📜 #سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو. #قسمت82
با ناراحتی گفتم:منم میدونم که کدخدا محض رضای خدا کاری نمیکنه خیری و اکرم هم تا میتونن از همه میکَنن هرروز خدا توی خونه های مردم دنبال همه چیزن از آب گرفته تا لباس تنشون،مردم هم چون نوه کدخدا هستن شده برن قرض کنن جور میکنن بهشون میدن چون کارگرهای زمینها و باغها رو کدخدا و خیری اسم مینویسن از همه مهمتر با این کاری که کدخدا کرده خانواده های دختر دار مجبور میشن به همون اندازه جهاز بار بزنن و این امکان نداره،اگه هم در حد وسعشون تهیه کنن اون دختر بیچاره تا عمر داره سرکوفت میشنوه که در حد دختر خیری نبوده که خونشو پر کنه...
به دروازه که رسیدیم اقا از حرکت ایستاد که تند گفتم:من اونقدر پس انداز دارم که ده جای اون جهیزیه رو برای دختر شمسی تهیه کنم اما میدونم اشتباهه و این رسم غلط پشتش کلی اه ونال.ه است برای پدر و مادرهایی که نمیرسونن و دستشون تنگه... لبخندی زد:اگه مرد بودی بی شک رقیب کارکشته ای بودی برای من... گیج خندیدم که به داخل اشاره کرد:بفرما لیمو خانم...
وارد باغ که شدیم زری مجمع به سر با دیدنمون سلامی کرد که جوابی شنید و اقا گفت:زری این کارها و بده به بقیه،خودت برو پی صفدر وزن و دخترش،بگو آقا گفته یه سر بیان اینجا،دختری که دم بخته و میخوان عروسش کنن رو با خودشون بیارن،تنها هم نرو با یکی از نگهبانا میری با همونم برمیگردی چون هوا تاریک شده... زری چشمی گفت و به مطبخ برگشت..
. همه توی اتاق مهمان نشسته بودن و امید بغل خانم بزرگ خواب رفته بود...خم شدم که خان گفت:امشب بذار پیش من بخوابه البته اگه اشکال نداره... بالشت وپتویی پریوش اورد و گوشه اتاق پهن کرد که گفتم:اشکالی که نداره اما بدخوابه تا صبح چندباری بیدار میشه گرسنشه،نصف شب هم بازیش میگیره باید دل به دلش بدم نمیخوام بدخواب بشید چون عادت دارید صبح زود بیدار بشید...
خانم بزرگ امید رو روی تشک گذاشت:نگران ما نباش ما همه کارهاشو از بریم....صداش غم داشت و اینو همه خوب فهمیده بودن حتی منی که یادم رفته بود نیکراد توی بغل همین پدر و مادر قد کشیده بود... کنار خانم بزرگ نشستم:چشم هرچی شما بگید ...خان لبخندی نثارم کرد و سفره شام پهن شد.
.. سرهنگ با شکم پر عقب کشید وگفت:اونقدر که من با زن و بچه ام اینجام ،خونه ی خودم نیستم نظرت چیه یه خونه همینجا بسازم... خان با خنده دستی به شونه سرهنگ گذاشت:من که هزار بار گفتم اینجا رو خونه خودت بدون ولی گویا به گوشت نمیره که نمیره...
سرهنگ تکیه داد به متکا:والا دیگه روی اومدن ندارم بابا من هیچ،این زن و بچه هات هم گناه دارن از بس چهره تر.سناک منو دیدن... خان خندید وخانم بزرگ با تعجب گفت:
با به اشتراک گذاشتن و ارسال لینک
بختیاری آنلاین را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯