📚#تشرفات
✍️شخصی گفت:
من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای شهدا واموات به مسجد مقدس جمکران می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است،
به هر ماشینی میگفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت.
خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم.
یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله، به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید.
تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟
راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم.
بعد از رساندن آنها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم.
گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟
گفت:کسی بگوید جمکران، زانوهای من می لرزد و نمی توانم او را نبرم.
مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد.
گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن.
گفت:شبی ساعت دوازده ، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم،
هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند.
از کنار آنها که رد شدم، گفتند جمکران.
گفتم من خسته ام و نمی برم.
مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم.
با وجود کم میلی آنها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم.
به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید.
ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو.
بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟
به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی
دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟
با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟
گفت:برو جمکران.
گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟
گفت:آن خانواده گریه میکنند و نگران هستند.
گفتم به من چه؟
گفت:کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده.
به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم.
در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است.
آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد.
سوار ماشین شدم و رفتم جمکران.
دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند.
گفتم:خواهر چرا گریه میکنی؟
گفت:برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟
گفتم:شوهرتان کجاست؟
گفت:چرا سوال میکنی؟
گفتم:من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟
گفت:شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است.
گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم.
به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی گذاری به توسلم برسم چرا نمی گذاری به بدبختیم برسم و...؟
زن گفت:این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم.
گفت شما کی باشید؟
کیف را در آوردم و به او دادم.
مرد کیف را گرفت و درب آنرا با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟
گفتم آقا به من گفت که بیایم.
چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟
گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند:
*"«إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»"*
دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت
که این سجیه به جز در شما نمی بینم.
ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم
تو در کنار منی و تو را نمی بینم.
مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آنرا تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد.
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
🌹درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
🌸 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج اللهم
🍃
❤️🍃 @takhooda ✨✨
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور کنید٬ نیروی آدمی بیکران است.
باور کنید٬ هیچ کاری از اراده آدمی خارج نیست
باور کنید٬ که از عشق آفریده شدهاید٬
پس عشق را بیافرینید.
باور کنید٬ خدا هیچگاه از بندگانش ناامید نمیشود
باور کنید٬ لایق بودن هستید.
باور کنید٬ که اکنون مهمترین لحظه است.
باور کنید٬ که روح شما قدرت صعود به ماورا را دارد.
باور کنید٬ که شما هم میتوانید.
و تمام باورهای خود را از ته دل باور کنید.
تا زندگی٬ شما را باور کند.
لحظه هاتون پراز باورهای مثبت🌹
💐 @bluebloom_madehand 💐
🔴اثر بی توجهی و بی اعتنایی به پدر!
فرزند آیت الله کوهستانی، درباره احترام به پدر، از دیدگاه پدر گرامی خود چنین حکایت می کند:
روزی در حیاط منزل مشغول انجام کاری بودم، آقا چند بار مرا صدا کرد، ولی من چون نشنیده بودم متوجه خطاب ایشان نشدم.
برای مرتبه آخر که مقداری بلندتر مرا مورد خطاب قرار داد صدای مبارک ایشان را شنیدم و بلافاصله به محضرشان رسیدم.
با ناراحتی فرمود:
«چرا جواب ندادی؟»
عرض کردم: صدای شما را نشنیدم، اگر کوتاهی کردم حاضرم مؤاخذه شوم.
فرمود:
من که تو را بخشیدم ولی از اثرش می ترسم...
گویا مراد معظم له این بود که فرزند نباید در مراقبت و اطاعت از والدین خود کوتاهی کند و باید همواره گوش به فرمان پدر و آماده خدمت گزاری باشد
زیرا که سهل انگاری در این زمینه آثار نامطلوبی روی فرزند خواهد داشت.
📕بر قله پارسایی،کرامات آیت الله کوهستانی
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣امروز را عالی بدانید؛
وقتی میگویی روزم عالیست، وقتی میگویی امروز چقدر حس و حال فوق العاده ای دارم و فرکانس زیبای عشق را به کل کیهان منتشر می کنی دنیا به پاس اینهمه حس خوب، اینهمه عشق، اینهمه ارتعاش مثبت دروازه های بخشش خود را به رویت می گشاید و تو را از شادی و عشق مست می کند.
این را باور کنید که اگر حستان به زندگی ، به خداوند، به نفس هایی که هر دم و بازدم می کشید خوب باشد و معمولی نگاه نکنید عاشقانه به محیط اطرافتان بنگرید، معمولی لبخند نزنید با عشق و همه وجود لبخند بزنید، معمولی درخواست نکنید با عشق و امید به رسیدن بخواهید، آنگاه همه چیز درست میشود، انسانهای خوب از راه می رسند، ثروت ، سلامتی و محبت دنیا به شما داده می شود و این پاداش کسی است که عاشقانه زیستن را هر روز تمرین می کند.
👈با همه وجود تکرار کن؛
1. من عاشق زندگی ام هستم.
2. به لطف پروردگارم همه چیز عالی پیش می رود.
3. خداوند تنها قدرت زندگی من است و او مرا به همه خواسته هایم می رساند
خداوندا سپاسگزارم💚
💐 @bluebloom_madehand 💐
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این کلیپ، ارزش چند بار دیدن دارد!
🦌 کار عجیب این آهو و عظمت خلقت خدا را تماشا کنید... سبحان الله
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
@Lootfakhooda
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨