eitaa logo
سرداران شهید باکری
492 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امروز کاری کنید که 🌸شادی قلبتان را فرا گیرد 🌷چنانکه هرگز پایانی برآن نباشد 🌸روزتون پراز شادی و نشاط 🌷این گل‌های زیبا و خوش عطر 🌸تقدیم به شما عزیزان 🔴 @bakeri_channel
شب یلدا در اسارت گاه عراق «انگار دنیا رو دادن همین که مزه دهان بچه ها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم می گفتن فردا به بقیه آسایشگاه ها می گیم که ما شب یلدا گرفتیم.»
خاطره ای از شب یلدای اسرا چند روز مونده بود آذر ماه تموم بشه که دسر انار دادن (البته خود این دسر هم داستانی داره. فکر نکنید بهترین میوه رو می دادن، حرف حرف میاره همین جا فقط با ذکر یه خاطره کوچولو بگم که دسر اسرا چه کیفیتی داشت. یه روز که دسرسیب دادن، سرباز مادر مرده وعقب افتاده عراقی که فکر می کرد به ما خیلی خوش می گذره و انگار ما از آفریقُا اومدیم و چیزی به خودمون ندیدیم از پشت پنجره با لحنی تحقیرآمیز به ارشد آسایشگاه سه گفت: مرتضی تو ایران از این سیب ها هست؟ مرتضی که هرجا هست وخدا نگهدارش باشه گفت نه سیدی! سرباز عراقی با خوشحالی پرسید نیست؟ تو ایران سیب نیست؟ مرتضی گفت سیدی تو ایران ازاین سیب ها نیست، آخه ما این سیبا رو میدیم خر بخوره و اصلا کسی اینا رو از زیر درخت جمع نمی کنه سربازی عراقی که فهمید چقدر بدبختند با عصبانیت گفت: "قرشمال یالا امشی امشی!! حال متوجه شدید دسر چه کیفیتی داشت ؟!) بله گفتم به ما انار دسر دادن که به هر دو نفر یه انار می رسید ومعمولا هرکس که با کسی بیشتر جفت و جور بود دسرشون رو تقسیم می کردن. اون روز شاید کمتر کسی فکر می کرد که چند شب دیگه شب یلدا است به همین خاطر چون امکانات نگهداری نداشتیم تقربیا همه ی بچه های آسایشگاه انارشون رو خوردن بجز دو تا از بچه های یزد به نام های محمدرضا میرجلیلی و محمدرضا جعفری که میرجلیلی سرما خورده بود و بدحال بود و میلیش نمی کشید. به همین خاطرجعفری هم معرفت نشون داد و انار رو نگه داشت تا محمدرضا خوب بشه.
این قضیه گذشت تا اینکه شب یلدا بچه ها یادشون افتاد که کاش انارا رو نخورده بودن در همین لحظه آقای جعفری رو کرد به ارشد آسایشگاه آقای حجت الله تیموری و گفت ما انارمون رو نخوردیم. در این لحظه آقای شالچی معاون تیموری که فردی خوش فکر و منظم بود سریع انار رو گرفت و اون رو دون دون کرد وبه بچه ها گفت همه لیواناشون رو آماده کنن، بچه ها که اصلا انتظارش و نداشتن دیدن که آقای شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دونه انار داد و گفت بچه ها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا! انگار دنیا رو دادن همین که مزه دهان بچه ها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم می گفتن فردا به بقیه آسایشگاه ها می گیم که ما شب یلدا گرفتیم و قسم مون راسته که میوه خوردیم. یادش بخیر تا چند روز از این اتفاق به خوشی یاد می کردیم و فکر کنم این خاطره از یاد کمتر کسی از بچه های آسایشگاه دو قاطع دو کمپ 9 رمادیه رفته باشه. البته اون شب بچه ها نهایت استفاده رو هم کردن و نمازهای قضا بجا اوردن، قرآن ختم کردن و فال حافظ گرفتن. تمام ما که ز پروانه ها نشان داریم  برای سینه زدن تا سحر توان داریم هزار شکر خدا را که در شب یلدا           برای گریه کمی بیشتر زمان داریم
دوقـــــدم مانده کہ پاییز بہ یغما بـــــرود! این همه رنگ قشنگ از کف دنیا بـــــرود هـــــرکہ معشوقه برانگیخت گوارایش باد .. دلِ تنها بہ چہ شـــــوقی پی بـــــرود؟ 🌷 💎@bakeri_channel 💎
🍂 🔻 یحیای آزاده 4⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• توضیح: قسمتی از خاطرات که داری نقص بوده، از خاطرات تکمیلی آقای اصغر مولوی استفاده شده. در حالی که سه شب از شروع عملیات والفجر 8 گذشته بود، می خواستیم به خط دشمن بزنیم و در راستای عملیات های متوالی شب های قبل، پاکسازی و تسلّط کامل بر شهر فاو را ادامه دهیم. در فرصتی که پیش آمد آخرین توجیه ها و سفارش ها توسط فرمانده گروهان (غلامعباس پیمانی) انجام شد. طبق توجیه های مکرر، گفته شده بود که در خط مقابل، چقدر استحکامات و چه تعداد نیرو و اسلحه وجود دارد. گفته بودند سه تیربار در این منطقه مستقر است که انهدام آنها مشکل چندانی ندارد. بعد از این صحبت ها، با ذکر خدا و نام مقدس بی بی فاطمه الزهرا(س) و توکل بر خدا از خاکریز عبور کردیم. در بین دو خاکریز چند سنگر اجتماعی نیروهای عراقی بود که با پرتاب چند نارنجک دستی آنها را پاکسازی کردیم. وقتی از سنگرهای اجتماعی گذشتیم، در کمال تعجب متوجه تعداد بیش از ده تیربار با فشنگ های ثاقب رسام که هوایی شلیک می کردند، شدم، در صورتیکه قرار بود فقط سه تیربار باشند. با اینکه ما در دسترس آنها بودیم ولی به طرف ما شلیک نمی کردند. موقعی که تعداد تیربارها را دیدم حقیقتاً خوف کردم. ولی از آنجاییکه در حال شلیک هوابی بودند، به دلمان افتاد که احتمالا یگان های همجوار زودتر از ما عمل کرده و خاکریز را تصرف نموده اند. در حین پیشروی دائم حواسم به حسن و فواد بود تا از آنها جدا نشوم و بی خیر نمانم. راه را همچنان ادامه دادیم تا نزدیک دشمن رسیدیم. وقتی کاملاً در تیررس شان قرار گرفتیم، سر تیربار ها پایین آمد و شروع کردند به شلیک زمینی به طرف ما. شلیک گلوله های خمپاره و منور منطقه را چون روز روشن کرده بود. دیگر بدون هیچ جان پناهی در فاصله کمتر از ۵۰ متری خاکریز دشمن بودیم که همانجا زمین گیر شدیم. شرایطِ پر استرسی پیش آمده بود که نکند نتوانیم مقاومت کنیم. تیرهای دشمن از چپ و راستمان هوا را می شکافت و زوزه کشان از بغل گوشمان عبور می کرد. هر کس با سلاح خودش شروع به شلیک به طرف دشمن کرد. با زیاد شدن آتش دراز کش شدیم و منتظر فرصتی بودیم تا دستوری از فرماندهی بیاید و ما هم حرکت خود را ادامه دهیم. در اینجا صدای مهدی کاکاحاجی که معاونت گروهان را به عهده داشت به گوش می رسید و تذکر می داد که زیر آتش تیربار نباید زمین گیر شد. مقداری تقویت روحیه کرد و بچه ها را به اتکال و ذکر الهی دعوت نمود که در آن شرایط خیلی از لحاظ روانی کارآمد بود. کم کم بر تعداد مجروحان افزوده می شد. با حرکت بچه ها به سمت خاکریز عراق، در دام فریب و دغل بازی آنها افتاده بودیم. تیربارچی های دشمن پشت تیربارهایشان دست ها را به نشانه تسلیم بالا برده و جمله "انا مسلم" و "دخیل خمینی" را سر داده بودند و با نزدیک شدن بچه ها سر تیربارها را پایین آورده و به سمت آن ها شلیک و معرکه ای برایمان درست کردند. در یک لحظه ضربه ای احساس کردم و دیگر متوجه چیزی نشدم ..... •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات
🌸🍃🌸🍃 پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن زیر لب یه یادی از نور دل فاطمه کن چشماتو خیره کن و سوره والعصر و بخون یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن 🔹 @bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙خـــدایا 🕊با نـام تو آغاز می‌کنیم 💙شروع هرلحظه را 🕊ای که زیباترین 💙علت هر آغاز تویی 🕊امروزمان را 💙یارو یاورمان باش 🕊ای خــدای مهربان
گویند سلام صبح🌺🍃 طلایی ترین کلید برای ورود بہ قلبهاست پس صمیمی ترین سلام🌺🍃 تقدیم بہ شما مهربان ها امید کہ طلـوع امروز آغاز خوشی هایتان باشد🌺🍃 روزتون بخیر و پراز شادی و برکت🌺🍃 🌹
🌸ذکر روز شنبه ۱۰۰مرتبه 💗يـا ربّ الـعَـالـمَِـيـن💗 🌸ای پـروردگــار جـهـانـیـان 🌸این ذکـر موجب بی‌نیازی می‌شود
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ..... معرکه ای برایمان درست کردند. در یک لحظه ضربه ای احساس کردم و دیگر متوجه چیزی نشدم. 🔸صبح روز عملیات روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم. سکوت مرگبار و سنگینی بر میدان طنین افکنده بود. تابش مستقیم خورشید گرمای عجیبی را بر میدان مستولی کرده بود. نسیمی خشک میدان را در اختیار داشت و گه گاه صدای زوزه باد در غم شیرمردان گروهان امام حسن (ع) که بی جان به پای عهدشان با خمینی کبیر استوار ایستاده بودند فغان می کرد، صدای انکر الاصوات مخبر عراقی که با لهجه غلیظ عربی تلاش در فارسی سخن گفتن داشت بر روح و جانم چنگ می زد. ناجوانمرد از بلندگویی که از هلیکوپتر پخش می شد رجز می خواند "مرگ، شما را احاطه کرده. شما در دستان توانمند نیروهای شجاع عراق گرفتار شده اید. به آغوش گرم برادران عراقی بپیوندید و...." ناگهان غرش دوشکایی که به فاصله یکی دومتری بالای سرم بود به صدا درآمد و اجساد میان میدان را هدف قرار داد. لحظه ای به خود آمدم. هنوز باورم نبود که "حسن فرامرزی" در آغوشم قهقهه مستانه سرداده و به دیدار معشوق شتافته. چشمانم باور نداشت که در جوارم "فواد پورعباس" جمجمه اش را در دست گرفته و عاشقانه به حضرت دوست هدیه کرده. بغض عجیبی گلویم را می فشرد در حالی که نیمه جان در کف گودال افتاده و به صحنه دهشتناکی چشم دوخته بودم. بی صدا اشک از چشمانم جاری بود. آه مصطفی! آه صدپاره پیکر! آرپی جی در بغل، به سجده افتاده بود. فرزندان خلف شمر و ابن سعد با بی رحمی و خنده های شیطانی پیکر بی جان، ولی با صلابت مصطفی بصیر پور را که در سی متری من بر خاک سجده کرده بود به گلوله بستند. با هر تیر دوشکا تکه ای از پیکر مطهرش از بدن جدا می شد. انگار در صحرای کربلا نعره می کشید"ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی" آنقدر به این پیکر بارش دوشکا مسلّط شد تا پیکر پاک مصطفی با ضربات گلوله اشقیا از حالت سجده به پشت افتاد. خدایا چه می دیدم! دیگر کسی در کنارم نبود. صدای هلهله عراقی ها امانم را بریده بود. صدایشان واضح بگوش می رسید و بر پیکر برادرانم سرود پیروزی سرداده بودند. تنم پاره پاره بود و از هر شکافی که در اثر ترکش بر بادگیرم ایجاد شده بود مانند چشمه ای از آنجا خون می جوشید. خدایا خورشیدت چرا غروب نمی کند؟ چرا پرده سیاه شبت را بروی پیکر پاک ترین بندگان خدا نمی کشی تا لَختی از جور دشمنان سفاک بیاسایند؟ روز تمام نمی شد و ثانیه ها گاه به ساعت می گذشت. بالاخره غروب فرا رسید. کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. باد سردی وزیدن گرفته بود و انگار هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. بدون وضو و با بدن خون آلود در کنار اجساد برادرانم به صورت خوابیده به پهلوی چپ، نمازم را خواندم. نمی دانم با آن شرایط صحیح بود یا نه، ولی هرچه بود تکلیفی بود که در هر شرایط باید انجام می دادم. و نماز آنشب چه نمازی شد! چیزی نگذشت که سیاهی شب، خود را بر تمام میدان دیکته کرد و ظلمات کاملی حکم فرما شد. ساعتی که گذشت، با یک فاصله زمانی ثابت، منور زده می شد و به ناگاه کل میدان مثل روز روشن می گشت. سعی می کردم تا آخرین کورسوی منور، چشم از آن بر ندارم و لحظاتم را به این ترتیب پر کنم. هر بیست دقیقه تا نیم ساعت یک منور شلیک می شد و داستان ما ادامه پیدا می کرد. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله النور 🌼خدای بزرگ و مهربان 🌸روزمان را با نام 🌼زیبایت آغاز میکنیم 🌸دراین روز به ما 🌼رحمت وبرکت عطاکن 🌸و یاریمان‌ کن تا 🌼زیباترین روز را داشته باشیم 🔹 @bakeri_channel
🌷ذکر روز یکشنبه ۱۰۰ مرتبه 💜یا ذَالجَلالِ والاِکرام💜 🌷ای صاحب جلال و بزرگواری 🌷این ذکر موجب فتح و نصرت می‌شود 🔹 @bakeri_channel
سلام برتو ای 🌷 شهید🌷 راه حق سلام به لبخند زیبای شهادتت صبحتون زیبا به زیبایی لبخند شهدا صبحتون منور به نورشهدا دعای شهداء بدرقه راهتان 🔹 @bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بگذار_تابگریم_چون_ابردربهاران #کزسنگ_ناله_خیزد_روز_وداع_یاران 😭😭😭 🔹 @bakeri_channel
🍂 🔻 یحیای آزاده 6⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• صبح روز عملیات حدود ساعت ده یا یازده صدای تک تیر از طرف خاکریز خودمان شروع شد. رفته رفته درگیری تمام عیار صورت گرفت و دوشکای بالای سرمان و تیربارهای سبک کمکی اش لحظه ای خاموش نمی شدند. صدای الله اکبر بچه ها به وضوح شنیده می شد. عراقی ها سخت به تکاپو افتاده بودند و بچه های ایرانی با شدت بالایی عزم شکستن خطوط دشمن را داشتند. در این اثنا ناگهان یک نفر با فریاد الله اکبر توی گودال افتاد و پشت سرش دو نفر دیگر وارد گودال شدند. حدود هفت هشت نفر از ما رد شده بودند و تیربارهای بالای سرمان خاموش شد. صدای عجز و استغاثه بعثی‌ها کاملا" بگوش می رسید. نفر اولی که درون گودال افتاده بود، از ناحیه پا زخمی شد. با صدای ضعیفی به آنها سلام کردم. نفر زخمی با تعجب و با لهجه اصفهانی جواب داد و گفت زنده ای؟ از کی اینجایی؟ کسی هم می دونه؟ گفتم از دیشب اینجا هستم. دوباره سئوال کرد زخمی شدی؟ با سر جوابش را دادم. از صحبت‌های آن دو نفری که مشغول پانسمان پایش بودند متوجه شدم او فرمانده گروهان شان است. پس از توضیح دادن شرایط خاکریز عراقی ها، به او گفتم من را می برید عقب؟ با لبخند گفت "آره". چیزی طول نکشید که دوباره تیربار عراقی ها شروع به آتش کرد. از کسانی که از ما رد شده بودند سه نفر برگشتند که یکی از آنها ساق پایش متلاشی شده بود. تا اینها برگشتند، شدت آتش عراقی ها بالا گرفت. یکی مشغول رسیدگی به زخمی تازه وارد شد و دو نفر زیر بغل فرمانده را گرفتند و با سرعت از گودال خارج شدند. چند لحظه ای طول نکشید که یکی دیگر هم با سرعت به عقب برگشت. تنها کسانی که مانده بودند من بودم و یک زخمی و کسی که با عجله داشت پایش را پانسمان می کرد. پانسمانش که تمام شد با صدایی محکم و امید بخش به فرد زخمی گفت:"برادر! همینجا بمان، فرداشب میام دنبالت" و با سرعت هرچه تمام تر جستی زد و به طرف خاکریز خودمان حرکت کرد. آتش عراقی ها به اوج خود رسیده بود. دیگر صدای شلیک از بچه های ما شنیده نمی شد ولی بعثی‌ها که جرات پیدا کرده بودند، روی خاکریز با تیربار سبک ایستاده و شلیک می کردند. چیزی نگذشت که آتش آنها فروکش کرد و منطقه آرام شد. صدای زجه زخمی های بعثی را به خوبی می شنیدم. حتی صدای جابجا کردن آنها را با برانکارد متوجه می شدم. مجروح اصفهانی، مثل مار زخم خورده از درد به خود می پیچید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. به او گفتم کمی آرام‌تر! عراقی ها می شنوند. اما دائم با لهجه اصفهانی می گفت:" درد داره برادر، درد داره". دم دمای صبح و در گرگ و میش هوا، احساس کردم زمین به لرزه افتاده. صدای غرش تانک ها که نزدیک می شدند به گوش می رسید. طولی نکشید که صدای دویدن دست جمعی را شنیدم. به رزمنده زخمی گفتم دارن میان. خودت رو به مردن بزن. ولی به من توجهی نداشت و دائم ناله می کرد. یک لحظه متوجه چیزی شدم که از بالای خاکریز رد شد و در گودال افتاد. سرم را برگرداندم و با نور شدید و صدای سوت مواجه شدم که در گوشم پیچید. احساس می کردم که صحنه ها بصورت آهسته از جلوی‌ چشمم می گذرند. در همین حال یکی دیگر افتاد روی پاشنه پایم و غلت زنان به ته گودال رفت و منفجر شد. ترکشش پاشنه پایم را شکافت و خون جاری شد. نارنجک پشت نارنجک بود که در اطرافم منفجر می شد. سرم را توی گِل ها فشار دادم و دیگر بالا نیاوردم. سه چهار نفر پریدند توی گودال و یک رگبار به سمت ما بستند که به من آسیبی نرسید. همه متوجه برادر زخمی مان شدند. زیر چشم نگاه شان می کردم. دوره اش کرده بودند و با او صحبت می کردند و می خندیدند. یکی از آنها که پشتش به من بود کلاش را یکدستی به سوی سرش گرفت و شلیک کرد و دور شدند و..... •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات 🔹 @bakeri_channel
هوا آرام شب خاموش راه ِآسمان ها باز خيالم  چون کبوترهای وحشی می کند پرواز رَوَد آنجا  که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را تنم را  از شراب شعر چشمان شما خواهم سوخت برايتان شعر خواهم خواند شبتان زیبا با نام و یاد آقا مهدی و حمید آقا باکری
؟ پاسداری از وحی، ادامه راه انبیاء وائمه، صلحا وشهدا؛ حافظ مکتبی که پیامبر برایش زحمتها کشید وجنگید؛امام حسین برایش شهیدشد.خونها و جانها برایش دادند.پاسداری تکلیف هست نه ماموریت..(شهیدمهدی باکری) ... 🌷 @bakeri_channel
پاسدارازدیدگاه‌شهیدمهدی‌باکری: : | اثرات مثبت درست فکرکردن | اثرات منفی درست فکرنکردن بایستی از خیلی چیزها که نیست بگذرد، برای مردم عادی حلال باشدبرای را بداند؛ و برنامه هایش را ؛ وهمیشه در انتخاب ها اصل وفرع را در نظر بگیرد... 🌷 @bakeri_channel