🗓 ۲۸ مهر ماه سالروز شهادت
بزرگ مرد کوچڪی است که ثابت ڪرد در ره عشق سزاوارتر از صد مرد است.
#شهید_بهنام_محمدی_راد
#شهادت : 28 مهر1359 خرمشهر
@bakeri_channel
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#این فیلم کوتاه،،، اخرین تصویر از قامت وچهره شهیدمهدی باکری است،،،
#می خواهیم برویم،،،
#زنده_بودن_ما_امروز_در_گرو_رفتن_ماست،،،
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
#سلام صبحتون منور به لبخند شهدا😊🌷 روزیتون شهادت🌷 التماس دعای فرج وشهادت✋🌺
#کانال شهیدآقامهدی باکری،،،روز پراز خیر و برکت همراه با نگاه شهدا برای شما آرزومند هست🌷🇮🇷🌷🇮🇷
@bakeri_channel 🕊
سرداران شهید باکری
#لینک_کانال⏬⏬⏬ http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی
روایت سرهنگ قمری در این زمینه را در ادامه میخوانید:
بهنام محمدی نوجوان ۱۳ ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و بهعنوان اطلاعاتچی در خدمتم بود. یک روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقیها و بگو صدام کِی به خرمشهر میآید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد زیر پایش قربانی کند؛ آنوقت آنها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آنها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما میآیند»؛ میخواستم با استفاده از این ترفند جلوی پیشروی دشمن گرفته شود، تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ وقت نرسید.
همچنین در برخی اوقات که درگیر جنگ و دفاع بودیم، بهنام محمدی را میدیدم که دوان دوان جلو آمده و اطلاعاتی از آرایش نظامی دشمن به ما میداد، یا مثلا میگفت «تیمسار! به جان مادرم از فلان کوچه پنج تانک دارند به طرف ما میآیند»؛ که من فورا آرپی جی زن ها را به آن محور میفرستادم. خدا رحمتش کند.
* شجاعت بهنام در تعویض پرچمها
یک روز بهنام وقتی که پرچم عراق را بالای یکی از ساختمانهای بلند خرمشهر میبیند، بهطور نامحسوسی خود را به ساختمان رسانده و به دور از چشم بعثیها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق میکند؛ واقعا دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر روحیه مضاعفی را در بچهها ایجاد کرده بود، و جالبتر اینکه عراقیها تا ۱۸ آبان متوجه این موضوع نشده بودند.
بهنام بعد از تعویض پرچم نزد ما آمده بود؛ دست او هنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب، و سرعتی که در پایین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم کشورمان داشت، مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باند بیاورد و دست بهنام را پانسمان کند، مقدم باند را از کولهاش بیرون آورد، اما بهنام اجازه پانسمان دستش را نمیداد و با دویدن به دور من، مقدم را به دنبال خود میکشاند؛ به بهنام گفتم «چرا نمیایستی؟! میخواهد پانسمانت کند تا زخمت چرک نکند»؛ بهنام رو کرد به من و گفت «باند را بگذارید برای سربازانی که مادر ندارند و تیر میخورند.»
هرچه سعی کردیم این نوجوان ۱۳ ساله اجازه نداد دستش را ببندیم؛ او یک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت.
* چگونگی شهادت نوجوان دلاور
حدود ساعت ۹ صبح روز ۲۴ مهر، بهنام در «بازار نقدی» مورد اصابت ترکش «خمسه خمسه» قرار گرفت، و در پیادهرو به زمین افتاد؛ سپس تانک از روی زانوانش عبور کرد، که در اثر آن پایش از زانو به پایین قطع شد، و ایشان به این ترتیب به شهادت رسید.
** ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ جسدی که بعد از ۳۱ سال سالم بود
مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هر شب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال ۹۰ نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند.
آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها از بین میرود. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم».
آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از ۳۱ سال هنوز زانویش خون میچکید.
مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید او را دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد و با من حرف میزد، و میگفت "جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛ من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش».
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
12.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم | مداحی حاج صادق آهنگران
در رثای شهید مهدی باکری ، فرمانده مخلص لشکر عاشورا
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#لینک_کانال⏬⏬⏬ http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54
🕊❣🕊❣
❣
🕊
هر شب بخشی از ماجرای شهادت سردار عاشورایی #شهید_مهدی_باکری 🌹
قسمت1⃣
🌹لشگر عاشورا درهر عملیاتی که شجاعانه وارد میدان می شد ، سخت ترین محورهای عملیات را برای نبرد انتخاب می کرد ؛🌹
تاآخرین نفس می جنگید وبرای همین هم نام عاشورا❣ و نام باکری ❣خواب از چشم نیروهای دشمن می گرفت😊✋
.
.
.عملیات خیبر از عملیاتی بود که لشکر عاشورا ، فداکاری زیادی از خود نشان داد
و جزایر مجنون را در زیر آتش سهمگین دشمن حفظ کرد 💗😍
. البته برای این مقاومت ،تاوان سنگینی هم پرداخت 😔🌹.
معاون لشگر ، حمید آقاباکری و عده ای از فرماندهان گردانها شهید شدند 😭😔
.
.
. عده ای دیگر نیز با تن هایی مجروح ،میدان نبرد را ترک کردند 😔🚶
.
.ماهها از عملیات خیبر می گذشت وآقا مهدی شب و روز کار می کرد ومی خواست لشگر را برای عاشورایی دیگر آماده کند .😊✋
.
آقا مهدی روزی سید مهدی حسینی که مسئول ستاد لشگر بود، صدا کرد 🗣و فهرست بلند بالایی به دستشان داد✋📜
.
وگفت :«سلام مرا به این برادران می رسانیدومیگویید که مهدی گفت :من منتظر شما هستم !فهرست را گرفتیم و به راه افتادیم . 📜🚶
.
اسامی ،آشنا بودند🤔 . ما درعملیات خیبر پا به پایشان جنگیده بودیم و بیش ترشان درهمان عملیات مجروح شده بودند ❣
.
.طبق فهرست به شهرهای زنجان ،تبریز، اردبیل ، خوی ، وبعضی شهرهای دیگر سر زدیم وبه سراغ آن افراد رفتیم . 🚶😍
.
هنوز آثار زخم در دست و پای اکثرشان دیده میشد . بعضیها هنوز عصا را زمین نگذاشته بودند . گروهی در بیمارستان بستری بودند و عده ای نیز سرو دستشان باند پیچی بود🤕🤒😷
.
….به هرکس می رسیدیم ، بعد از احوالپرسی ،پیام آقا مهدی را می رساندیم :
ـآقا مهدی سلام رساندند😊✋ و گفتند :«منتظر شما هستم .اگر می توانید بیایید !»نام آقای مهدی را که میشنیدند ، کاسه چشمشان پر از اشک میشد . همگی می دانستند که مهدی بعد از شهادت برادرش ،حتی به پشت جبهه نیامده بود😭🌹
.
.می دانستند که مهدی به دنبال هرکسی پیک نمی فرستد واکنون خبری هست که آنها را فرا خوانده است. می گفتند :«به روی چشم !» و مهلت می خواستند تاآماده شوند ..😊✋🚶💼
.
.
ادامه دارد ۰۰۰
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
برای شادی روح امام و شهدا فاتحه و ده صلوات بفرستید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#لینک_کانال⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54