eitaa logo
سرداران شهید باکری
487 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
434 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک صبح بخیر قشنگ یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به کسانی که جنسشان از کیمیاست عهدشان از وفاست مهرشان پر از صفاست حسابشان از همه جداست و سلام به شمایی که هستید و اینجایید 👋 @bakeri_channel 🕊
خاطرات آزاده، داریوش یحیی (۱) بچه اهواز بودم و در روزهای نوجوانی به سر می بردم که جنگ وارد خانه و کاشانه ما شد. هیچ گاه فکر نمی کردم این جنگ ناخواسته، مرا تا قلب خود بکشاند و سرنوشتم را رقم بزند. با هیچ حسابی نمی شد کنار آن ایستاد و فقط نظاره گرش بود. آنهم برای شهر ما که اینک واژه "جنگزده" را هم یدک می کشید. من هم باید کاری می کردم و سهم خود را نسبت به کشور و انقلابم ادا می نمودم. شرایط، شرایط خاصی شده بود و حس و حال غریبی بوجود آورده بود. شهر زیر انفجارهای دشمن، زخم خورده بود و تعدادی از مردم، خانه های خود را رها کرده و به شهرهای امن تر پناه برده بودند. باید از اموال آنها حفاظت می کردیم و امنیت شهر را تامین می نمودیم، و چه جایی بهتر از پایگاههای بسیج مساجد. جنگ با همه مصائبش، فقط گوشه ای از مشکلات خانواده ما بود. یک سال از شروع آن نگذشته بود که حادثه ای برای ما رقم خورد که شرایط را فوق العاده برای ما سخت تر کرد. در همین سال پدرم که روی ماشین سنگین کار می کرد، بر اثر تصادفی قطع نخاع شده و دوران درمان و خانه نشینی را شروع کرده بود. بیچاره مادرم که عمده سختی ها بر دوش او گذاشته شده بود و علاوه بر دلنگرانی هایش، باید از یک بیمار بسترنشین هم پرستاری می کرد. من هم پسر کوچک خانه بودم و انتظارات از من زیاد بود. دست تنهایی مادر و بی پولی و مشکلات مختلف، لحظه به لحظه شرایط را بر ما سخت تر می کرد. از طرفی احساس وظیفه کرده بودم تا کماکان در پایگاه محل باشم و در کنار دیگر جوانان شهرم فعالیت کنم. باید این فشارها را تحمل می کردم و به خدا توکل می نمودم. علاقه ام به تکواندو و ورزش های رزمی را هم مثل خدمت در پایگاه دوست داشتم و نمی توانستم فراموش کنم و به شدت احساس علاقه می کردم. در همین ایام بود که دل را به دریا زدم و همزمان به باشگاه "خلیج فارس" رفته و با استاد صادق آبادی آشنا شدم و کار را به صورت جدی شروع کردم. حسابی سرم شلوغ شده بود و از اینکه بیهوده وقتم تلف نمی شد و به همه کارهایم می رسیدم، راضی بودم. هم آموزش رزمی می دیدم و هم نظامی. کارم برای دو سه سالی همین شده بود و موفقیت هایی در تکواندو کسب کرده بودم. در مسابقات باشگاهی موفق شدم وارد تیم منتخب اهواز شوم و بعد از آن مقام اول استان را کسب کنم. راه قهرمانی کشوری را برای خود هموار می دیدم و منتظر فرصتی بودم تا به هدفم در مقام کشوری برسم. از فعالیت در مسجد و پایگاه، دیگر خسته شده بودم و توانایی رفتن به جبهه را در خود می دیدم. می خواستم کار بزرگتری بکنم. خود را به "محمود گله دار" از بچه های مسجد که مرتب به جبهه می رفت و می آمد، نزدیک تر کردم و از او خواستم تا کاری کند به جبهه بروم. محمود هم که اصرار مرا دید نامه درخواستی مرا گرفت و به گروهان تازه تاسیس امام حسن(ع) معرفی ام کرد. گروهانی که سرآغاز دوره جدیدی برای من بود و خود نمی دانستم. همراه باشید با ادامه این خاطره
برادر آزاده، داریوش یحیی در اسلحه خانه پایگاه بسیج / سال اول شروع جنگ
36.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم کامل مداحی در حضور رهبرانقلاب و خانواده شهدا ۹۷/۹/۲۱ @bakeri_channel 🕊
🕊💗🕊 #شهدا_دوسِتْ_دارن 😍 🔹همین که بر مزارشان ایستاده ای 🔸یعنی تو را به #حضور طلبیده اند... 🔹همین که اشــ😭ــکهایت روان میشود 🔸یعنی #نگاهت میکنند... 🔹همین که دست میگذاری بر مزارشان 🔸یعنی #دســــتت را گرفته اند... 🔹همین که سبک میشوی از ناگفته های غـ😔ــمبارت ، 🔸یعنی #وجودت را خوانده اند... 🔹همین که قول مردانه میدهی 🔸یعنی تو را به #هم_رزمی قبول کرده اند...👌 باور کن #شهدا_دوسِتْ دارن 😍 که میان این شلوغی های دنیا، هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار #نگاه معنویشان داری... 🌺اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🌺 🕊💗🕊 •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈• @bakeri_channel
خاطرات آزاده، داریوش یحیی(۲) بعد از انجام مقدمات اعزام، وارد گروهان شده و با جمع صمیمی بچه های جنگ از نزدیک آشنا شدم. روح معنوی را در جای جای اماکن و نفرات به خوبی مشاهده می کردم و تلاش داشتم خود را مثل آنان کنم تا در میدان معرکه چیزی کم نگذارم. در کنار همه آموزش های رزمي، تمرینات ورزشی خود را حتی در پادگان هم انجام می دادم و لحظه ای از آن غافل نمی شدم. در فرصت هایی هم که به دست می آمد، مرخصی می گرفتم و به مادرم سری می زدم و در تمرینات باشگاهی شرکت می کردم تا از لیست مسابقات کشوری خط نخورم. هم جبهه برایم مهم بود و هم شرکت در مسابقات کشوری و هم رسیدگی به مادرم که با فوت پدرم تنهاتر از قبل هم شده بود. آنروز همه ما را در پادگان علی اکبر حمیدیه به خط کردند تا برای آموزش آبی خاکی به منطقه شطعلی اعزام کنند. دلهره عجیبی داشتم که مبادا دوره آموزش شطعلی با مسابقات کشوری تداخل پیدا کند. وارد آموزش شدیم و بعد از یک دوره فشرده غواصی و تراده سواری (پاروکشی) و برد کشی که حدود بیست روز به طول انجامید به اهواز برگشتیم. خستگی بدجوری بر چهره بچه ها نشسته بود و مسئولین گردان به این واقف بودند و به همین خاطر با پانزده روز مرخصی موافقت کردند. بار و بندیل را جمع کردیم و حدود ظهر به اهواز رسیدم. برای رفتن به باشگاه لحظه شماری می کردم ولی مادرم مهمتر از همه اینها بود و اول باید به منزل سری می زدم. بعد از استراحت کوتاهی، در عصر همان روز به باشگاه و سرتمرین رفتم که متوجه شدم به جای من در تیم استان و برای مسابقات قهرمانی کشوری کسی دیگر را انتخاب کرده اند. خیلی ناراحت شده بودم. چرا باید بخاطر رفتن به جبهه این حق از من ضایع می شد. آنهم مثل منی که قهرمان استان شده بودم. برای اعتراض به سراغ استادم رفتم و گفتم:"من در وزن خودم قهرمان استان شده ام. چرا ایشان را جایگزین من کرده اید؟ رو به من کرد و گفت:"اون سه ماه پیش بود، تو به تمرین نیامدی ولی ایشون بصورت مستمر در تمرینها شرکت کرده". گفتم پس حق من چه میشه؟ در جواب گفت:"یه فرصت به تو می دم با ایشون مبارزه کنی، هرکس موفق شد، عضو تیم می مونه" قبول کردم و گفتم کی؟ گفت:"فردا باشگاه قدس". نزدیک سه ماه بود که تمرین درست و حسابی و جدی نکرده بودم. فردای آن روز با برادرم به باشگاه قدس رفتم. در بین راه برادرم می گفت:" اصلا" مبارزه نکن. می خواهند حق تو را بخورند، تو آماده نیستی و او در اردوی تمرینی هر روز فقط چهار کیلومتر می دود و روزی سه ساعت تمرین می کند. گفتم: سعید! اگر حقِ من باشد، می گیرمش. اگر هم نباشد حلالش. هنوز صحبت های ما تمام نشده بود که به باشگاه رسیدیم. درب باشگاه هنوز باز نشده بود. درب که باز شد وارد سالن شده و با دوستان دیگر صحبت کردم. همه می گفتند این کار را نکن، آسیب می بینی. ولی من تصمیم خود را گرفته بودم و گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. استاد به همراه مربی تیم و کمکش آمدند و تمرین شروع شد. نرمشی کردیم و بعد از نرمش، استاد گفت:" اعتمادی! یحیی! وسایل ببندید. هوگو پوشیدیم و مبارزه را شروع کردیم. بعد از یک مبارزه سنگین و تشویق بچه ها، به پایان راند اول رسیدیم. خیلی به من فشار آمده بود و حریف آماده و قبراق تر بود. برادرم گفت:"داریوش! اگر نمی توانی به استاد بگو"، گفتم:"نه؛ من می برم". راند دوم شروع شد. تصمیم گرفته بودم با تمام توان از حق خود دفاع کنم که بلطف الهی در همان اوایل راند، مسابقه به نفع من تمام شد. همه هاج و واج مانده بودند. کسی باور نمی کرد بعد از آن فاصله ای که از تمرینات گرفته بودم موفق شوم. شاید هم می خواستند عملاً به من ثابت کنند که نمی توانم. ولی من توانسته بودم و خوشحال از موفقیتی که کسب کرده ام. این پیروزی برای مربی غیر قابل تحمل بود. مربی تیم با استادم جّرو بحث می کرد که داریوش آماده نیست و مدام تکرار می کرد و حرف دیگری برای گفتن نداشت. ولی کار تمام شده بود و مرا برای اعزام انتخاب کرده بودند. همراه باشید با ادامه این خاطره @bakeri_channel
برادر آزاده، داریوش یحیی در اسلحه خانه پایگاه بسیج / سال اول شروع جنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #یلدا که چیزی نیست من شبی بلند تر از این هم داشته ام... مثل شبی که تو #رفتی...!😔 به یاد همه #شهدای_مدافع_حرم که این شب یلدا کنارخانواده هاشون نیستند… #شهید_محمدتقی_سالخورده🕊 #نازدانه #شادی_روحش_صلوات🌷 •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈• @bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ تاب آوردم شب ِ دلتنگی ام را تا سحر تا تو را از نو ببینم صبح ِ زیبایت بخیر... #سلام✋ #صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا @bakeri_channel
کانال سرداران شهید را در پیام رسان "" "" نیز دنبال بکنید. در صورت امکان انتشار دهید 🔴 @bakeri_channel
🍂 🔻 یحیای آزاده 3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شانزده بهمن شصت و چهار برای مسابقات به همراه تیم به تهران رفتم. مسابقات تمام شد و تیم ما نایب قهرمان کشور را به دست آورد و من هم مقام سوم کشوری را کسب کردم. بیستم بهمن با قطار از تهران به طرف اهواز حرکت کردیم که در همان راه آهن متوجه شدم مرخصی ها لغو شده و همه را به پادگان فراخوان کرده اند. با روحیه ای که از مسابقات گرفته بودم به منزل رفتم و وسایل را جمع کرده و صورت مادر را بوسه ای زدم و به مسجد رفتم. محمود گله دار با لنکروز گروهان منتظرم بود که بلافاصله سوار شدیم و حرکت کردیم. به پادگان علی اکبر حمیدیه رسیدیم و جاگیر شدیم. فردای همان روز مارش عملیات والفجر8 را از بلندگوهای پادگان شنیدیم. تعدادی از بچه ها به سراغ پیمانی فرمانده گروهان رفتند و گفتند، حاج عباس! عملیات شروع شده و ما هنوز اینجا هستیم؟ او گفت که نگران نباشید منطقه ما دست نخورده است و سهم ما محفوظ. بعد از همه تلاش ها، اشتیاق زیادی برای رسیدن به شب عملیات از خود نشان می دادیم. برای رفتن به ماموریتی به این سنگینی علاوه بر آمادگی جسمی، نیاز به یک آمادگی معنوی هم بود که این امر با هماهنگی فرماندهان گروهان و مداح بی ریای جبهه ها حاج صادق آهنگران مهیا شد. ایشان را در شب جمعه ای دعوت کردند و مراسم دعای کمیل در مقر گروهان با شور و حال خاصی برگزار شد. روز قبل از حرکت برای ایجاد انسجام و دوستی هر چه بیشتر بین بچه ها، در محوطه نخلستان برنامه ناهار و نماز وحدت برگزار شد و برای تشجیع نیروها و دادن روحیه مضاعف، آرپی جی زن ها را فراخواندند و هدفی برای شلیک برای آنها گذاشتند تا هنر خود را به نمایش بگذارند. شور و حال خاصی بین نیروها بوجود آمده بود. کم کم وداع های دست جمعی و خصوصی، سفارش های به یکدیگر، اشک ها و تبسم های شیرین بچه ها هم به راه افتاد. یکی سفارش می کرد، فلانی اگر شهید شدی، ما را فراموش نکنی، اونهایی که نورانی تر و آماده تر بودند می گفتند؛ ای بابا ما کجا و لیاقت شهید شدن کجا؟ من هم دنبال دوستان خود بودم و توانستم حسن فرامرزی و فواد پورعباس را پیدا کنم و آنها را در بغل بگیرم و از آنها حلاليت بطلبم. دوستانی که در مدت کوتاهی همچون برادرانم شده بودند و لحظه‌ای نمی توانستم از آنها دور باشم. بالاخره کم کم مراسم معنوی وداع دوستان در نور کم و هوای خنک پادگان که البته سخت هم بود به پایان رسید و لندکروزها آمدند و هر دسته و تیمی با یاران همراه و فرماندهانشان و با تجهیزات کامل، عقب لندکروز ها سوار شدند. وقتی به طرف ساحل اروند در حرکت بودیم بوی تعفن هور به مشام می رسید که بچه ها به شوخی می گفتند "تاول زا زدن"، "خردل زدن"و .... و همین موجبات روحیه گرفتن از همدیگر را فراهم می کرد و فشار صحنه های غیر منتظره را خنثی می نمود. به ساحل اروند رسیدیم و با قایق از اروند خروشان گذشتیم، صدای انفجارهای دور و نزدیک و تلاطم رزمندگان در انجام کارها بخوبی نشان می داد کار در این منطقه بسیار سخت است. از اطراف شهر فاو دود غلیظی که نشان از سوختن تاسیسات نفتی داشت، بلند بود و تلفیق دود و صداهای انفجار و عبور هواپیماها و صدای تیراندازی ها حکایت از درگیری و جنگی به غایت سخت داشت. به شکلی که نه ایران کوتاه می آید و نه عراق و این یعنی یک جنگ تمام عیار و پرحجم. در ابتدای دروازه ورودی شهرِ فاو سوار نفربرها شدیم و تا نزدیک خط مقدم رفتیم و پس از پیاده شدن از نفربرها، پیاده به راه افتادیم تا به پشت خاکریزی رسیدیم. قدم گذاشتن در شهری که تا دو سه روز پیش از آن دشمن بود و امروز زیر پای رزمندگان اسلام است غروری زیرپوستی بر وجودمان منتقل می کرد و لذتی درونی نصیبمان می نمود. در شب بیست و چهارم اسفند ماه ۶۴ در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذشته بود، می خواستیم به خط دشمن بزنیم و در راستای عملیات های متوالی شبهای قبل، پاکسازی و تسلّط کامل بر شهر فاو را ادامه دهیم. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات
برادر داریوش یحیی در کنار مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به نام خداوند 🌸بخشنده مهربان 🌼بــه نـــام او کــــه 🌸رحمان و رحیم است 🌼بــه احســان عــادت 🌸و خُــلقِ کــریـم است 🌼سلام صبحتون بخیر 🌸دلتون پراز عشق خدا 🔴 @bakeri_channel
🌸ذکر روز جمعه ۱۰۰مرتبه 💜اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ💜 🌸خدایا درود بفرست بر محمد و آل محمد 🌸این ذکر موجب عزیز شدن می‌شود 🔴 @bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امروز کاری کنید که 🌸شادی قلبتان را فرا گیرد 🌷چنانکه هرگز پایانی برآن نباشد 🌸روزتون پراز شادی و نشاط 🌷این گل‌های زیبا و خوش عطر 🌸تقدیم به شما عزیزان 🔴 @bakeri_channel
شب یلدا در اسارت گاه عراق «انگار دنیا رو دادن همین که مزه دهان بچه ها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم می گفتن فردا به بقیه آسایشگاه ها می گیم که ما شب یلدا گرفتیم.»
خاطره ای از شب یلدای اسرا چند روز مونده بود آذر ماه تموم بشه که دسر انار دادن (البته خود این دسر هم داستانی داره. فکر نکنید بهترین میوه رو می دادن، حرف حرف میاره همین جا فقط با ذکر یه خاطره کوچولو بگم که دسر اسرا چه کیفیتی داشت. یه روز که دسرسیب دادن، سرباز مادر مرده وعقب افتاده عراقی که فکر می کرد به ما خیلی خوش می گذره و انگار ما از آفریقُا اومدیم و چیزی به خودمون ندیدیم از پشت پنجره با لحنی تحقیرآمیز به ارشد آسایشگاه سه گفت: مرتضی تو ایران از این سیب ها هست؟ مرتضی که هرجا هست وخدا نگهدارش باشه گفت نه سیدی! سرباز عراقی با خوشحالی پرسید نیست؟ تو ایران سیب نیست؟ مرتضی گفت سیدی تو ایران ازاین سیب ها نیست، آخه ما این سیبا رو میدیم خر بخوره و اصلا کسی اینا رو از زیر درخت جمع نمی کنه سربازی عراقی که فهمید چقدر بدبختند با عصبانیت گفت: "قرشمال یالا امشی امشی!! حال متوجه شدید دسر چه کیفیتی داشت ؟!) بله گفتم به ما انار دسر دادن که به هر دو نفر یه انار می رسید ومعمولا هرکس که با کسی بیشتر جفت و جور بود دسرشون رو تقسیم می کردن. اون روز شاید کمتر کسی فکر می کرد که چند شب دیگه شب یلدا است به همین خاطر چون امکانات نگهداری نداشتیم تقربیا همه ی بچه های آسایشگاه انارشون رو خوردن بجز دو تا از بچه های یزد به نام های محمدرضا میرجلیلی و محمدرضا جعفری که میرجلیلی سرما خورده بود و بدحال بود و میلیش نمی کشید. به همین خاطرجعفری هم معرفت نشون داد و انار رو نگه داشت تا محمدرضا خوب بشه.
این قضیه گذشت تا اینکه شب یلدا بچه ها یادشون افتاد که کاش انارا رو نخورده بودن در همین لحظه آقای جعفری رو کرد به ارشد آسایشگاه آقای حجت الله تیموری و گفت ما انارمون رو نخوردیم. در این لحظه آقای شالچی معاون تیموری که فردی خوش فکر و منظم بود سریع انار رو گرفت و اون رو دون دون کرد وبه بچه ها گفت همه لیواناشون رو آماده کنن، بچه ها که اصلا انتظارش و نداشتن دیدن که آقای شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دونه انار داد و گفت بچه ها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا! انگار دنیا رو دادن همین که مزه دهان بچه ها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم می گفتن فردا به بقیه آسایشگاه ها می گیم که ما شب یلدا گرفتیم و قسم مون راسته که میوه خوردیم. یادش بخیر تا چند روز از این اتفاق به خوشی یاد می کردیم و فکر کنم این خاطره از یاد کمتر کسی از بچه های آسایشگاه دو قاطع دو کمپ 9 رمادیه رفته باشه. البته اون شب بچه ها نهایت استفاده رو هم کردن و نمازهای قضا بجا اوردن، قرآن ختم کردن و فال حافظ گرفتن. تمام ما که ز پروانه ها نشان داریم  برای سینه زدن تا سحر توان داریم هزار شکر خدا را که در شب یلدا           برای گریه کمی بیشتر زمان داریم
دوقـــــدم مانده کہ پاییز بہ یغما بـــــرود! این همه رنگ قشنگ از کف دنیا بـــــرود هـــــرکہ معشوقه برانگیخت گوارایش باد .. دلِ تنها بہ چہ شـــــوقی پی بـــــرود؟ 🌷 💎@bakeri_channel 💎
🍂 🔻 یحیای آزاده 4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• توضیح: قسمتی از خاطرات که داری نقص بوده، از خاطرات تکمیلی آقای اصغر مولوی استفاده شده. در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذشته بود، می خواستیم به خط دشمن بزنیم و در راستای عملیات های متوالی شب های قبل، پاکسازی و تسلّط کامل بر شهر فاو را ادامه دهیم. در فرصتی که پیش آمد آخرین توجیه ها و سفارش ها توسط فرمانده گروهان (غلامعباس پیمانی) انجام شد. طبق توجیه های مکرر، گفته شده بود که در خط مقابل، چقدر استحکامات و چه تعداد نیرو و اسلحه وجود دارد. گفته بودند سه تیربار در این منطقه مستقر است که انهدام آنها مشکل چندانی ندارد. بعد از این صحبت ها، با ذکر خدا و نام مقدس بی بی فاطمه الزهرا(س) و توکل بر خدا از خاکریز عبور کردیم. در بین دو خاکریز چند سنگر اجتماعی نیروهای عراقی بود که با پرتاب چند نارنجک دستی آنها را پاکسازی کردیم. وقتی از سنگرهای اجتماعی گذشتیم، در کمال تعجب متوجه تعداد بیش از ده تیربار با فشنگ های ثاقب رسام که هوایی شلیک می کردند، شدم، در صورتیکه قرار بود فقط سه تیربار باشند. با اینکه ما در دسترس آنها بودیم ولی به طرف ما شلیک نمی کردند. موقعی که تعداد تیربارها را دیدم حقیقتاً خوف کردم. ولی از آنجاییکه در حال شلیک هوابی بودند، به دلمان افتاد که احتمالا یگان های همجوار زودتر از ما عمل کرده و خاکریز را تصرف نموده اند. در حین پیشروی دائم حواسم به حسن و فواد بود تا از آنها جدا نشوم و بی خیر نمانم. راه را همچنان ادامه دادیم تا نزدیک دشمن رسیدیم. وقتی کاملاً در تیررس شان قرار گرفتیم، سر تیربار ها پایین آمد و شروع کردند به شلیک زمینی به طرف ما. شلیک گلوله های خمپاره و منور منطقه را چون روز روشن کرده بود. دیگر بدون هیچ جان پناهی در فاصله کمتر از ۵۰ متری خاکریز دشمن بودیم که همانجا زمین گیر شدیم. شرایطِ پر استرسی پیش آمده بود که نکند نتوانیم مقاومت کنیم. تیرهای دشمن از چپ و راستمان هوا را می شکافت و زوزه کشان از بغل گوشمان عبور می کرد. هر کس با سلاح خودش شروع به شلیک به طرف دشمن کرد. با زیاد شدن آتش دراز کش شدیم و منتظر فرصتی بودیم تا دستوری از فرماندهی بیاید و ما هم حرکت خود را ادامه دهیم. در اینجا صدای مهدی کاکاحاجی که معاونت گروهان را به عهده داشت به گوش می رسید و تذکر می داد که زیر آتش تیربار نباید زمین گیر شد. مقداری تقویت روحیه کرد و بچه ها را به اتکال و ذکر الهی دعوت نمود که در آن شرایط خیلی از لحاظ روانی کارآمد بود. کم کم بر تعداد مجروحان افزوده می شد. با حرکت بچه ها به سمت خاکریز عراق، در دام فریب و دغل بازی آنها افتاده بودیم. تیربارچی های دشمن پشت تیربارهایشان دست ها را به نشانه تسلیم بالا برده و جمله "انا مسلم" و "دخیل خمینی" را سر داده بودند و با نزدیک شدن بچه ها سر تیربارها را پایین آورده و به سمت آن ها شلیک و معرکه ای برایمان درست کردند. در یک لحظه ضربه ای احساس کردم و دیگر متوجه چیزی نشدم ..... •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات