eitaa logo
بختیاری آنلاین
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
80 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد... ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ در نهایت با مشورت و آموزشهای وکیل گفتم:ببین اقای به ظاهر محترم…!!اینقدری ازت مدرک دارم که توی کل ایران آبروت بره….شبی که تولدم بودم اومدیم بیرون و تو به آزیتا زنگ زدی گوشیم روی ضبط صدا بود…………..حالا بچرخ تا بچرخیم…..با تمام این حرفها باز هم نوید کوتاه بیا نبود و بدجوری تلاش میکرد تا حال منو بگیره…..کاملا دیونه شده بود و خودشو به هر دری میزد تا فقط منو تنها گیر بیار…. یه روز هم که زنگ زده بود به پیشنهاد وکیل گفتم:ببین نوید هنوز پرونده ام بازه و میتونم ازت شکایت کنم….همه میدونند که اون شب تو منو از ماشین به قصد کشت پرت کردی بیرون،،،هم بیمارستان میدونه و هم اون اقایی که منو رسونده بود…..حواستو جمع کن…..نوید من نمیتونم باهات زندگی کنم پس بهتره همدیگر رو اذیت نکنیم……نوید برای اولین بار سکوت کرد….. این سکوتش نور امیدی بود برای من…..بدون خداحافظی قطع کرد و تا چند روز ازش خبری نشد……بعداز چند روز پیام داد :میخواهم ببینمت…. ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده# 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه….. با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی….. با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم... ادامه 👇 مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم …. خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم… یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟….. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
🌹 خلاصه نزدیک ظهرمامانم خودش زنگزدگفت افسانه تورومقصرمیدونه میگه حامدگناهی نداشته وهرچقدرمن باهاش صحبت کردم گفتم گذشته هاگذشته جفتشون تاوان کارشون روپس دادن قبول نکرد..توبایدبه افسانه وپدرت زمان بدی تابااین موضوع کناربیان..ازاین اتفاق تقریبادوهفته ای گذشته بودکه مامانم یه روز زنگ زدگفت افسانه میخوادبیاددیدنت!خیلی جاخوردم گفتم تادیروزچشم دیدنم رونداشت چطورشده الان دل تنگم شده..مامانم گفت والله منم نمیدونم امامیگه به حرفهات خیلی فکرکردم گذشته هاگذشته حالاکه حامدمرده دیگه دلیلی نداره ازافسون ناراحت باشم..هرچندبه این تغییر۱۸۰درجه ای افسانه شک کرده بودم اماگفتم بذاربه جفتمون یه فرصت بدم شایداین کینه قهروازهمه مهمتردوری ازبین بره..دقیقا۱۰روزبعدش افسانه به همراه مادرم امدن دیدنم به گرمی ازش استقبال کردم اونم متقابلارفتارش خیلی خوب وصمیمی بودطوری که کسی نمیدونست فکرمیکردم مادوتاهیچ گذشته ی تلخی نداشتیم.. ادامه 👇 افسانه مادرم یک هفته پیشم موندن و تو این مدت حرفی ازگذشته نزدیم فقط افسانه چندبارازنیماپرسیدکه گفتم ازش خبر ندارم گفت اون عاشقت بوداگرازدواج نکرده باشه مطمئنم بازم میخوادت،منم به مسخره بچه هارونشون میدادم میگفتم اره بااین دوتابچه حتماقبولم میکنه وتوحرفهام ادرس مغازه ی نیماروازم گرفت..موقع رفتن مامانم گفت حالاکه افسانه بخشیدت باباتم میبخشت من باهاش حرف میزنم انشالله که بازم دورهم جمع میشیم..ازاینکه همه چی داشت به خوبی خوشی تموم میشدخیلی خوشحال بودم خداروشکرمیکردم..اماسه روزبعدازرفتن مامانم وافسانه زنگزدن یه شماره ای بهم شروع شدتاجواب میدادم قطع میکرد.چندباری بهش زنگزدم شایدبفهمم کیه اماردتماس میزد..گذشت یه شب همون شماره پیام دادگفت خوبی عشقم..نوشتم شما؟درجوابم گفت ای بی معرفت چطورعاشقت روفراموش کردی شک نیماروکردم امابازم گفتم نکنه اشتباه گرفته... ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯