eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
16.1هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
اما خیلی از بی احترامی که کرده بود دلخور شدم ،کاش میدونست از دست خودش و دخترش هست که دارم از خونه ی خودم فرار میکنم ! همراه با راشد سوار اتول شدیم .. حدودا یکساعتی رفته بودیم و من چیزی نگفتم فقط سنگینی نگاه راشد رو هرازگاهی روی خودم حس میکردم . بالاخره بعد از کلی سکوت دستم رو گرفت و گفت : _چرا از وقتی اومدیم بیرون چیزی نمیگی اتفاقی افتاده؟ دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تای ابروش رو بالا داد _نه چیزی نیست خوبم.... اتول رو کنار جاده نگه داشت و به سمتم کامل چرخید و گفت : _الان فکر کردی حرفت رو باور کردم؟ شونم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم ،چونم رو گرفت و صورتم رو به سمت خودش چرخوند چشم ازش گرفتم که گفت: _به چشمام نگاه کن آوین ! با کمی معطلی به چشماش نگاه کردم گره ی بین ابروهاش کاملا مشهود بود ! _چی شده؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :_هیچی نشده بخدا ... راستی تو کی برمیگردی ؟ چونم رو ول کرد و گفت : _الان ناراحتی تو بخاطر کی برگشتن من هست ؟ گفتم که دوسه روز دیگه میام ! _تنها میری؟ با چشمای ریز شده گفت :_این از کجا در اومد اینسری من اخم کردم و گفتم : _راشد تنها میری یا نه ؟  چرا باید دختر داییت به من طعنه بزنه با شوهرت چیکار کردی که داره فرار میکنه یا چرا باید با پوزخند بهم بگه تنها نمیری ...یا چرا زن داییت تو روی من نگاه می‌کن میگه سرشو عین گاو انداخته زیر داره میره؟ مگه من چیکار کردم که الان اینارو باید بشنوم ؟ اصلا چرا منو با خودت نمیبری ؟ هنوز حرف داشتم بزنم اما قرار گرفتن دست راشد روی دهنم نطقم کور شد ! _یواش نفس بگیر .... مگه من صدبار بهت نگفتم حرف این خاله خانباجی هارو گوش نده ؟! تو واقعا فکر کردی حرفای لعیا راسته ؟ اون یه روده ی راست تو دلش نیست ! درباره زن داییم هم وقتی برگشتیم به حسابش میرسم که جرات نکنه به زن من توهین کنه ! نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _نمیخواد چیزی بگی اینا همینجوری فکر میکنن من با جادو و جنبل با تو ازدواج کردم وای به حال اینکه تو بری چیزی بهشون بگی . چشماش رو تو کاسه چرخوند و دستمو گرفت، برای لحظه ای ناراحتی چند دقیقه پیشم رو از خاطر بردم .... _خانم کوچولو اول که دیگه اینقدر حسودی نکن ...دومم من یه تار موی تورو با صدتا مثل لعیا عوض نمیکنم ! اینو همیشه آویزه ی گوشت نگه دار . لب برچیده و چیزی نگفتم .. _اینجوری بغض نکن و گرنه برمیگردیم حساب اون لعیا و مامانش رو میرسم ،مطمئن بودم راشد انقدر حساس هست که همین الان برگردیم از این رو چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم . راشد اتول رو روشن کرد و راه افتاد در تمام مسیر رسیدن به روستا دستم رو گرفته بود و حتی یکبار هم ول نکرد ! وقتی به روستا رسیدیم جلوی در خونه ی ما ایستادیم اتول رو خاموش کرد و به سمتم برگشت ،بوسه ای پشت دستم زد و گفت : _تو این مدت که اینجایی فکرتو با چرت و پرتایی که این زنا میگن مشغول نکن .... منم سعی میکنم زودتر کارمو راست و ریست کنم برگردم . سری تکون دادم و لبخند بیجونی زدم  کمی‌ مکث گفتم :_نمیای داخل ؟ چشماش رو به معنای اره باز و بسته کرد و گفت :_میام مگه میشه همینجوری خشک‌و خالی برم . لبخندم‌عمیق تر شد و اما چیزی نگفتم همراه هم از اتول پیاده شدیم .. راشد ساکم رو دستش گرفت و با کلید دستش تقه ای به در آهنین خونه زد .. کمی‌گذشت که صدای دمپایی پلاستیکی های مامانم که روی زمین کشیده میشد به صدا رسید و بعد در رو باز کرد با دیدن من گل از گلش شکفت و با لبخندی به سمتم اومد و درآغوشم کشید و گفت : _الهی مادر دورت بگرده دختر نازم دستم رو دور شونش حلقه کردم و منم متقابلا بغلش کردم ،مامان انگار تازه متوجه راشد شده بود از من جدا شد و به خوشرویی روبه راشد گفت : _خوش اومدی پسرم ... راشد دست مامان رو گرفت و پشت دستش رو بوسید و گفت :_ممنون حاج خانم .. مامان به داخل اشاره کرد و گفت : _بیاید داخل دم در بده وایسادید. ساکم‌رو از راشد گرفتم و پس از اون راشد گفت :_حاج خانم من دوسه روز باید برم سفر کار پیش اومده ... دیگه اومدم آوین رو به شما امانت بدم‌و برم ،اینجوری خیالم راحت تر هست .. مامان انگار از این مسافرت یهویی جا خورده بود !میتونستم تصور کنم الان چه تراژدی هایی تو ذهنش چیده ..اینکه الان در و همسایه چی میگن دختره یکهفتس عروسی کرده با ساک برگشته جون شوهرش میخواد بره سفر ...و .. و ، و مامان اول نیم نگاهی به من انداخت و بعد با لبخندی مصلحتی گفت :_این چه حرفیه پسرم اینجا خونه ی دوتاتون هست هر وقت بیاید قدمتون رو چشم .. راشد با لبخند سر تکون دادم اما من خوب میدونستم که هیچ کدوم از این حرفا حقیقت نداره ! راشد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _چیزایی که تو ماشین گفتم یادت نره . منم زود برمیگردم .... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯