#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پانزده
یه روز که سر زمین بودم یهو از دور دیدم حسین با حالت دو بطرف من میاد…نزدیکتر که شد حس کردم حال و روز خوشی نداره و خیلی پریشون و ناراحته…حسین در حالیکه نزدیکتر میشد نفس نفس زنان گفت:توحید!!توحید.!!!هما…هما…با نگرانی گفتم:هما چی؟؟؟حرف بزن ببینم..هما چی شده؟حسین گفت:آمنه از دوستاش شنیده که هما رو مار نیش زده…اینو که شنیدم دنیا روی سرم خراب شد و با بغض گفتم:الان کجاست و چی شده؟حسین گفت:انگار بردند شهر پیش دکتر..هنوز هم برنگشتند و کسی هم ازش خبر نداره…سترس امونمو بریده بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید…با خودم گفتم:خدایا این چه بلایی بود که سر دختر معصوم اومده؟؟؟حالا چطوری از حالش با خبر بشم؟یه کم فکر کردم و بعد به حسین گفتم:حسین!!!تو برگرد روستا و به مامانم بگو که یکی از دوستای توحید مریض شده و برده بیمارستان….بهش بگو که شب رو نمیام خونه،نگران نباشه…حسین قبول کرد و شروع به دویدن کرد…زود صداش زدم و گفتم:حسین !!!به مامان از هما حرفی نزنی هاااا…حسین گفت:مطمئن باش…خداحافظ…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_شانزده
خلاصه از هم جدا شدیم و من راهی شهر شدم وحسین بسمت روستا رفت تا پیغام منو به مامان برسونه…میدونستم شهری که نزدیکی روستای ما هست فقط یه بیمارستان داره….. تمام سعی امو میکردم که خیلی زود به شهر برسم …یا عجله داشتم میرفتم که یکی از پشت صدام کرد.برگشتم و دیدم حسین هست…با تعجب بهش گفتم:حسین چرا نرفتی پیغام منو برسونی.؟؟حالا مامان نگرانم میشه..حسین گفت:نگران نمیشه چون به آمنه گفتم که بره به مادرت خبر بده…..آخه ترسیدم تورو تنها بزارم….یکی کنارت باشه بهتره…حسین واقعا مثل یه برادر بود برام..خلاصه رسیدیم بیمارستان و دورادور جویای حال هما شدیم….خداروشکر هما رو زود به بیمارستان رسونده بودند و خطر رفع شده بود و آمپول پادزهر بهش تزریق کرده بودند و حالش رو به بهبود بود…از اینکه نمیتونستم بره پیشش خیلی ناراحت بودم ولی همینکه سالم بود خوشحالم میکرد…باز دلم آروم نشد….آخه میخواستم هر جوری شده هما رو ببینم تا خیالم راحت راحت بشه…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#قسمت_شانزده
خودت میدونی که من دختر نیستم و نمیتونم با کسی دیگه ایی ازدواج کنم چون خانواده ام میفهمه و آبروم میره ……
گفتم:من از تو نخواستم که با من دوست بشی…..خودت اصرار کردی…..من اصلا موقعیت ازدواج ندارم……
مریم گفت:موقعیت نمیخواهد…..باورکن، خودم هر چی که نیاز باشه بهت میدم و به خانواده ام هم نمیگم……تو فقط بیا خواستگاری……
گفتم:آخه فعلا قصد ازدواج ندارم……
مریم گفت:یعنی چی!!؟؟؟چرا اون روز که ازم رابطه خواستی نگفتی قصد ازدواج نداری؟؟؟
گفتم:ول کن مریم!!!حوصله ندارم….میزاری یه ناهار کوفت کنیم یا پاشم برم؟؟؟؟….
قبل از اینکه من بلند شم مریم خودش از جاش بلند و سوار ماشین شد و رفت….
اعتراف میکنم که از رفتنش خوشحال شدم و از اینکه بالاخره تونسته بودم دست به سرش کنم از خودم راضی بودم…… ،ناهار خودمو خوردم و بعد سهم مریم رو هم برداشتمو برای شامم بردم خوابگاه……
چند روزی از مریم خبری نشد…… من هم باهاش تماس نگرفتم تا کمتر درگیرش باشم…..
ادامه 👇
داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#قسمت_هفده
توی این فاصله من از یه دختر ترم اولی(مهسا) خیلی خوشم اومد و از نبود مریم استفاده کردم و خودمو به مهسا نزدیک و کم کم باهاش دوست شدم……..
به هر حال بعداز دو سال زندگی کردن و درس خوندن توی شهر تهران و صد البته وجود مریم ،،،،از من یه پسر کاملا اجتماعی و خوش تیپ ساخته بود…..مخصوصا که کم کم داشتم مهندس میشدم برای همین توی رفتار و گفتارم خیلی کار میکردم………
با داشتن این خصوصیات مهسا خیلی زود به پیشنهادم جواب مثبت داد و باهم اوکی شدیم………..
اوایل سعی کردم کلا از مریم مخفی کنم تا مشکلی ایجاد نکنه …..از طرفی به مهسا هم گفتم که یه دختری خیلی عاشقمه ولی من دوستش ندارم….حتی یه روز مریم رو از دور به مهسا نشون دادم و دوباره گفتم:این دختره دست از سرم برنمیداره ،با این حال که من اصلا دوستش ندارم………
پنهانکاری من از مریم خیلی دوام نیاورد و یه روز مچ منو مهسا رو توی کافی شاپ گرفت و قیامتی به پا کرد که بیا و ببین…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_شانزده
پا قدم دخترم خیلی خوب بود و دخترای ناصر به فاصله ی خیلی کم ازدواج کردند و رفتند.تمام کارای عروسیشون پای من بود.از یه طرف سن و سالی نداشتم و تازه وارد ۲۰سالگی شده بود و از طرف دیگه یه بچه کوچک و مشکلات جسمانیم باعث میشد بیش از پیش عذاب بکشم…هنوز از کارای عروسی فارغ نشده بودم که خبر رسید بابام فوت شده……با این خبر شوک بدی بهم وارد شد آخه غم از دست دادن پدر خیلی سخته حتی اگه پدری که بهت اهمیت نمیداد…پدرم به دلایلی رفته بود تهران و همونجا فوت و دفن شد…روزهای سختی داشتم چون دچار افسردگی بعداز زایمان بودم که فوت پدر و به فاصله ی خیلی کم فوت نامادریم اقدس بهم شوک وارد کرد و افسردگیم شدیدتر شد…اون زمان افسردگی رو بیماری نمیدونستند و یه جورایی سرکوفتم میکردند و منو ضعیف و مریض و غیره میدونستند..تنها که بود تنهاتر شدم البته بعداز فوت پدرم و اقدس هر دو رو از ته دل بخشیدم و این بخشش یه ارامش روحی خوبی بهم داد…..
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_هفده
دخترم خانم هنوز دو ساله نشده بود که دختر دومم خانم سلطان بدنیا اومد…تصورشو بکنید که با اون وضعیت افسردگی و نقص عضو ،چطور میتونستم از پس دو تا بچه ی قد و نیم قد بر بیام و ازشون مراقبت کنم؟؟من مادر بودم و عاشق بچه هام و این عشق کمکم کرد تا بخوبی از پس بچه ها بربیام…گذشت و خانم سه ساله شد…یه روز حس کردم دخترم خانم حال نداره و انگار مریض شده..انگار بیماریش واگیردار بود چون خانم سلطان هم از اون گرفت و هر دو باهم بیحال شدند…دخترای بیچاره ام توی تب میسوختند و توی روستا هم امکانات نداشت تا بتونم درمانشون کنم…اوایل بیماریشون از طریق جوشیده و غیره اقدام کردم ولی وقتی حالشون وخیم شددیگه طاقت نیاوردم و باچشمهای گریون و قلبی پراز غم و درد بزحمت رسوندیم بیمارستان…درسته که بعداز اون دو تا دختر خدا بهم دوباره بچه داد اما هنوز لحظات تب و درد و گریه هاشون جلوی چشمهام هستند….دخترای نازنینم توی سن ۳و ۲ساله توی بغل خودم پر پر شدند و رفتند پیش خدا……
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_شانزده
پا قدم دخترم خیلی خوب بود و دخترای ناصر به فاصله ی خیلی کم ازدواج کردند و رفتند.تمام کارای عروسیشون پای من بود.از یه طرف سن و سالی نداشتم و تازه وارد ۲۰سالگی شده بود و از طرف دیگه یه بچه کوچک و مشکلات جسمانیم باعث میشد بیش از پیش عذاب بکشم…هنوز از کارای عروسی فارغ نشده بودم که خبر رسید بابام فوت شده……با این خبر شوک بدی بهم وارد شد آخه غم از دست دادن پدر خیلی سخته حتی اگه پدری که بهت اهمیت نمیداد…پدرم به دلایلی رفته بود تهران و همونجا فوت و دفن شد…روزهای سختی داشتم چون دچار افسردگی بعداز زایمان بودم که فوت پدر و به فاصله ی خیلی کم فوت نامادریم اقدس بهم شوک وارد کرد و افسردگیم شدیدتر شد…اون زمان افسردگی رو بیماری نمیدونستند و یه جورایی سرکوفتم میکردند و منو ضعیف و مریض و غیره میدونستند..تنها که بود تنهاتر شدم البته بعداز فوت پدرم و اقدس هر دو رو از ته دل بخشیدم و این بخشش یه ارامش روحی خوبی بهم داد…..
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_هفده
دخترم خانم هنوز دو ساله نشده بود که دختر دومم خانم سلطان بدنیا اومد…تصورشو بکنید که با اون وضعیت افسردگی و نقص عضو ،چطور میتونستم از پس دو تا بچه ی قد و نیم قد بر بیام و ازشون مراقبت کنم؟؟من مادر بودم و عاشق بچه هام و این عشق کمکم کرد تا بخوبی از پس بچه ها بربیام…گذشت و خانم سه ساله شد…یه روز حس کردم دخترم خانم حال نداره و انگار مریض شده..انگار بیماریش واگیردار بود چون خانم سلطان هم از اون گرفت و هر دو باهم بیحال شدند…دخترای بیچاره ام توی تب میسوختند و توی روستا هم امکانات نداشت تا بتونم درمانشون کنم…اوایل بیماریشون از طریق جوشیده و غیره اقدام کردم ولی وقتی حالشون وخیم شددیگه طاقت نیاوردم و باچشمهای گریون و قلبی پراز غم و درد بزحمت رسوندیم بیمارستان…درسته که بعداز اون دو تا دختر خدا بهم دوباره بچه داد اما هنوز لحظات تب و درد و گریه هاشون جلوی چشمهام هستند….دخترای نازنینم توی سن ۳و ۲ساله توی بغل خودم پر پر شدند و رفتند پیش خدا……
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_شانزده
همه ی این اطلاعات رو لالاییها و مویه های مامانی به من میداد……ایا با این کاراشون حال من بهتر شد؟؟؟نه….بخدا نه…..بهتر نشد که هیچ ،بلکه با این کاراشون داشتند به من ثابت میکردند که جنس مونث همیشه مقصره…..
بهم ثابت کردند که خلافکارترین شخص این ماجرا من هستم…..حس کثیفی و نجاست بهم دست داد……هر وقت حموم میرفتم گردن و پاهامو به قدری با لیف و کیسه ی حموم میشستم که پوست بدنم نازک میشد تا شاید از نجاست پاک بشم و حداقل خدا دوستم داشته باشه و پسم نزنه……من دختر اروم و مهربونی بودم پس نه جیغ کشیدم و بی قراری کردم و نه گریه و لجبازی……توی خودم شکستم و دم نزدم……بله من نابود شدم…..با حس اینکه پشت و پناهی ندارم…..
از اوج و عرش افتادم توی عمیق ترین چاه تاریک زندگی…خیلی زمان نبرد تا حرفم یک کلاغ چهل کلاغ شد و توی روستا پیچید…..همین که از خونه بیرون شده بودم کافی بود تا منو مقصر و ناپاک بدونند……
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_هفده
داشتم بزرگ و نوجوون میشدم و جرأت اینکه پامو از خونه بیرون بزارم و زیر نگاههای پراز سوال وپچ پچ مردم قدم بردارم رو نداشتم..،،،
درسته که بیرون نمیرفتم ولی حرفها به گوشم میرسید…..فشارهای روحی زیادی روم بود…..مگه من چند سالم بود که بتونم هضمش کنم؟؟؟؟
جای زخم عمو فرشاد خوب نشده بود که خانواده ام پسم زدند و حالا نوبت اهالی روستا بود……فشارها بقدری زیاد بود که گاهی از بس فکر و خیال میکردم باور کنید از هوش میرفتم و اونجا بود که مامانی بیچاره باید به دادم میرسید……
گاهی وقتها کاری پیش میومد و مجبور میشدم با مامانی بیرونم برم…… اهالی روستا با دیدنم زیر و بم ماجرا رو از مامانی میپرسیدند و من بی سر و صدا از حال میرفتم آخه من از بچگی اروم بودم و هیچ مشکلی رو ندیده و تجربه نکرده بودم که یکباره یه فشار و مشکل بزرگ برام پیش اومد که قابل تحمل نبود،…کم کم بیهوشیهام بقدری زیاد شد که توی روستا لقب غشی گرفتم….....
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯