eitaa logo
بختیاری آنلاین
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
10.6هزار ویدیو
80 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
حاضر بودم هر چی ثروت دارم خرج کنم تا خوب بشم ولی احتمالش فقط ده درصده،….تو جای من بودی میرفتی دنبالش؟؟؟ گفتم:اره میرفتم…..کل ثروت هم به باد بره بهتر از این زندگی حیوونی(با حرص گفتم)هست….. نوید سرخ شد و گفت:خفه شو دیگه….باهات مهربون میشم پررو میشی….فکر نکن که دوستت دارم ؟؟اوایل خیلی دوستت داشتم اما یه زن خیانتکار دیگه به درد من نمیخوره …وقتی دیدم عصبی شد سکوت کردم….رسیدیم خونه ی پدرشوهرم و اونجا حسابی غافلگیرم شدم،….کلی مهمون دعوت کرده بودند….وقتی کیک و سوت و هورا و برف شادی و فشفشه و غیره رو دیدم تازه متوجه شدم تولدمه……واقعا خوشحال شدم…..اولین جشن تولدم بود….اون شب وارد هفده سالگی شدم……خیلی خیلی تحویلم گرفتند و حسابی سنگ تموم گذاشتند…..نوید هم پیش اونا مثل ملکه باهام رفتار میکرد….سارا هم بود ولی سینا نبود.،،.از حرفهایی که اونجا زده شد فهمیدم که سینا برای مدیریت شرکتشون کشور اتریش از ایران رفته بود…….. ادامه👇 اون شب همه چی خوب بود و حتی پدرشوهرم بهم یه ماشین کادو داد و دوباره بحث بچه و نوه رو وسط کشید…..نوید هم یه برام بهترین مارک ادکلن و یه ساعت برند گرفته بود..….. وقتی برای کادوی پدرشوهرم همه دست زدند اروم به نوید گفتم:یعنی میتونم گواهینامه بگیرم و سوار ماشینم بشم؟؟؟نوید گفت:چرا که نه….البته اگه امشب خودت به ازیتا(همون خانم کثیف و هرزه)زنگ بزنی بیاد تا جشن تولدت تکمیل بشه…..با این حرفش کل جشن و خوشی و کادو انگار از دماغم اومد بیرون…..یعنی برام کوفت واقعی شد……هر وقت کم میاوردم و توان مقابله نداشتم سکوت میکردم اون لحظه هم سکوت کردم…..جشن تموم شد و نوید شاد و شنگول از همه خداحافظی کرد و به من گفت:پاییز جان !!!دیروقته ،،،بریم خونه؟؟؟چاره ایی جز اطاعت نداشتم….از همه تشکر و خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم…....من دوست داشتم با مادرشوهر و پدرشوهرم بیشتر برخورد داشته باشم یا به خونه امون رفت و امد کنند اما حیف و صد دریغ که اینجوری نبود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
مادر مجید میگفت:مجید رختخوابشو توی آشپزخونه پهن میکنه و چون اونجا سرده اذیت میشه و حتی اینم گفت که مجید سر شب بهش میگه مامان !! نمیری بخوابی؟؟؟؟ یه روز که مادرجون اومده بود خونمون با بغض گفت:والا بخدا آشپزخونه سرده و من خوابم نمیبره…..حرفی نزدم و فقط نگاه کردم و حرفهاشو گوش دادم چون نمیخواستم ازم سوء استفاده کنه……مادرجون اشکشو پاک کرد و ادامه داد:به والا سردم میشه اونا توی اتاق پیش بخاری میخوابند و من توی اشپزخونه……در حالیکه مادرجون آه میکشید چایی رو گذاشتم جلوش که دستمو گرفت و گفت:میگم مهناز!!تو که تنهایی میتونم بیام اینجا بخوابم؟؟؟زود گفتم:تنها نیستم!!بچه هام با من میموند……مادر جون گفت:نه …اینو نمیگم که ….میگم تو که شوهر نداری و تنها میخوابی ……وسط حرفش پریدم و گفتم:چی!؟؟مگه شوهرم مرده که شوهر ندارم….؟؟؟مادر جون با اخم گفت:خدا نکنه….زبونتو گاز بگیر….منظورم اینکه مجید که اینجا نمیاد... ادامه 👇 😍😊 مادرجون گفت فقط موقعی که مجید برمیگرده و خونه است ،،، شبها بیام اینجا بخوابم ،،چی میگی مادر؟؟؟بدون خجالت توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:این آشی هست که خودت برای مجید پختی……حالا چی شده که فکر کردی بخاطر راحتی نو‌عروست و داماد من میتونم در حقتون محبت کنم؟؟؟ یادته که وقتی مجید بعد از ماهها چند روز میومد خونه تو و دخترات دوره اش میکردید که مبادا با من خلوت کنه؟؟؟فراموش نکردی که مدام توی گوشش میخوندی بدبخت و حیف شدی….یه زن سالم بگیر و از زندگیت لذت ببره،،،،،،خب الان زن سالم گرفته ،،،بزار لذت ببرند…… مادر جون که اصلا توقع نداشت من این حرفهارو بزنم شوکه شد و کمی نگاهم کرد اما باز نخواست غرور خودشو بشکنه و مغرورانه سرشو بالا گرفت و گفت:حالا چکاریه که شبها توی آشپزخونه بخوابم،….میرم توی اتاق کنار بخاری ،،رومو اونوری میکنم و میخوابم ،،،،از اینکه هنوز طرفدار اونا بود دلم شکست اما چون کاری از دستم برنمیومد واگذارش کردم به خدا…… ادامه بعدی 👎 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
چراغ روشن روی طاقچه بود..استرس داشتم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده،از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…آب دهنمو به زور قورت دادم ..قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم..سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!من هم همسن توام..منو تو توی شکم مامان بودیم یادته.؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم،،من تورو میزدم و تو منو..تو زنده موندی و من مرده..انگار روحم سرگردون مونده..با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی..اما تو منو ول کردی…من هم برای همیشه میرم..از شدت ترس لبهام داشت میلرزید..داشتم سکته میکردم..دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟گفت:من که کاریت ندارم..برگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…... ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…یکی بود شبیه خودم،دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود.موهای خودم بود و لبخند خودم،.خوده خودم بودم..بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت.انگار برای همیشه رفت که رفت…جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته…موهامو نوازش کرد.هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟صدای کمال بود..زود چشمهامو باز کردم و نشستم….خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم..ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم….وقتی فرداش برای مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت: بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
تقریبایکسال اززمین گیرشدن حامدگذشته بودکه یکی ازدوستاش ادرس یه دکتر رو تو تهران بهمون داد.باهزارجوربدبختی ازش وقت گرفتیم باحامدبچه هاامدیم تهران امااون دکترم بعدازمعاینه اب پاکی روریخت رودستمون گفت دیگه خوب نمیشه..حامدبعدازحرف دکتررفت توفکرکلامی حرف نزد.ما همون روزبرگشتیم مشهدساعت۹شب خونه بودیم.حامدگفت میخوام بابچه هابرم حمام اولین باربودهمچین درخواستی میکرد..توحموم براشون شعر میخوند باهاشون اب بازی میکردبعدازحمامم لباس تمیز پوشیدکمکش کردم رومبل نشست گفت بیابابچه هاعکس بگیریم رفتارش برام عجیب بوداماباخودم میگفتم اینجوری میخوادخودش روشادنشون بده ماناراحت نشیم.اون شب کنارحامدبه من وبچه هاخیلی خوش گذشت خوشحال بودم که روحیه اش روازدست نداده خودش رونباخته..باخودم میگفتم بااین روحیه راحتتربااین موضوع کنارمیادمیتونه به زندگی برگرده هرچندمیدونستم برای انجام کارهاش بایدکنارش باشم کمکش کنم اماتمام سختیش روبجون میخریدم که حامدخوشحال باشه.. ادامه 👇 ‎‎‌ خلاصه اون شب تادیروقت بامن بچه هاگفت خندیدبعدهم خوابیدیم که ای کاش هیچ وقت نمیخوابیدم.موقع خواب دستاش روگرفتم گفتم حامدنگران نباش من همیشه کنارتم وبرای درمانت همه کارمیکنم حتی اگربخوای میریم خارج دکتری اونجاحتمامیتونن درمانت کنن..حامدفقط گوش میدادهیچی نمیگفت وقتی حرفم تموم شددستم روبوسیدگفت قسمت منم این بوده توبایدقوی باشی ازبچه هامراقبت کنی گفتم باهم بایدازشون مراقبت کنیم بازم سکوت کرد.گفتم امشب چته گفت هیچی قاطی کردم بیابخوابیم..انقدرخسته بودم که تاچشمام روهم گذاشتم خوابم بردهواروشن شده بودکه باصدای جیغ رادوین ازخداپریدم عادت داشت اگرتوخواب چیزی میخواست اول چندباری صدامیکرداگرجواب نمیدادم جیغ میزد.گفتم لابدتشنشه ازجام که بلندشدم دیدم حامدنیست اون لحظه زیاداهمیت ندادم..حمام دقیقا بین اتاق ماوبچه هاقرار داشت.رادوین جلوی حمام وایستاده بود فقط جیغ میزد انگار ازچیزی ترسیده بودچون خودش روهم خیس کرده بود.. ادامه بعدی 👇
فقط میخواستم یک فرصت به خودمون، به مصطفی بدم واسه ساختن زندگی که از اول آوار بود واسه دوتامون ،اون غم از دست دادن زنش رو داشت ،منم داشتم تو تاب عشق اولم میسوختم دوتامون بی گناه بودیم ،دوتامون عشق اولمون رو از دست داده بودیم، اما بعدش کمی قضیه فرق کرده ... محبتی که مصطفی بهم کرد .... اون کاری برام انجام داد که همون راشد کسی که دم از عشق و عاشقی میزد برام نکرده بود ! بخاطر من جلوی شهاب ایستاد  کاری که بازم راشد نکرد و من جلوش با کمربند از شهاب کتک خوردم و اون نگاه کرد، با قرار گرفتن دست مامان رو دستم از فکر بیرون اومدم با اخم سریع دستم رو عقب کشیدم که گفت _ببین خودت الان چیزی نگفتی! اصلا من محسنو میفرستم شهر پی راشد تا بیان روستا خونمون تو هم یروز که مصطفی نیست بیا ،اونجا با هم حرف بزنید سنگاتونو وا کنید ...‌یه زندگی عاشقانه بهتر از زندگی زورکی هست... چشم غره بهش رفتم و گفتم : _تو لطفا از زندگی عشقی و زندگی زورکی نگو ! که هر دوبارش خودتون منو مجبور کردید دستش رو روی دهنش کشید و گفت: _اصلا تو درست میگی... آره... ببین الان خودم اومدم این صفحه پر خط و خش رو سفید کنم‌! تو هم همکاری کن ...فردا میگم‌محسن بره راشد رو بیاره روستا... یجوری که مردم هم نبینن تو هم بیا ... اصلا میدونی وقتی تو تو اتاق عمل بودی راشد هم اونجا اومده بوده؟ _چی ؟ _آره من از قبل بهش زنگ زدم گفتم : اومده بوده بیمارستان پشت ولی انگار همش یا ننه مصطفی یا خودش پیشت بودن نتونسته بوده بیاد جلو! تای ابروم رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم مامان از روی زمین بلند شد و گفت : _فردا پس بیا خونمون......خودت باهاش حرف بزن تصمیمت رو بگیر..‌‌اونم هنوز دوست داره ! خودش بهم گفت... گفت و با خداحافظی از خونه بیردن رفت ... پس هنوز دوسم داشت ! اما این چه دوست داشتنی بود که حاضر نشد یک قدم واسه معشوقش برداره و با اولین مشکل بزرگ کنارش گذاشت و بهش تهمت زد ... مصطفی داخل خونه اومد و کنارم نشست ... دستش رو دور شونم حلقه کرد،سرم رو روی شونش گذاشتم که پرسید:_مامانت چی میگفت ؟ کلافه دم بلندی کشیدم و گفتم :_حرفای همیشگی... حرفای تکراری ،فقط اومد ذهن منو درگیر کنه بره ... به حرفم گوش کرد و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت :_کاری از دست من بر میاد ؟ شونم رو به معنی نمیدونم بالا انداختم و چیزی نگفتم ..چندثانیه ای بینمون سکوت برقرار بود ... _میدونی بین یه دوراهی سخت و سنگین گیر افتادم ...حس میکنم ته یکیش باتلاق هست ... اما نمیدونم کدوم ... دیگه واقعا بریدم ...نمیدونم باید چیکار کنم ... _فقط میتونم بگم به قلبت گوش نکن ! سرم رو از روی شونش برداشتم و پرسیدم_چی ؟ دستش رو تو هوا تکون داد و گفت : _سادس به قلبت گوش نکن !چون ممکنه صدای قلبت تو رو بندازه تو باتلاق ببین مغزت و عقلت چی میگه !خودتم سبک و سنگین کن ببین چی درست هست همون راه رو برو ... لب برچیدم و گفتم :_نمیدونم هیچی ! نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش سمت شکمم رفت و لعنتی زیر لب گفت :_متعجب گفتم :_چی شده؟ سریع از روی زمین بلند شد و گفت :_از بخیت خون اومده ...به شکمم‌نگاه کردم و رد خون رو روی لباسم دیدم ...حتما از بس تکون خوردم و داد و بیداد کردم واسه مامان فشار اومده بهم ... مامان از دست تو که هر بار فقط بهم صدمه میزنی ... از روی زمین بلند شدم که مصطفی همون موقع با جعبه ی کمک های اولیه از اتفاق بیرون اومد و گفت :_کجا ؟ به سمتش رفتم و گفتم :_بریم حداقل تو اتاق سری تکون داد و کنار رفت تا بتونم برم داخل .... روی تخت نشستم که مصطفی به سمتم اومد ....کمکم کرد تکیه بدم و با مکثی گفت :_اجازه هست ؟ نفس عمیقی کشیدم و به تکون دادم سرم رضایتم رو نشون دادم... گوشه ی پیراهنم رو گرفت و بالا داد .. شوهرم بود ولی ازش خجالت میکشیدم حس میکردم صورتم به سرخی همین خون روی بدنم شده ،مصطفی هم کم از حال من نداشت ! دستمالی الکی رو دور زخمم کشید و پانسمان خونیش رو عوض کرد ...برخورد دست سردش با تن گرم از خجالت من باعث می‌شد مومورم بشه ... وسط کارش چندباری بهم نگاه کرد که ناخواسته لبم رو گاز گرفتم ...وقتی کارش تموم شد به صورتم نگاه کرد و اجزای صورتم رو کامل از نظر گذروند. با مکث تردید به سمتم خم شد،قلبم خودش رو گرومپ گرمپ می‌کوبید...بوسه ی کوتاهی زد و بلند شد حتی تا زمان بلند شدنش جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم... وقتی چشمم رو باز کردم که صدای بسته شدن در اتاق اومد و مصطفی داخل اتاق نبود ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم _چته بی جنبه ... همه جا با گرومپ گرومپت خودتو رسوا میکنی ...! دمی‌گرفتم و دستم رو روی صورت عرق کردم کشیدم ....واقعا تو دوراهی بدی گیر افتاده بودم ..‌ و جالب تر از اون انگار حسم نسبت به مصطفی داشت عوض میشد ، https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯