eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
16.2هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
ز دردی که روی دستم حس کردم بهوش اومدم و دیدم سرم به دست روی تخت دراز کشیدم…..بی اهمیت به سوزن سرم بلند شدم و با صدای بلند زار زدم و مامان رو صدا کردم……مامان که همه کسی ام بود…..با صدای ضجه های من عمو اومد کنار تختم و بغلم گرفت و با گریه گفت:بخاطر سرعت بالا تصادف کردند و زن داداش یک ساعت بعداز انتقال به بیمارستان فوت شده…..خداروشکر به رضا چیزی نشده جز چند خراش جزیی….در حالیکه اصلا اطرافمو از شدت اشک ‌‌وگریه نمیدیدم با خودم گفتم:این تصادف فقط میخواست دار و ندار منو بگیره…..فقط قصدش گرفتن جون مامان و تمام زندگی من بود و بس…..انگار همون روز که مامان در اثر تصادف فوت میکنه مادر بزرگ بخاطر سکته قلبی توی بیمارستان بستری بود و یکی بهش خبر میده و مادربزرگ هم سکته ی دوم رو میزنه و در جا اون هم فوت میکنه…..توی سن ۱۴سالگی دو تا حامی خودمو از دست دادم… ادامه در پارت بعدی 👇 قسمت _یازده چون توی شمال کسی رو نداشتیم مامان و مامان بزرگ رو اوردیم تهران تا توی بهشت زهرا دفن کنیم…..روز دفن شانه ها و بدن نحیف من تحمل این مصیبت رو نیاورد و چندین بار از هوش رفتم…..وقتی مامان خاک شد تمام ارزوهای من هم باهاش دفن و تک و تنها شدم…..بعداز مراسم رفتیم خونه ی عمو آخه بابا هنوز بیمارستان شمال بود و انتقالش ممکن نبود……یک هفته بعد بابا رو هم انتقال دادند به یکی از بیمارستان‌های تهران….نزدیک چهلم مامان بود که بابا از بیمارستان مرخص شد و تونست توی مراسم چهلم شرکت کنه……درست همون روز مراسم چهلم که تموم شد ،،، کم کم همه از دورو برمون رفتند و ما موندیم و غم نبود مامان……خیلی سخت بود و تحملش مخصوص برای من غیر ممکن…..بابا که خودشو با کار سرگرم کرده بود و حتی شبها هم دیر میومد خونه و اصلا فکر ما سه تا بچه نبود….حالا من که هیچ ،چون از اول هم به من محبتی نداشت اما مونده بودم که چرا پسراشو هم ول کرده بود؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبجی حسین اینو گفت،با خوشحالی دستامو بهم مالیدم و رو به آسمون به خدا گفتم:خدا جوون !!نو‌کرتم!!!برات نذر کردم و‌حاجت خواستم اما فکرشو هم نمیکردم به این سرعت حاجت روا بشم…..خدایا شکرت که صدامو شنیدی…..خوشحال و خیال راحت که خواهر حسین میشناستش دنبال دسته ی عزاداری راه افتادم..با خودم تصمیم گرفتم ایام محرم که تموم شد با مامان در موردش حرف بزنم…اما طاقت نیاوردم و همون شب که رفتیم خونه،،،قضیه رو با تهمینه در میون گذاشتم آخه اختلاف سنی منو تهمینه فقط یک سال بود و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکردیم و متوجه میشدیم…وقتی تهمینه فهمید من عاشق هما شدم خیلی ذوق کردو گفت:وای خدای من!!!داداش توحید عاشق شده….کی این دختر خوشبخت رو بهم نشون میدی؟؟؟؟دل تو دلم نیست تا ببینمش…..داداش!!!هر مشکلی بود به خودم بگو تا حلش کنم…..خب!!؟با ذوق و‌خوشحالی گفتم:باشه …باشه آبجی !!!… ادامه👇 تهمینه دستمو گرفت و صورتشو اورد جلوتر. و بعد یه نگاهی به اطراف کرد و اروم گفت؛:میدونی چیه داداش!؟آخه من هم به درد تو گرفتار شدم…چشمهام چهار تا شد و‌خیره نگاهش کردم که از خجالت سرش انداخت پایین و گفت:تو پسری و میتونی در و دلتو بگی ولی من بخاطر حیا و آبرو نمیتونم…تهمینه ساکت شد و بقیه ی حرفهاشو نگفت….از زیر چونه اش گرفتم و سرشو بلند کردم و گفتم:از داداش خجالت نکش و حرف دلتو بگو.قول میدم کمکت کنم…تهمینه تا دید ذوق دارم و میخواهم بهش کمک کنم شرپع کرد به خرف زدن و تعریف کردن…تهمینه گفت:من عاشق یه پسری شدم که چند ماه پیش توی صحرا وقتی گوسفندهارو برای چرا برده بودم دیدم..اما خجالت کشیدم به کسی بگم.راستش داداش!!!هنوز اون پسر هم نمیدونه که من عاشقشم…یعنی عشقم یکطرفه است..گفتم:خیلی دوستش داری؟؟؟؟اگه اون پسر دوستت نداشته باشه و راضی به ازدواج باهات نشه چی؟تهمینه با دلسردی آهی کشید و گفت:نمیدونم بخدا!!!!ولی اینو میدونم که شب و روزم فکر کردن به اون پسره…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) یه روز با زیور که ازدواج کرده بود و بچه اشو شیر میداد،، درد و دل کردم و گفتم:زیور!!!بنظرت من هم میتونم مادر بشم؟؟زیور با مهربونی گفت:حتما میشی..راستش ایران!!!!گفتم:ها…چیزی شده؟؟گفت:نه….اما من شنیدم که همسایه ها و اهالی روستا که دلشون برای تو میسوزه قراره برات یه خواستگار بیارند….یه لحظه از گرما و خجالت انگار خون به لپهام رسید و سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:آخه من که کاری بلد نیستم…زیور گفت:بری خونه ی شوهر مجبوری که یاد بگیری..نترس زود یاد میگیری..اما.گفتم:اما چی؟؟گفت:خواستگارت یه مرد سن بالاست که زنش فوت شده…گفتم:عیب نداره…..مهم اینکه ازدواج کنم و از این همه مشکلات و تنهایی و حرف و حدیث خلاص میشم….به زیور گفتم:حالا این اقا که میگی کیه؟؟؟من میشناسمش؟؟زیور گفت:نه نمیشناسی ….از روستاهای اطرافه…میگند یه دختر داره که از تو بزرگتره و یه پسر همسن و سال تو داره…..تازه یه دختر کوچیکتر از تو هم داره….با تعجب گفتم:اووووو…..خب بچه هاش بزرگند و از پس خودشون بر میاند…..منو می خوان چیکار... ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) زیور گفت:خب!!مرد دیگه!!برای انجام کارای خونه اش و رفع نیازش..اسمش ناصره و ۳۶سال از تو بزرگتره گفتم:وای..من میترسم.زیور گفت:درسته که سخته ولی صاحب زندگی میشی و میتونی مادر هم بشی…اون روز کلی با زیور حرف زدیم و برگشتم خونه..وقتی رسیدم خونه با تعجب دیدم که جمیله خواهرم اومده…خوشحال دویدم سمتش و بغلش کردم..بعداز کلی حال و احوال جمیله گفت:شنیدم فردا برات خواستگار میاد.اصلا قبول نکن هااا.گفتم:آبجی!!مگه اختیارم دست خودمه؟؟جمیله گفت:من نمیزارم تورو بدبخت کنند…اقدس با شنیدن این حرفها شروع به بحث و دعوا با جمیله کرد و گفت:همین خواستگار هم زیادیشه….به زحمت جورش کردیم…جمیله با پرخاش گفت:حدس میزدم کار تو باشه…اما من اجازه نمیدم…اون روز بحث و دعوای مفصلی بین جمیله و اقدس گرفت و بالاخره با مداخله ی بابا جو اروم شد…اما مداخله ایی که به نفع اقدس بود…بابا گفت:به هیچ کسی ربطی نداره و این خواستگاری برگزار میشه…..اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
🍃🌹 به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم.. متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . آخرین چیزی که یادم میاد اینه که چاقو برداشتم و میخواستم فتانه رو بکشم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهو یادم افتاد وحید باهام چیکار کرده میخواستم از اتاق بیرون بیام که دیدم بالشت بغل کردم و روزام پشت هم تو اون سلول می گذشت و من متوجه هیچی نبودم ، گاهی داد میزدم و سرمو به دیوار میکوبیدم ، گاهی خانوادم میومدن و بیشتر وقتا می خوابیدم و به تخت بسته شده بودم . رفته رفته حالم بهتر شد ، با یه خانومی صحبت میکردم که دکترم بود و واقعا بهم کمک کرد. ازش پرسیدم بچه هام کجان که گفت حالشون خوبه اما وقتی میتونی ببینیشون که حالت خوب انگار همین یه جمله برای من معجزه کرد ، حسرت بغل کردن بچه هام بوسیدنشون کاری کرد که خودمو جمع و جور کنم . وحيد و پدر و مادرم تقریبا هرروز به دیدنم میومدن . مامانم پیش چشم خودم آب شده بود میگفت یه دونه دختر داشتم که هیچ جا مثل و مانند زندگیش نبود و الان تو دیوونه خونه بستريه .... 🍃🌹 حالم رفته رفته خوب شد و از تیمارستان مرخص شدم ، تو این مدت به غیر روانپزشکم هیچ کس از کار شوهرم خبر نداشت بهش نگفتم فیلم دیدم گفتم کسی بهم گفته و اونم قانعم کرد که شوهرم مرد خوبیه و باید به زندگیم برگردم . روزی که بچه هامو بغل کردم هیچوقت یادم نمیره ، خدا برای هیچ مادری دوری از بچه رو نیاره . دو تا طفل معصومام ده ماهه شده بودن و من بار اول بود میدیدمشون ، اونقدر بغل کردم بوسیدمشون تنشونو بو کردم و اشک ریختم که همه اطرافیان هم من اشک میریختن یکی دو هفته اول خونه مادرم بودم و غرق بچه هام بودم ، روزی نبود که با دیدنشون اشک نریزم ، وحیدم هر بار سعی میکرد بیاد سمتم پسش میزدم. حتی جواب سوالاشو نمیدادم ، بهش نگاه که میکردم ، بوی تنش که به من میخورد یاد اون فيلم میفتادم و پشت سرهم بالا میاوردم . بچه هام یک ساله شدن که مامانم گفت دیگه حالت بهتره و برو خونه خودت اما من میام طبقه پایین خونت زندگی میکنم که حواسم بهت باشه ، بیچاره مامانم حاضر بود خونه درندشت خودشو ول کنه و بیاد تو زیر زمین زندگی کنه . گفتم پس مستأجرام چی ؟ مامانم گفت اون بنده خدا که چند ماهه اختلاف داره و جهیزیشو جمع کرده و برده ، شوهرشم کم مونده بندازه زندان واسه خاطر مهریه . اصلا به نظر من اون خونه رو طلسم کردن وگرنه واسه چی زندگی های شما خراب بشه ؟بالاخره بعد یک سال برگشتم خونم ..... بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
توفکربودم که ثمین بایه بشقاب غذا امد سمتم گفت اقابهنام به این غذاهاکه دیگه آلرژی نداری اگربه معدت سازگاری نداره نخور!!ازشوخیش اصلاخوشم نیومدبااخم دستش ردکردم گفتم میل ندارم..انگار خودش فهمیدناراحت شدم یهودستم گرفت گفت..ببخشیدبخدامنظوری نداشتم..اون شب تانزدیک صبح باغ بودیم بعدم با امید رفتیم سمت خونشون،با اینکه هوا هنوز تاریک بود اما از محله نمای ساختمونشون میشدفهمید اوضاع مالی پدر امید واقعاخوبه،وقتی وارد حیاط شدیم امیدگفت کفشات دربیاربی سر صدا پشت سرم بیا..اتاق خواب امید تقریبا پشت ساختمان بودیه درداشت به حیاط و ما خیلی راحت رفتیم تو،امیدچراغ خواب روشن کردیه دست لباس راحتی بهم دادجام روانداخت پایین تختش گفت میدونم خسته ای بگیربخواب حداقل به زنگ دوم مدرسه برسیم..گفتم خانوادت یه وقت ناراحت نشن منو بی اجازه اوردی،امیدگفت خونه مادوبلکس اتاق من فقط پایین بقیه اتاق خوابهاطبقه بالاست نگران نباش کسی متوجه رفت امدمانمیشه.. ادامه 👇 به امیدگفتم:یعنی خانوادت نفهمیدن دیشب خونه نبودی،امیدگفت دیروزبه مامانم گفتم میرم پیش پسرخالم که درس بخونم و دیروقت میام.خالم مسافرت باپسرخالمم هماهنگ کردم تونگران نباش..انقدرخسته بودم که تاسرم رو گذاشتم روبالشت خوابم بردوقتی بیدارشدم دیدم امیدهنوزخوابه سریع ساعت رونگاه کردم وای نزدیک۱۲ظهربود.مثلامیخواستیم چندساعتی استراحت کنیم برای زنگ دوم بریم مدرسه ولی خواب مونده،بودیم..ازجام بلندشدم رفتم سمت پنجره با اینکه توروستا زندگی میکردم. هر روز طبیعت زیبای روستارومیدیدم.. اما انصافا حیاط خونه ی امیداینایه چیزدیگه بود که توشب خیلی معلوم نبود..دورتادورحیاطشون پرازبوته های گل بودکه روح ادم روجلامیدادن..یه گوشه از حیاطشون یه الاچیق چوبی بودکنارش یه اب نمای خیلی قشنگ بود..محوتماشای بیرون بودم که امید گفت بهنام عجب امتحانی دادیم!با حرفش خندم گرفت گفتم الان اگرمادرت بیاد بگه چرا نرفتید مدرسه چی میخوای بهش بگی..گفت نگران نباش مامان بابام صبح زود برای کاری رفتن بیرون وقبل ازرفتن مامانم مثلا بیدارم کردکه خواب نمونم.... ادامه در پارت بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر سراغ افسانه روگرفتم گفت زمانی که توخواب بودی خانواده ی شوهرش امدن دنبالش بردنش ارایشگاه.‌باغرغرای مامانم بلندشدم یه چیزی خوردم سریع دوش گرفتم رفتم دنبال دخترخاله ام شبنم باهم رفتیم ارایشگاه..موهای بلندم رویه سشوارکشیدم که فقط مرتب بشه یه ارایش لایت کردم بااینکه کارخاصی انجام ندادم اماحسابی تغییرکردم..خلاصه غروب که رفتم خونه هنوزافسانه نیومده بودمامانم گفت رفتن اتلیه چندتاعکس بگیرن میان نزدیک ساعت۸شب بودتقریبامهموناامده بودن که گوشیم زنگ خوردشماره ی نیما بود وقتی جواب دادم گفت زیادشیطونی نکنی هاواصرارکردبراش عکس بفرستم منم چندتاسلفی گرفتم براش فرستادم که دوباره زنگزدشروع کردقربون صدقه رفتنم وتوحرفهاش همش میگفت تومال خودمی نمیذارم دست کسی بهت برسه منم فقط میخندیدم خیلی جدیش نمیگرفتم..مشغول حرف زدن بانیمابودم که باصدای کل کشیدن امدمتوجه ی شدم عروس دومادامدن سریع قطع کردم ازاتاق امدم بیرون... ادامه 👇 سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر همه دورافسانه ونامزدش جمع شده بودن من ازپشت میدیدمشون خیلی عجله ای برای دیدنشون نداشتم،گفتم بذاربشینن بعدمیرم میبینمشون ورفتم تواشپزخونه یه لیوان شربت خوردم آمدم بیرون اماهمین که چشمم به مرد کنار افسانه خوردخشکم زد..شاید بگید دارم بزرگ نمایی میکنم. اماخداشاهده دقیقاخشکم زد..حامدنامزدافسانه یه پسرچهارشونه بودکه باهمون کت شلوار هم میشد فهمیدهیکل میزونی داره ورزشکاره..چشم ابروی مشکی موهای لخت خوش فرمی که یه طرف صورتش ریخته بودواون پوست تقریباسفیدش من رومجذوب خودش کرده بودخودمم نمیدونم چه مرگ شده بودوباهمون نگاه اول دل لعنتی من عاشقش شد..(نمیدونستم این عشق ممنوعه چه به روزم میاره)انقدرمحوتماشای حامدشده بودم که افسانه به چشمم نمیومدوباخودم میگفتم این عاشق چیه افسانه شده ازدیدمن دقیقاشب روزبودن هرچندافسانه ام ازنظرقیافه بدنبوداماخدایش حامدخیلی ازش سربود.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اصلا زن و چه به سواد ،مگه من رفتم مدرسه ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم که نیشگون دیگه از پام گرفت،آخی گفتم و به دست جایی رو که گرفته بود مالیدم و گفتم _ماماااان... چشم غره ای رفت و گفت : _درد و مامان .... عوض این حرفا پاشو برو یذره آشپزی کن دو روز دیگه پَست نفرستن .... متعجب پرسیدم : _مگه پَسَم میفرستن ؟ با طعنه گفت : _نه میبرنت اونجابعدم میشینی رو تخت پادشاهی .... دختر جون از رویا بیا بیرون .... بزرگ شو دیگه شوهر داری ..... همش به خوردن و خوابیدن و خوندن اون کتابای ذهن منحرف کن نیست ! کسی نون خور اضافی تو خونش نمیخواد باید برای راشد خانمی کنی .... هر چی مامان میگفت بیشتر از خودم بدم‌می اومد..... سنی نداشتم ولی حس میکردم منو به شکل یک کالا میبینن....یک کالا که هر جور دلشون بخواد باهام رفتار میکنن.... دیگه به بقیه حرف های مامان گوش نکردم و با باشه مامانی، از کنارش بلند شدم و به اتاق رفتم .... تا شب هم از اتاق بیرون نرفتم ..... صبح ساعت ۸ بود که از خواب بیدار شدم هنوزم قصد بیرون رفتن نداشتم ... انگار قصد لج کردن با خودم رو داشتم چراکه معدم هم به قار و قور افتاده بود .... نیم ساعتی همینجوری مشغول مگس پروندن بودم که زنگ خونه به صدا در اومد و صدای آشنایی به گوش رسید.. کنار پنجره رفتم و راشد رو دیدم که با مامان در حال خوش و بش بود،وقتی نگاهش به من افتاد سریع پرده رو کنار زدم و گوشه نشستم .. حدود دو دقیقه بعد مامان سریع به اتاق اومد و از داخل کمد لباسی درآورد و بهم داد و گفت : _زود بپوش راشد اومده میخواد ببرتت شهر خرید ... سری تکون دادم و لباس رو پوشیدم، وقتی خواستم از اتاق بیرون برم دستم رو کشید و گفت: _وقتی رفتی ندید پدید بازی در نیاری ها آوین ..پشت چشمی نازک کردم از خونه بیرون رفتم .... راشد روی همون تخت اون شبی نشسته بود و طرز زیبایی دستش رو زانوش تکیه داده بود ، بقدری زیبا بود که دلم ميخواست بشینم و نگاهش کنم اما با سقلمه ای که مامان بهم زد به خودم گوشزد کردم بیشتر از این ضایع بازی در نیارم .. مامان گفت :_بفرما پسرم اینم آوین خدمت شما .... راشد لبخندی زد و گفت : _دست شما درد نکنه من آوین رو زود برمیگردونم دل نگرون نشید یه موقع ... مامان تشکری کرد و لبخندی به روش زد راشد اشاره کرد و گفت : _بفرمایید .. سری تکون دادم و از در بیرون رفتم که دیدم اتول (ماشین) سفید رنگی بیرون خونه هست .. راشد در رو برام باز کرد اول نگاهی یه خودشو بعد نگاهی به اتول انداختم و سوار شدم .... تو محل ما هیچ کس اتول نداشت ،معمولا واسه حمل بار جایی رفتن یا پیاده میرفتن یا گاری بود .... راشد خودش هم دور زد و سوار شد ... اتول رو روشن کرد اول دستی برای مامان تکون داد و بعد راه افتاد ... گوشه ترین جای صندلی رو انتخاب کردم و نشستم... اولین بار بود که تو یک محیط بسته با جنس مخالف تنها بودم .. حس خفگی بهم دست داده بود بخاطر اینکه از دیشب چیزی نخورده بودم معدم داشت بهم می پیچید ... به پنجره اشاره کردم و گفتم : _این ... این باز نمیشه .. نگاهی بهم انداخت و رنگ نگاهش متعجب شد ،اتول رو گوشه ای نگه داشت و به سمتم برگشت و گفت : _تو که رنگ به رو نداری..... سرم رو تکون دادم و دستی به سرم کشیدم و گفتم :_خوبم چیزیم نیست ... اما صدای شکمم بر خلاف زبونم رسوام کرد ... اخمی کرد و پرسید :_صبحانه خوردی ؟‌ سرم رو به معنای نه تکون دادم که گفت : _شام چی ؟اونو که خوری؟ بازم سرم رو به معنای نه تکون دادم که اخمش پر رنگ تر شد و گفت : _یعنی چی نخوردم ؟ منم اگه مثل تو دو وعده غذا نمیخورم حالت تهوع میگرفتم .... متعجب پرسیدم : _حالت چی ؟ _حالت تهوع .... باز پرسشگرانه پرسیدم :_حالت تعوع دیگه یعنی چی ؟ تک خنده ای زد و همونطور که اتول رو روشن میکرد گفت :_تعوع نه تهوع .... یعنی همینجوری که تو الان هستی .... مگه تو مدرسه نمیری؟ پس چرا نمیدونی حالت تهوع چیه ؟‌ اخمی کردم و دست به سینه نشستم و گفتم _میرم شعر و ریاضی و ادبیات یاد میگیرم نه طبیبی کردن .... خندید و باشه ای گفت ... حدود ۵ دقیقه بعد روبروی یک غذاخوری ایستاد و گفت : _بشین الان میام ... سرس تکون دادم که سریع رفت و اندکی بعد با یک سینی املت و نون سنگک همراه با سبزی برگشت ... با دیدن املت چشمام برقی زد اما وجه خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم .. سوار اتول شد و سینی رو بینمون قرار داد و گفت : _بفرما شروع کن تا غش نکردی .. دوباره اخم کردم و گفتم : _نمیخوام.. میل ندارم چشمم روی املت قفل شده بود و بوی تازه‌ی نان سنگک داشت هوش از سرم می‌برد اما با این‌حال بر خلاف میل درونیم تصمیم گرفتم نخورم . راشد بی‌توجه به حرفم لقمه‌ی بزرگی جلوی دهنم گرفت و گفت : _انتظار هواپیما که نداری ؟ با چشم های گرد شده گفتم :_گفتم که گرسنه نیستم . https://eitaa.com/bakhtiyarionline