eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.2هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
12.4هزار ویدیو
91 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
_هفتاد_سه آخرین صدایی که شنیدم صدمتر جلوتر صدای ترمز ماشین بود…انگار یک هفته کما بودم و بعدش بهوش اومدم….وقتی خودمو بیمارستان دیدم زار زار گریه کردم و بابت زنده موندنم به شانس بدم لعنت فرستادم…..سر و گردنم درد شدیدی میکردم و حدود سی تا بخیه خورده بود و دستم توی گچ بود اما خداروشکر به نخاع آسیبی وارد نشده بود….یه خانم دکتری هر روز ویزیتم میکرد….دو روز که گذشت اقا دکتر جوونی اومد بالا سر تختم و با لبخند گفت:از امروز من ویزیتتون میکنم….بغض کردم اما چون به خودم قول داده بودم دیگه گریه نکنم و با سختیها روبرو بشم بغضم قورت دادم و پرسیدم:منو کی اورد اینجا؟؟؟اقای دکتر گفت :نمیدونم…...همون لحظه خانم دکتر اومد داخل یه سری توضیحات به اقای دکتر داد و بعد به من گفت:خب..!!پاییز ما چطوره؟؟؟با ناله گفتم:بهترم….منو کی اورد اینجا….؟؟؟؟خانم دکتر گفت:حدود ده روزه پیش یه اقایی آورد و گفت که شمارو بهمراه یه کیف از ماشین پرت کردند بیرون و راننده هم فرار کرد….. ادامه 👇 خانم دکتر گفت: اقا توی آگاهی پرونده براش تشکیل دادند اما با قرار وثیقه آزاده ،،،اگه خواستی میتونی خودت یا خانواده ات پیگیری کنید….راستی من دکتر روانپزشک اینجام و این اقا دکتر پسرمه…..خانم دکتر مکثی کرد و با مهربونی یه چشمک ریزی زد و گفت:چرا خودتو از ماشین پرت کردی بیرون،،،؟؟؟دیگه از هیچ کسی نمیترسیدم برای همین کل زندگیمو برای خانم دکتر تعریف کردم همه رو حتی سینا و حس عاشقیم نسبت بهش رو…..گفتم و گفتم و وقتی به خودم اومدم دیدم اشک کل صورتمو گرفته…..با حرص خیسی صورتمو پاک کردم و با صدای بلند به خودم تشر زدم :مگه نگفتم دیگه گریه نکن،،؟؟؟خانم دکتر و پسرش با ناراحتی نگاهم میکردند که پسرش گفت:میتونی از همسرت شکایت کنی….اون حق نداره با یه فیلم تورو تهدید کنه و مثل یه برده ازت سوء استفاده کنه…..تو خیلی خودتون دست کم گرفتی و فکر کردی شوهرت نباشه نمیتونی زندگی کنی…..اگه تواجتماع باشی میبینی که خیلیها ازبهزیستی اومدند توی دل جامعه وخودشون تنهایی و بدون حمایت خیلی هم موفق شدند…... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
با تعجب لبمو گاز گرفتم و گفتم:سارا!!!!؟؟؟این حرفها چیه؟؟؟نیره هم اشتباه میکنه…..اون متاهله و باید خودشو از نامحرم بپوشونه….. سارا با تشر گفت:ول کن مامان!!!الان همه الان همینن ولی تو اندر خم بابا موندی؟؟؟بابا اگه تورو میخواست سرت هوو نمیاورد…..من نیره رو بیشتر از تو قبول دارم و اون برام الگو هست که بتونم توی زندگیم موفق بشم نه تو…… سارا این حرفهارو گفت و بدون توجه به اینکه داشتم صداش میزدم از خونه زد بیرون دلم برای هزارمین بار شکست….. شکستن دل توسط فرزند خیلی عمیق تره ..آه از نهادم بیرون اومد و رو به اسمون گفتم:خدایا!!!خودت کمکم کن…..این نیره زندگیمو داره به نابودی میکشونه……دیگه کم اورده بودم……یه وقتهایی که توی خونه پیش امیر لباس ناجور میپوشید خون خونمو میخورد،…یه روز امیر دیگه نتونست تحمل کنه و بهش توپید و گفت:این چه طرز لباس پوشیدنه؟؟؟هی نمیخواهم حرفی بزنم تو بدتر میکنی….میخواهی مثل نیره بشی؟؟؟؟ ادامه 👇 من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران سارا صاف توی چشمهای امیر نگاه کرد و بدون توجه به اینکه من هم حرفهاشو میشنوم گفت:نه پس !!میخواهی مثل مامان ساده و بی دست و‌ پا بشم تا یکی از راه نرسیده بیاد و زندگیمو از چنگم در بیاره؟؟؟؟اون روز بین خواهر و برادر بحث بالا گرفت و‌با مداخله ی من یه‌کم اروم شدند……سارا فقط ۱۶سالش بود پس نباید ازش دلچرکین میشدم…..تا اونجایی که در توانم بود باهاش مدارامیکردم….. توی انتخاب لباس آزاد بود اما گاهی سربسته جوری که ناراحت نشه نظر میدادم و حس میکردم که از نظراتم استفاده میکنه..،،با دعوا و سرکوفت کردن نمیشد با سارا حرف زد پس از در دوستی و‌محبت (از خود ذاتم استفاده کردم)وارد شدم و کم کم موفق شدم باهاش دوست بشم…… بعداز دوستی گهگاهی باهام درد و دل کرد…..بقدری توی این روش تلاش کردم تا بالاخره بهم گفت:مامان!!!الان همه دوست..... دارند و خودشون همسر اینده اشونو انتخاب می کنند..... ادامه بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران با این حرف پرستار فهمیدم داره دروغ میگه چون مادرپرینازگفت ازصبح چند بار زنگ زدم هردفعه یه بهانه ای اورده،رفتم تو اتاق دیدم بچه روتخت خوابیدن به پرستار مشکوک شدم تویه فرصت مناسب کیفش گشتم دیدم بله چندبسته قرص خواب اور تو کیفشه دیگه شک نکردم به بچه هادارومیده،رهاورسا خوابشون خیلی سبک بودمحال بود چند ساعت بخوابن و جالبه چندباری هم تکونشون دادم ولی گیج منگ چشماشون بازمیکردن بازمیخوابیدن،خلاصه همون روز عذر پرستار خواستم رفت،سرتون دردنیارم ظرف چندماه سه چهار تا پرستار اوردم ولی هیچ کدومشون اونی که میخواستم نبودن وازهمه مهمتر بچه ها بهانه ثمین میگرفتن..هرپرستاری که میاوردم یک ماه بیشتردوام نمیاورد یاخودم ازش راضی نبودیابچه ها،بارها امید و مادرش زنگ میزذن میگفتن دست ازلجبازی بردارمگه ثمین چکارکرده؟برودنبالش،هیچ کس بهترازاون نیست برای بچه هات،ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم قبول نمیکردم.. ادامه 👇 بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران تقریبا10ماه ازرفتن ثمین گذشته بودکه یه شب رسامریض شدانقدرتبش بالابودکه هذیون میگفت بردمش درمانگاه دکترگفت ببرش بیمارستان احتمال اینکه تشنج کنه هست. به ناچار بردمش بیمارستان سریع بستریش کردن که بتونن تبش روکنترل کنن..رها باهام بودبهانه میگرفت خوابش میومدخودم خسته بودم واقعادیگه کم اورده بودم..پرستار که دیدخیلی کلافه ام گفت شمابریدتواتاق انتظارمامراقب پسرتون هستیم..بارها رفتیم توسالن نشستیم تا سرش روگذاشت روپام خوابش برد.خودمم نشسته چرت میزدم،نمیدونم چقدر گذشته بودکه یکی صدام کرد.چشمامم روکه بازکردم دیدم یکی بچه های دانشگاست.امدکنارم نشست شروع کردیم باهم حرف زدن وقتی جریان زندگیم، روفهمیدگفت اینجوری خیلی دوام نمیاری داری درحق خودت بچه هاظلم میکنی تادیرنشده به فکرکنی به حال زندگیت کن همین حرفش باعث شدفرداش برم دنبال ثمین وقتی رفتم درخونش متوجه شدم ازاونجارفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر لکنت زبان رادوین روزبه روز بدتر میشد و هرچی دکترگفتاردرمانی میبردمش خوب نمیشدیه روزکه ناامیدازمطلب دکترامدم بیرون ناخوداگاه رفتم سمت حرم،بچه هاعاشق کبوترهای حرم بودن براشون گندم خریدم دادم به کبوترهادون بدن خودمم نگاهشون میکردم زیرلب امام رضاروصدامیزدم و ازش میخواستم رادوین روشفابده همینجوری که نگاهم به بچه هابود متوجه ی یه صدای اشنایی شدم که اسم یه پسربچه روصدامیزد.اولش فکرکردم اشتباه شنیدم اماوقتی برگشتم دیدم خودشه افسانه بوددنبال یه پسربچه ی دوساله میدوید میگفت آرمان ندومیخوری زمین..خشکم زده بودفقط نگاهاش میکردم وقتی پسربچه روبغل کردرفت پیش یه پیرزن وبعدازچنددقیقه یه مرد قد بلندامدکنارشون ازافسانه بچه رو گرفت بعدهم باهم رفتن سمت دیگه ی حیاط..چقدردلم براش تنگ شده بوداماجرات جلورفتن نداشتم..دست بچه هاروگرفتم بافاصله ی کمی دنبالش راه افتادم وقتی واردصحن اصلی شدیم پدرومادرم روهم دیدم خدایاچقدرپیرشده بودن تمام بدنم میلرزید.. ادامه 👇 اون روزیکساعتی ازدوردیدمشون وتانزدیک هتل که فاصله ی زیادی تا حرم نداشت دنبالشون رفتم‌..تارسیدم خونه زهراخانم امدپیشم بادیدن حال روزم گفت افسون چی شده؟چراانقدربهم ریختی؟باگریه بهش گفتم خانوادم روتوحرم دیدم زهراخانمم بامن گریه میکردمیگفت کاش میرفتی جلوخودت رونشون میدادی؟گفتم باکدوم روبرم همین که ازدوردیدمشون برام کافیه..فرداش بچه هاروسپردم به زهراخانم گفتم میرم خرید.اماخریدبهانه بودرفتم سمت هتل یکساعتی نزدیک هتل چرخیدم شایدبازم پدرومادرم روببینم اماخبری نشدبه ناچاررفتم حرم امابازم ندیدمشون وناامیدبرگشتم خونه..زهراخانم میدونست بهش دروغ گفتم اماچیزی به روم نیاوردبچه هاروازش گرفتم رفتم خونه ناهارخوردیم خوابیدیم.تازه چشمم گرم شده بودکه باصدای زنگ بیدارشدم وقتی در روبازکردم خشکم زد...پدرمادرم به همراه زهراخانم پشت دربودن مثل مجسمه وایستاده بودم نگاهشون میکردم حتی زبونم‌ نمیچرخید سلام کنم.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯