشین صاعقه ام بر سر سودایی زد دختر این چکمه برقی که تو در پا داری دگران خوشگل یک عضو و تو سرتاپا خوب آنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داری آیت رحمت روی تو به قرآن ماند در شگفتم که چرا مذهب عیسا داری کار آشوب تماشای تو کارستان کرد راستی نقش غریبی و تماشا داری کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد تو به چشمم که نشینی دل دریا داری شهریارا ز سر کوی سهی بالایان این چه راهی است که با عالم بالا داری وقتی به خود آمدیم ، دیدیم که چند نفر از بزرگان ارامنه از در کلیسا خارج شدند و ما را با احترام تمام به داخل کلیسا راهنمایی کردند.  وارد شدیم .عده ای ما را شناختند. با احترام هرچه تمام تر ما را نواختند و خواستند که در مراسم شان شرکت کنیم. دختر مسیحی همه چیز را به حاضران شرح داد.  به دستور منسوبان دختر ، پذیرایی خوبی از ما به عمل آمد. از من خواستند که شعر را بخوانم.  با اینکه خجالت می‌کشیدم اما اصرار حاضران مرا وادار کرد تا شعر را از استاد صبا بگیرم و بخوانم. استاد صبا ، ویلون یکی از نوازندگان حاضر و همچنین استاد عبادی، تار یکی از آنها را  گرفتند و مرا همراهی کردند.  بزمی شاعرانه تشکیل شد و تا نصف شب ادامه داشت. صبا و عبادی غوغا کردند. آن شب از شب هایی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم. بر گرفته از کتاب : در خلوت شهریار ( ۲ ) صفحه ۸۸ نشر آذران ، تبریز انتشارات بهار اندیشه محسن صدیق ارائه کلیه خدمات چاپ و نشر کتاب تلفن: 09153160373 @mohsensedigh49 آدرس صفحه اینستاگرام entesharat_baharandishe ایتا https://eitaa.com/bahr12612