#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
ابراهیم پیشونیمو بوسید و گفت ..حالا بروو ..بعد تو من میرم بیرون. ..!
باهمون لبخند رو لبش ازش جدا شدم.
نگاهم همچنان بهش بود. .یهو گفت وایسا. ..
دوباره دست برد تو جیبش. .یه دستبد که با هسته خرما درست. شده بود رو گرفت سمتم .
_:بگیرش برای تو درستش کردم ! این باشه نشونه عشق منو تو ! باخودم عهد بستم شبی که به وصال تو برسم تا صبح بشینم و لنگه اینم برای خودم درست کنم ! هردومون ازش داشته باشیم ! تا یادمون باشه چقدر عاشقت بودم!
با دستهای لرزون و صورت هیجان زده دستبد رو ازش گرفتم و براش دستی تکون دادمو ..پاورچین ..پاورچین از زیر زمین رفتم بیرون. ..همه سرشون گرم بود ! چند بار نفس عمیق کشیدمو و دلواپس رفتم توی جمع ..هرچند مطمین بودم کسی منو ندیده ولی مدام فکر میکردم الانه که یکی بهم بگه تو.زیر زمین با ابراهیم چیکار داشتی ! دل تو دلم نبود که مادرم تا منو دید گفت
_:رفتی گیره مو پیدا کنی یا بخری کجا بودی دوساعته
_:نتونستم پیداش کنم داشتم تا الان دنبالش میگشتم ..
مادرم سینی که هندونه های قاچ شده توش بود رو گرفت سمتم ..بگیر بچرخون ..
سینی رو برداشتم. هنوز داغ بودم. یاد حرفها و بو.سه های ابراهیم که میافتادم تب میکردم !
برای همه که گرفتم رسیدم سمت خاله فرنگیس و دختراش خالم پاشو دراز کرده بود و روهم انداخته بودو چادر گلدارشم رو پاش کشبده بود..و مشغول بافتنی و بگو بخند بود. دختراش هم هرکدوم کوبلن تو دست داشتن و میبافتن و به مغازه ها میدادن برای همین همه جا دستشون بود..هندونه رو گرفتم سمت خالم. .خالم بافتنیشو کنار گداشت. .یه قاچ هندونه برداشت و گفت ان شاالله عروسیت شراره ! بیام خونه خودت برام هندونه بیاری. .
مادرم با صدای بلندی گفت. .ان شالله ان شالله!
چون مادرم اعتقاد داشت هفده سالمه وقت ازدواجم دیگه گذشته. بااین حرف خالم تپش قلبم رو هزار رفت. .
خالم یه گاز از هندونه زد و گفت ..
_:بعد بله برون اعظم و ابراهیم ! قول دادم به فضه همسایمون که رضایت پدر شراره رو بگیرم و برای پسرشون حبیب بیان خواستگاری شراره..
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
تپش قلبم دوباره رو هزا'ر رفت
مادرم مثل تیری که با قدرت از زه کمان رها شده باشه با قاطعیت و خیلی سریع گفت
_:اگه مقبول باشن چرا که نه خواهر! دیگه وقتشه دختر منم عروس بشه.
خالم دوباره یه گاز از هندونه زد. .آب هندونه دور لب و لوچش ریخت. با پشت دستش آب دهنشو پاک کرد و گفت. .
_:ببین ..همین دخترای منو بببن...دو سه سالی ام از تو کوچیکترن ولی رفتن سر خونه زندگیشون همین الانشم یکی از من میپرسه شراره خواهر زادت عروسی کرده یانه ولله خجالت میکشم بکشم نه! میگن حالا چه عیب و ایرادی داره که تا این سن مونده ور دل مادرش .
مادرم گفت.
_:آی گفتی. آی گفتی خواهر ..برام درد شده درد ...
همه زن و دخترایی که اونجا بودن یک صدا گفتن.
_:ان شاالله که بزودی شراره هم عروس میشه ان شالله.
خیلی حس بدی بهم دست داد نگاهمو رو تک تکشون چرخوندمو و یهو به دخترهای خالم که رسیدم گفتم.
_:حاله جون درسته دخترات زود ازدواج کردن ولی خوشبخت نشدن. مهم اینه آدم با یکی ازدواج کنه که خوشبختش کنه ...
یهو.سکوت شد. خالم دستپاچه شد. هندونشو رو بشقابش گذاشت و گفت ..
_:ور پریده. .کی. گفته دخترای من خوشبخت نیستن.
نگاهی به کوبلن تو دستهاشون کردمو گفتم
_:خوشبخت بودن که صبح تا شب کوبلن نمیبافتن برای مغازه و بازار...
دخترخاله هام رنگشون پرید .خیره شدن به مادرشون تا چیزی بارم کنه ...خالم از سر عصبا'نیت لبهاشو جمع تر کرد و گفت. خب تو عاقل باش زن حبیب بشی مثل دخترای من لازم نداره چشمتو بزاری پای کوبلن دوزی حبیب و پدرش اینقدری دارن که برای هفت پشتشون هم بسه ولله قسم دو سال پیش مادرش میگفت برای حبیب دنبال دخترم ..یکی از دخترامو میگفتم ..الانم از خدات باشه میخوام شوهرت بدم به خودت باشه حالا حالا ها باید بشینی ور دل خواهر بیچارم وگرنه کسی پیدا نمیشه تورو بگیره ...خالم تا اینو گفت صدای خنده دختر خاله هام بلند شدن. سرخ شدم. قلبم شکست ..دستهام لرزید مغموم برگشتم از سر شونم نگاهی به مادرم بندارم که دیدم ابراهیم ...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
ابراهیم داره با دستش مادرشو صدا میکنه ..اشکهام بارید رو گونم ..سینی هندونه رو همونجا گذاشتم ..دختر خالم ابراهیم و دید و گفت مامان داداش باهات کار داره.
منم با گریه دویدم سمت خونه. خونمون ده تا پله بالا میرفت دمپایی سبز پلاستیکیم سر خورد ..رو زانو افتادم رو پله آخر سریع بلندشدم دویدم بالا. اینقدری قلبم درد مبکرد که درد ز.خم زانوم فراموشم بشه ! رفتم. اتاق مادرم تنها اتاقی که تو طاقچش آینه و شمعدونی نقره بود که خرید عروسی مامانم بود! تو آینش خیره شدم به خودم . یعنی من زشت بودم ؟؟ چرا بهم خندیدن. ..
اشکهامو پاک کردم و عمیق نگاهی به خودم انداختم. موهام. لخت بودن. بیشتر قهوه ای و خرمایی رنگ ..تو خونه انگار سیاه بودن ولی زیر نورآفتاب به خرمایی میزدن. ابروهامم..پهن ولی کمی بور! چشمهام ریز ولی روشن! دماغم متناسب با گردی صورتم بود نه بزرگ نه کوچیک ! لبهام کمی درشت که گاهی آبجی کوچیکم سر دعوا بهم میگفت لب شتری !
با خودم زمزمه کردم آخه من که زشت نیستم بعد نشستم یه گوشه و زانوی غم بغل گرفتم و زدم زیر گریه! جوری گریه میکردم که هرکی میشنید فکر میکرد اتفاق بدی افتاده ! زار میزدم! حس بدی داشتم مدام صدای خنده های دخترها میپیچید تو سرم ! بلاخره در چوبی اتاق مادرم بازشد . مادرم اومد کنارم نشست. دستی رو سرم کشید.
_:قربونت برم چرا گریه میکنی ؟
با همون گریه گفتم
_:بخدا من زشت نیستم چرا بهم خندیدن چرا گفتن یکی نمیاد اینو بگیره من اینقدر بدبختم خاله برام شوهر پیدا کنه همش تقصیرتویه مامان ازبس پیش همه گفتی من خواستگار ندارم اسم رومن گذاشتی
مادرم نوازشم کرد اشکهامو پاک کرد .پیشونیمو بو.سید و گفت
_:ژاله خواهرت خواستگار داره پسر عمت تورج ! پدرت بله رو بهشون بگه پا رو بختت گذاشته میشه میگن شراره چه عیبی داشت که خواهر کوچیکشو گرفتن اونو نه....لج بازی نکن بزار حبیب بیاد خواستگاریت ببینیم چی میشه. تو که دوست نداری بشی ترشیده ؟؟ اسم روت بیاد
کمی مکث کردمو گفتم.
_:آخه ...آخه.
_:آخه چی دخترم ؟
_:آخه . .
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
آخه مامان ابراهیم منو دوست داره !
مامانم محکم کو.بید رو دهنم
نگران نگاهی سمت پنجره انداخت
_:هیس! این حرفو دیگه نزنی ها! این حرفو.و از کجا دراوردی ؟ ابراهیم زن داره
گله مند گفتم
_:زن نه ..نشون کرده
_:به هر حال اونا نا.ف بریده هم هستن پدرش و پدراعظم قول و قرار هاشونم گذاشتن خالت همین بافتنی که میبینی داره میبافه برای اعظمه. عاشق عروسشه میگه تو کل فامیل کسی مثل اعظم خوشگل نیست خیلی جمال پرسته خواهرم ..خبر نداره از اخلاق گنده اعظم و مادرش ..فقط میگه خوشگل باشه بگن عروس فلانی خوشگله. .توهم دیگه این حرفو نزنی فردا پس فردا اینا عروسی میکنن ..اصلا چرا فکر میکنی ابراهیم تورو میخواد ها ؟
اشکم دوباره جاری شد رو گونم
_:خودش گفت مامان به جون آقاجون خودش گفت امشب. ..بهم گفت میخواد با اعظم بهم بزنه. .به خاطر من.
مادرم دوباره دستشو رو بینیتش گرفت
_:حسابشو میزارم کف دستش. .پسره بی فکر ! این اراحیف چیه بهت گفته خالت بشنوه دودمانمون رو به باد میده !
دستهای مامانمو گرفتم بهش هیچی نگی توروخدا! گفت نباید کسی بفهمه
_:بابات بفهمه یه پسر بهت گفته دوست دارم اونم یه پسر نشون کرده سرتو میبر.ه میدونی که؟
سرمو به نشونه آره پایین آوردم
_:خب اگه میخوای نگم خودتو برای خواستگاری هفته بعد آماده کن بزار این پسره هم اگه هوا برش داشته از سرش بیافته وگرنه خو'ن به پا میشه منو با خواهرم در نیانداز تو که میدونی چه سلطیه ایه ؟
_:باشه ..مامان باشه.
مادرم سرمو دوباره بو.سید.
_:آی قربون دختر خوشگلم بشم ! بزار خوشبخت بشی به کوری چشم حسو.دات شنیدی که خیلی حبیب و خانوادش پو .لدارن !
ژاله نامزد بشه تو میمونی تو این خونه میشی کلفت خواهر برادرات و بچه هاشون ..پس لگد به بختت نزن مادر. ..کاش مادر بودی میفهمیدی چی میگم ...الانم بلندشو صورتتو یه آب بزن بیا پایین میگن مردم دیگه شاه رو نمیخوان دارن تلویزیون میزارن تو حیاط ببینیم چخبره بیا مادر بلندشو ...
چشمی گفتم و بلند شدم.
ولی تا خواستیم از اتاق بیرون بریم ....
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
_:یهو ابراهیم سر راهمون سبز شد
مادرم با دیدنش محکم کوبید رو صور.تش ..سریع بهم گفت.
_:تو بروو شراره !
درحالی که یه نگاهم به ابراهیم بود رفتم سمت در که ابراهیم بازومو گرفت.
مادرم با حالت خفه داد زد
_:ولش کن چرا داری بدبختم میکنی چی میخوای پسر ؟ مگه مادرتو نمیشناسی چرا میخوای یه عمر سرکوفت های مادرتو بشنوم.برو نه خودتو تو دردسر بنداز نه من و دخترمو
ابراهیم دستمو ول کرد رفت سمت مادرم شونه های مادرمو گرفت
_:خاله تورو خدا شما حداقل باورم کن حرفهامو بفهم . به کی بگم من اعظمو نمیخوام. مادرم برای دو شب دیگه قرار بله برون باهاشون گذاشته. .یه کاری کن دستم به دامنت. من شراره رو میخوام یه کاری کن مادرم از خر شیطون بیاد پایین
_:مادرت از خر شیطون اومد پایین پدرت چی ؟؟
پونزده ساله ناف بریده اعظم هستی بعد پونزده سال پدرت با چه رویی بره بگه پسرم نمیخواد ؟ کسی از تر.س پدرت سمت اعظم نرفته. در حق اون دخترجفا نکن ..قسمت بر این بوده پسرم ..برو حرف مادرتو گوش کن شراره هم خواستگار داره میره شوهر میکنه هرکدوم میرید پی زندگیتون همه این حرفها هم امشب همینجا چال میشه.
ابراهیم گریه کرد. .دلم براش سوخت
مادرم سرم غرید
_:هنوز که اینجایی دع یالا. برو پایین تا،کسی نیومده
دیگه منتظر نشدم و پا تند کردم سمت بیرون
دل تو دلم نبود. دوباره رفتم تو جمع دخترا. همه داشتن یه جوری نگام میکردن ..ولی خودمو با خواهر کوچیکم سرگرم کردم. .کمی بعد هم مادرم خنده به لب به جمعمون اضافه شد و همه اینبار در مورد اتفافات کشور حرف زدن ...ولی من. تمام حواسم پیش ابراهیمی بود که به خاطرم گریه کرد! اون شب دیدم مادرم رفت کنار خالم نشست و نمیدونم چی بهش گفت که کمی بعد خالم با خوشحالی گفت
_:فردا همین جمع خونه ما جمع میشید برای اعظم نشون ببریم و عقد کنون بگیریم دیگه من دست عروسمو بگیرم بیارم تو خونم خیالم راحت بشه
بعد با صدای بلندی سمت مردا رو کرد و گفت
_:نظرت چیه آقا حجت ؟؟
شوهر خالمم دود غلیظ قلیون رو از گلوش بیرون داد و گفت
_:تو کار خیر تاخیر جایز نیست هرچی صلاحه خانوم ..فردا یا پسون فردا فرقی ندارن !
خالم کل کشید و گفت قسمت همه مجردا مخصوصا این شراره خانوم
همه دست زدن و قلب من دوباره سخت فشرده شد...و فردا شبش ابراهیم و اعظم تو یه مراسم بزرگی عقد کردن و شدن زن و شوهر منم جلوشون مجبو.ر شدم برقصم و کل بکشم و سرشون نقل بپاشم. بشکنم و خورد بشم و داغون بشم شبی که خدا هیچ وقت قسمت هیچ کسی نکنه.
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
ابراهیم گفت
_:من اخلاقم همینه کلا خوب منو میشناخت میدونست بد اخلاقم زنم نمیشد!
_:هیس مادر ..پدرت این حرفتو بشنوه خو'ن به پا میکنه ..قربونت برم. زیر یه سقف که برید باهم سر رو یه بالش اگه بزاری میفهمی اعظم چه گوهریه !! ماهی سفیدیه که برات تورش کردم.
ابراهیم آهی کشید و گفت بریم شراره.!
چشمی گفتم از خالم خداحافظی کردم و سلانه سلانه پشت سر ابراهیم راه افتاد
خونه ما سه تا کوچه پایین تر از خونه خالم بود. .کوچه ها تاریک و پر از چاله چوله بودن. .آهسته و با احتیاط قدم برمیداشتم ..ولی باز یهو افتادم تو یه چاله کوچیک ..آخی گفتمو زود بلند شدم. تا اون موقع ابراهیم حرفی نزده بود. .یهو اومد سمتم. .نگران گفت
_:خوبی
_:آره. ..
_:دستتو بده بهم ...
بهت زده زیر نور کم جون چراغ نفتی نگاش کردم
_:گفتم دستتو بده بهم. .نتر.س کسی این وقت شب این جا نیست.
_:خدا. ...خدا ...هست !
محکم دستمو گرفت
_:گناهش گردن من
چرااینقدر پیش ابراهیم بی اراده بودم ؟ چرا هرچی میگفت رو با جو.ن و دل قبول میکردم !
دستمو گرفت تو دستش...راه افتادیم.
صداش میلرزید
_:کاش امشب تو رخت عروسی میپوشیدی من رخت دامادی ! نتونستم نه بگم نتونستم بهم بزنم !
سکوت کردم. .
_:شراره ولی نمیرارم کار به عروسی بکشه. اصلا. اصلا اعظم سر جای خودش ...توهم میگیرم. این همه آدم دو تا سه تا زن دارن
هین خف.ه ای کشیدم. .
_:همسایمون هوو هستن هرروز کت.ک کاری میکنن خیلی بده هوو داشتن. .ابراهیم فراموش کن. .برو زندگیتو بکن تو الان دیگه زن داری ..ملا عقدتون کرد امشب
ابراهیم مستاصل گفت
_:نگووو که حالم بد میشه ..کمی آهسته قدم بردار. نمیخوام این راه تموم بشه. ..
یهو وایساد...
نگاهی به اطرافش کرد
_:تو باید مال من بشی ! تو سهم من از زندگی هستی !
هردو اشک ریختیم.هردو حالمون بد شد !
دوباره راه افتادیم.
_:خر نشی زن حبیب بشی،! آدم خوبی نیست ! یه مدت دست دست کن خودم میام خواستگاریت. .یه فکرایی تو سرم دارم...فقط،چند وقتی تو بهم وقت بده
لبخند زدم.
_:باشه !
ولی من احمق مگه اراده ای از خودم داشتم که قول هم میدادم !
رسیدیم در خونمون
دستمو برد سمت ....
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره
دستمو برد سمت خودش و بوسید
_:بروشراره ! امشب تلخ منو این همراهی کوتاه با تو کمی شیرین کرد !
براش لبخند زدمو .اروم در خونمون رو باز کردم چون مادرم میدونست میام پشت درو ننداخته بود! ابراهیم برام دستی تکون داد و رفت
دوباره حس خوبی بهم دست دادد. خودمو بو میکشیدم. حس میکردم بوی ابراهیمو میدم.
سر خوش داشتم میزفتم تو اتاقم بخوابم که مادرم یهو جلو راهم سبز شد.
_:به چه حقی با ابراهیم اومدی ! ؟؟رنگ از رخم پرید
_:خاله فرستاد چی میگفتم بهش.؟
_:حرف زیادی که بهت نزد. ؟
_:نهه! نهه هیچی.خب اون دیگه زن داره چه حرفی باید بزنه
_:خب این خوبه که فهمیدی اون زن داره !
رفتم سمت اتاقی که خواهرام خواب بودن. رخت خوابم پهن بود. لحافمو تکونی دادم خواستم برم تو جام که مادرم گفت
_:تو مراسم امروز مادر حبیب هم بود خیلی تورو پسندیده ! مدام زیر گوشم قوربون صدقت میرفت ..شوهرشم تو مراسم مردونه رفته با آقات حرف زده
و.حشت زده گفتم
_:خب ؟
_:فردا شب میان خواستگاری !
خشکم زد. همونجوری موندم.
_:چیه؟؟
_:مامان زوده ..
_:چی زوده ؟ اینکه بعد این همه سال یکی پیدا شده در این خونه رو بزنه زوده؟؟
درمونده نگاهی کردم و خزیدم تو جام ! فهمیدم بحث با مادرم بی فایدس
_:فردا تا بیدارشدی میری حمام ! به گلبهار (خاله کوچیکم) سپردم بیاد ببرتت! یه دست لباس ترگل ورگل که خودم برات دوختمم میزارم تو بقچت ! بگی خوب تورو کیسه بکشه ! رنگ و رو بگیری! شنیدی چی گفتم ؟
_:بلههههه!
مامان رفت منم سرمو کشیدمو از خستگی خیلی زود خوابم برد.
صبح با تکون های مادرم از خواب بیدارشدم
_:پاشو شراره لنگ ظهره ! مگه نگفته بودم زود باید دیدار بشی ! دع یالا
چشمهامو با دستم مالیدم گیج و منگ بلندشدم ..ناشتا نخورده مادرم بقچمو داد زیر بغلم ..حمام نمره شلوغه ! الان بری تا عصر هم نمیای ! برات نون پنبر گذاشتم بخوری !
برو که گلبهار سر کوچه منتطرته!
چشمی گفتمو تلو تلو خوران رفتم.تا از در خونه بیرون رفتم.
خالم گلبهار اومد سمتم. .همونقدری که من خواب آلو بودم. سرحال و بشاش بود!
_:چرا دیر کردی ؟ نمیدونی نمره شلوغه. باید زود رفت
_:دیشب از خونه خاله دیر برگشتم مونده بودم کمکشون
خالم گلبهار نگاهی به اطراف کرد و گفت
_:پس شنیدی اعظم دیشب اومده پاشو تو یه کفش کرده که ابراهیم رو نمیخواد !؟
خواب ازسرم پریدچشمهام گرد شد.با صدای دورگه و گرفته اول صبحی گفتم
_:یعنی چی؟ از کی شنیدی ؟
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۱
_:ازمن نشنیده بگیری خواهرم بفهمه پوستمو میکنه ...خودش ( مادر ابراهیم ) قبل اومدم دنبالت بهم گفت ..گویا نصف شب که اعظم از گریه بی حال میشه پدرش دستشو میگیره میبره خونه خواهرم میپرسه چرا حالش بد شده. بهش چی گفتین که اعظم میگه کسی بهم چیزی نگفته فقط،نمیخوام زن ابراهیم بشن. .خواهرم گفت پدرش جوری اعظمو زده که خو.ن از لب و دماغش اومده.تا دم دمای صبح خونشون غوغا بوده
حس میکردم همش خوابه چند باری پلک زدم. .نه خواب نبود. واقعیت بود.این یعنی یه قدم من و ابراهیم بهم نزدیک تر شدیم ..همونطور ماتم برده بود که خاله گلبهارم گفت ..
_:شراره چرا راه نمیای ؟چرا وایسادی.
_:خاله ...منم نمیخوام زن حبیب بشم
خالم چشمهاش دو دو زد
_:چیه از اعظم یاد گرفتی .نشنیدی گفتم پدرش جوری زده زمین گیر شده توهم کت.ک میخوای مگه میشه دختر بگه نمیخوام ! الان اعظم گفت نمیخوام چی شد بنظرت ؟ قرار بود عید عروسی بگیرن ..پدرش اعلام کرده هفته بعد عروسی میگیرن !! ازتر.س آبروشون.خیال خام نکن ..کی بهتر از حبیب.
مایوس شدم. .و آروم راه افتادم و گفتم
_:تو حبیب رو میشناسی ؟
_:آره چند باری خونه خواهرم رفتنی دیدم ..پسر مقبولی به نظر میاد.
_:چند سالشه. چه شکلیه ؟
_:بیست و پنج..بیست و شش سالش میشه فکر کنم. .پشت موی بلند داره و یه پیکان قرمز !خوش به حالت سوار ماشین میشی و میتونی بگردی ! عاقل باش تو این محله دو سه نفر ماشین دارن که یکیشم حبیبه !
_:اخه ..اخه. من دوسش ندارم ! من میخوام با کسی عروسی کنم که دوسش داشته باشم
_:خبه. .خبه ...هی من هیچی نمیگم پرروتر میشی ! دوسش ندارم نداریم. .از خداتم باید باشه. ....باید نذری هم بدی همچین پسری میخواد بیاد خواستگاریت
از شونم هولم داد
_:برو دیگه. .حسابی دیرمون شد !
آخی گفتمو و پاتند کردم سمت حمام نمره !
ساعت چهار عصر بود که خسته و کوفته بلاخره از حموم دراومدیم. خیلی تشنم بود .خالم با اب داغ منو شسته بود و حسابی عطش بودم. یهو کنار باغ سر جاده چشمم به موتور آب افتاد. .که شر و شر آب میریخت...ذوق زده رفتم سمتش...دستمامو زیر آب گرفتمو مشت مشت دل سیر آب خنک خوردمو صورتمو خیس کردم. .و تا خواستم بلند بشم پسری رو دیدم که بالا سرم وایساده مشخص بود صاحب اون باغ و موتور آب بود! خجالت زده گفتم ببخشید. .
پسر برام لبخند زدو دستشو گرفت سمتم و گفت
_:بگیرش زود باش. این برای تویه
و.حشت زده نگاهی به پسر و نگاهی به دست مشت کردش انداختم. ..
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۲
سرمو چرخوندم سر خالم که مشغول کندن پونه های کنار جاده بود!اصلا حواسش به ما نبود مضطرب دست بردم سمتش یه تیکه کاغذ کوچیک بهم داد هیجان زده بازش کردم که توش نوشته بود دیگه منتطرم نباش! بهت زده نگاهی به پسر کردم
معنای نگاهمو فهمید
:_یه پسره بهم گفت بدمش به تو. بعد سریع دور شد !
خشکم زد. کاغذ رو بابغض و عصبا.نیت مچاله کردم. چشمهام پر اشک شد و زود بارید رو گونم
خالم صدام زد
_:شراره. .شراره؟؟
بعد از کمی تعلل برگشتم
_:بیا بریم دختر حسابی دیرشد.
_:آررره. .بریم ..اومدم !
تا برسم به خالم اشکهام خشک شد ..تو دلم هزا'ر با ر خودمو لعن و نفر'ین کردم که چه ساده بودم گول حرفهای ابراهیم رو خورده بودم ! منه احم'ق رو باش که یه پسر پو'ل .دار که ماسبن پیکان هم داره رو میخواستم ول کنم به خاطر پسری که حرفش از شب تا صبح دوتا شده بود. دستهامو محکم از عصبا.نیت مشت کردم. .به حدی که ناخن هام کف دستمو زخم کرد ..از درون آتیش گرفته بودم و همون لحظه مصمم شدم برای اردواج با حبیب اینکه مادرم حق داشته ! نفسمو عمیق بیرون دادمو بدون هیچ حرفی تاخود خونه با خالم رفتم وتا رسیدیم.مادرم منو برد تو اتاق. .یه روسری خوشگل سرم کرد ..جلو موهامو مرتب کرد. پیشونیمو بو.سید و گفت. .تا اومدن اونا اینجا بمون. .نمیخوام امروز کار کنی. میخوام ببینن چه دختر ترگل ورگلی دارم ! مامان قربونت بره
براش لبخندزدم
_:چشم مامان ! فقط خستم میتونم کمی بخوابم !
_:آره مادر بخواب خودم میام بیدارت میکنم ..فقط جوری بخواب لباسات مچاله نشه ...چروک نشن ! خوشگلی لباست خراب نشه !!
_:نه حواسم هست
_:باشه مادر یک ساعت بگیر بخواب !
مادرم خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم
_:مامان !؟
مادرم هیجان زده برگشت
_:جان مادر.
_:من با حبیب خوشبخت میشم؟
_:آره مادر...چرا خوشبخت نشی ؟ همه دخترای محل آرزوشونو شوهری مثل حبیب داشته باشن !
دوباره با خیال راحت براش لبخندزدمو مادرم رفت و درو هم از پشت بست تا کسی نیاد تو اتاق ..منم اینقدر خسته گرمابه و .راه بودم که زود چشممهام بسته شد وتقریبا دوساعت بعددکه با صدای خوش اومدین ..بفرمایین ..پدرم از خواب پریدم. دستپاچه رفتم سمت پنچره. .تور سفیدشو کنار زدم
یه مرد میانسال با اور کت و کلاه شاپو و پیپ به گوشه لب وارد حیاط شد و کنارش هم یه زن هم سن مادرم ولی چاق با قدی کوتاه ! و پشت سرشون هم ...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۳
پشت سرشون هم یه پسر قد بلند لاغر اندام با سیبیلی باریک و موهای پرپشت وارد حیاط شد! سریع تو ذهنم با ابراهیم مقاییسش کردم برام نه به جذابیتی ابراهیم بود نه به زیباییش!فقط قدش بلندتر ..و.لاغر تر هیچ کششی نسبت بهش نداشتم ! حالم با دیدنش نه خوب شد نه بد ! بی تفاوت سریع پرده رو کشیدم و اومدم یه گوشه نشستم و با قلبی که داشت از سینم بیرون میزد منتظر شدم تا اینکه نیم ساعت بعد مادرم اومد و منو با خودش برد پیش مهمونا اون شب حتی سر بلند نکردم تا صورتشون رو ببینم فقط صداشون رو میشنیدم و سرخ و سفید میشدم ! منتطر بودم این مراسم عذ.اب آور تموم بشه مادرحبیب انگار عجله داشت و یهو گفت. ما راضی شما راضی چه لزومی داره بندازیم یه شب دیگه !شوهر خواهر من ملا هست یکی رو بفرستم دنبالش همین امشب محر.م بشن فردا صبح هم من بیام ببرمش برای خرید عقد ! چطوره خوبه..؟
منتظر بودم پدرم مخالفت کنه. .ولی با صدای پرراز شعفی گفت
_:هرچی شما صلاح بدونید!
و من همون شب بدون اینکه حتی صورت حبیب رو از نزدیک ببینم شدم زنش! و همون هفته عقدد کردیم و دوماه هم نامزد موندیم تا پدرم تو این دوماه فرصت کنه برام جهاز جور کنه و سر دوماه با یه عروسی مفصلی راهی خونه بخت شدم ! خونه ابراهیم کنار خونه پدر و مادرش بود ! مادرش گفت چون من از دار دنیا این یه پسر رو دارم و بعدددنیا اومدنش اجاقم کور شد نمیتونم ازش دور باشم ..برای همین خونه همسایه رو با دوبرابر ق.یمت اصلیش ازش خریدیم تا پسرمون کنارمون باشه ! برای من هیچ اهمیتی نداشت حداقلش این بود جدا بودیم ولی خبر نداشتم که همشون یه کلید دارن و هرلحظه از شب و روز میتونن بیان تو حریم خصو.صیم ! همین امروزم پدر شوهرم یهو اومده بود ..کافی بود یاداوری خاطرات تلخ ! از روزهای گذشته اومدم بیرون.صورتم خیس و اشکی بود!
از تر.س ضعف کردم. کمی ازشون دور شدم. .شدم مثل یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه شروع کردم به گریه کردن
. یاد شب عروسیم افتادم. نکنه کار مادرشوهرمه. نکنه جادو جنب.ل بودن.
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۴
آخه شب عروسیم وقتی مهمون ها رفتن مادرشوهرم و خواهرشوهرش یعنی عمه حبیب منو بردن تو اتاق لحاف تشک رو زمین پهن شده رو نشونم دادن و گفتن در.ازبکش. خجالت زده منم دراز کشیدم.
مادرشوهرم اومد کنارم نشست حرفهایی که مادرم یه شب قبل عروسی بهم گقته بود و با شنیدنشون حالم بد میشد رو یکبار دیگه مادرشوهرم برام با آب و تاب گفت صورتم ازشنبدن حرفهاش مثل کوره آتیش داغ شد ! حس میکردم صدای تپش قلبمو همه دارن میشنون ..بعد مادرشوهرم نزدیکترشد زیر گوشم نجوا کرد عروس خوشگلم !
با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهی بهش کردم ..
_:خب رسممون هست !
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردکه همون لحظه عمه حبیب یه جو شونده آورد بهم داد و گفت ..بخور ..اینو هرکی شب عروسی بخوره بچه اولش پسر میشه .بوی مزخرفی داشت خیلی مزخرف ! قدرت مخالفت نداشتم ! مجبو.ر شدم بخورم ! یهو سر بکشم ..تا قطره آخر. .ولی حالم ازش بهم خورد ..حس میکردم توش تخم مرغ خام داشت حتی الانم از یادآوریش حالم بهم میخوره. .بزور جلوی خودمو گرفته بودم عق نزنم که یهو مادرشوهرم گفت.منم ..مادرشوهرم براندازم کرد و دید چه لعبتی هستم !
بعد خندید. .مگه نه عطیه ( عمه حبیب)
عطیه خندید و گفت ..
_:ولی من که یادم نیست. !
مادرشوهرم با عطیه شروع کرد به کل کل که یهو زیر دلم درد گرفت. .یه درد وحشتناکی میدونستم به خاطر اون جوشونده زهر ماریه که خوردم...دستمو زیر دلم گذاشته بودم و درد میکشیدم که یهو مادرشوهرم سیلی محکمی بهم زد وگفت ..
_:کورخوندی..حتما مادت بهت گفته بود این نباتو بعدا بندازی تو چای حبیب ها. تا زبونت برات شیرین بشه و بشه مطیع اوامر زنش و مادرش هم بره پی کارش ...ها ؟ کور خوندی. .دیدی عطیه ..دیدی من بهت گفتم این ایل و قماش ازاین کارا میکنن ...
هنوز از زرنگی و کار مادرشوهرم تو بهت و وحشت بودم که حبیب وارد اتاق شد ...
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت۱۵
حبیب وارداتاق شد.مادرشوهرم از روی تشک قرمز مخملی سریع بلندشد.رفت سمتش زیر گوشش نمیدونم چی گفت و رفت بیرون .پشت سرشم عمه حبیب بهش لبخندی زد و رفت ! وقتی رفتن حبیب در اتاق روو پشت سرشون قفل کرد نگاهی بهم انداخت که تو خودم مچاله شده بودم.
_:چته ؟ رنگت پریده.؟ مادرم انگار عص.بی بود چیزی شده ؟ حرفی بهش زدی ؟
_:نهههه
حبیب انگشت اشارشو گرفت سمتم
_:حواست باشه .مادرم خدای دوم منه. .هرچی اون بگه درسته هرکاری اون بگه صلاحه !
_:بله میدونم !
_:خب .آماده شو .مثلا شب ز.فافه. عین مجسمه ها نشستی و داری برو بر نگام میکنی. .حتما مادرت درمورد امشب یه چیزایی بهت گفته دیگه
تا بنا گوشم سرخ شدم.سرمو پایین انداختم
_:نشستی که ...
بعد کم کم نزدیکم شدم ..بریده بریده و با تر س گفتم
_:میشه ؟
_:میشه چی ؟؟
جوری گفت که ادامه حرفمو بلعیدم
_:هیچی
_:نه بگووووو! گفتم بگووو
بحث باهاش فایده ای نداشت. چون آب در هاونگ کوبیدن بود قلبم داشت تو دهنم میزد .حتی فکرش حالمو خراب میکرد تمام تنم خیس عرق بود. عرق سرد!
_:نه انگار تو چبزی حالیت نیست.
پاهامو سریع تو خودم جمع کردم. تمام بد.نم مور مور شد. .بی توجه به تر.سی که تو .چشمهاش هر لحظه خمورتر میشد.
_:خانوم خوشگل من. .
حبیب زود بهم ریخت دستی به موهاش کشید و زیر لب مادرمو ف.حش داد....با شنیدن فحشی که به مادرم داد دنیا رو سرم آواررشد.
_:چرا اینجوری میگی به مادرم ...دوست داری منم به مادرت. ..
تا اینو گفتم محکم کو.بید رو دهنم ..حس کردم دندونام شکست
_:مادرت حقشه. چون فقط بزرگت کرده آداب شوهر داری بهت یاد نداده ..من شوهرتم ..قراره نونتو بدم پس من هرچی گفتم تو حق نداری بگی. .تو زنی . من مرد. اینو خوب تو گوشت فرو کن ..مدارا باهاتم کافیه. .ارزش مدارا کردن رو هم نداری
حبیب اینو گفتو .....
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯