همیشه می گفت سرباز امام زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده، می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم.
حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد.
محمدرضا می گفت چون حضرت آقـا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک میکنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم.
میگفت شما فکر کن امام زمان(عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و آمادهکه ایشان را خوشحال کند؟
شهید محمدرضا دهقان
شهید مدافع حرم
#سالگرد_شهادت
🔰همسر شهید مدافع حرم حاج #سید_حمید_تقوی_فر
▪️حاج حمید واقعا تک بود. هم توی خانواده من و هم همسرم، حتی در بین دوستانش. این چیزی نیست که من الان بعد از شهادتش بگویم. همیشه میگفتم. حاج حمید کارهایی را در زمان حیاتش انجام میداد که از هیچ کس سراغ ندارم. به عنوان نمونه همین مداومت حاج حمید بر روزه. حاج حمید از سال ۶۲ یعنی زمان #شهادت پدرشان تا سال ۹۳، یعنی ۳۱ سال تمام هر روز #روزه بود. البته غیراز روزهای حرام مثل روز عاشورا. اوایل زندگیمان اگر مسافرت بودند روزه نمیگرفتند، اما این اواخر حتی در سفرها هم روزه بودند. چون کثیرالسفر حساب میشدند.
👈از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان نماز شبشان بود. یاد ندارم که شبی #نماز_شب ایشان ترک شده باشد.
🗓 شهادت ۶ دی ماه ۹۳
📿شادی روحشان #صلوات
#معرفی_شهید
#شهید_حمید_تقوی_فر
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
محل تولد: اهواز
محل شهادت: سامرا
درجه: سرتیپ پاسدار
پدر وی نیزدر سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
پدرش قبل از شهادت میگفت: حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه است. با آغاز جنگ، حاج حمید پدرش را برای رفتن به جبهه تشویق کرد و خودش هم همیشه در جبهه حضور داشت.
#خاطرات_شهدا
‼️وقتی فرزند کوچکم منا تصادف کرده بود حاج حمید خانه نبود. ما با عجله منا را به وسیله همان راننده ماشین به بیمارستان رساندیم. وقتی در بیمارستان منتظر آمدن حاج حمید بودیم، راننده ماشین بسیار اضطراب داشت و خیلی ترسیده بود که الان حاج حمید چه رفتاری خواهد کرد. خصوصاً اینکه فهمیده بود او نظامی است.
‼️وقتی حاج حمید سراسیمه وارد بیمارستان شد، حال منا را پرسید و متوجه شد حالش خوب است. راننده ماشین هم با عجله به طرف حاج حمید رفت تا هر کاری میتواند برای برای جبران این اتفاق ناگوار را انجام بدهد.
‼️حاج حمید پرسید شما راننده همان ماشینی هستید که با منا تصادف کرده؟ برو ما از شما شکایتی نداریم. راننده ماشین خیلی تعجب کرد، اما حاج حمید به جای اینکه وقت خود را صرف دعوا با او کند، در پی چگونگی احوال منا بود و وقتی فهمید حال منا خوب است و ضربه ناشی از برخورد ماشین یک تصادف سطحی بوده، آرام گرفت.
‼️راننده دوباره به سراغ ما آمد و گفت بگذارید من پول بیمارستان را حساب کنم، اما حاج حمید دوباره گفت الحمدلله حال دخترم خوب است و مشکلی نیست، شما بروید.
‼️بالاخره آن روز به خیر گذشت و ما منا را به خانه بردیم، اما آن راننده که شیفته اخلاق حاج حمید شده بود، مدام به خانه ما میآمد و با حاج حمید صحبت میکردند و اظهار شرمندگی از این اتفاق میکرد. حاج حمید هم همیشه با مهربانی پذیرای آنها بود.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_حمید_تقوی🌷
#سالروز_شهادت
#معرفی_شهدا
🔰 #شهید_سیف_اله_شفیعی در سال 1353 در روستای خرابان سفلی از توابع شهرستان ایوان دیده به جهان گشود.
👈 نامش را با شوق هدیه ای که خدا به آنها بخشیده سیف اله گذاشتند. وی دوران کودکی و نوجوانیش را در میان شوق و دلهره شیرین خانواده به جوانی رساند،
🥀دفاع از سرزمینش او را به حضور طلبید و عاشقانه این حضور را پذیرفت و دوش به دوش دیگر دلاوران این سرزمین سد راه دشمن شد و سرانجام پس از اثبات شهامت و دلاوری خویش در
👈تاریخ 7/10/1379 در منطقه ایرانشهر بر اثر درگیری با اشرار از خدا بی خبر،
به فیض عظمای #شهادتــــــــ🌷🕊ـــــ نائل آمد.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
💠حاج حسین یکتا :
🍃🌸از هر کس درباره بمباران شهرها خبری می شنیدم .موشکهای عراق به قم هم رسیده بود. بی خبری برایم از هر خبر بدی ویران کننده تر بود.
حالا معنای بغض کردنهای مامان و ننه آقا را موقع بستم ساکم می فهمیدم.!!
با خانه که تماس می گرفتم صدای مامان از گریه گرفته بود. نمی توانستم حدس بزنم چه شده است.
هزار مدل فکر به سَرم هجوم آورد.
مامان هِق هِق می کرد و نمی توانست حرف بزند. ننه آقا گوشی را گرفت.
🍃🌸علی ، پسرِ خاله فخری در کربلای پنج شهید شده بود.
باورم نمی شد.
داغش زبانم را بست.
دنیا روی سَرم آوار شد.
فقط چند کیلومتر از علی عقب تر بودم؛ اما ناگهان از زمین تا آسمان بِینِمان فاصله افتاد.
دهانم تلخ شده بود. فکر کردم الان با مجید دارند از آن بالا نگاهم می کنند.
فریاد در هزار توی جانم پیچید و بالا آمد و می خواست قفسه ی سینه ام را بترکاند.
چشم هایم را بستم.
اشک خودش رو از بین پلکهایم بیرون داد...
📚کتاب مربع های قرمز / خاطرات و زندگینامه حاج حسین یکتا