#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_سه
هر بار که لعیل رو برای آزمایش و کنترل بیماریش میبردم دکتر میگفت:تراکم استخوانهاش بیشتر شده…به امید خدا به سن بلوغ که برسه کم کم طبیعی میشه و دیگه نمیشکنه…وقتی این حرفهارو میشنیدم دلم میخواست بالا در بیارم و پروازکنم…خداروشکر رفته رفته که لعیا به بلوغ رسید تقریبا شکستگیش به صفر رسید و مثل همه ی ادمها طبیعی شد…درسته که لعیا درمان شد و تراکم استخونهاش طبیعی شد اما در طول این ۱۳سال بقدری شکستگی داشت که فرم بدنش کلا عوض شده بود..مثلا پاهاش هر بار کج جوش خورده بود و بخاطر همین بسختی میتونست راه بره و از طرفی دختر بزرگی شده بود و هم خودش تمایلی نداشت بغل من باشه و هم من توانایی بغل گرفتنشو نداشتم….برای حل این مشکل یه ویلچر براش خریدم تا اذیت نشه…دستهاش هم مثل پاهاش شده بود طوری که توانایی انجام بعضی از کارهارو ازش میگرفت…باز خداروشکر از پس کارهای شخصی خودش برمیومد…برای اینکه امکانات بیشتری برای لعیا فراهم کنم تصمیم گرفتم یه خونه داخل شهر نزدیک روستامون بخرم تا بچه هام مخصوصا لعیا راحت تر زندگی کنه…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_چهار
خونه ایی که توی روستا داشتیم رو به همون صورت دست نخورده گذاشتیم و توی شهر یه خونه خریدم و اسباب کشی کردیم….چند سالی گذشت….سالی که لعیا برای کنکور اماده میشد ارزو سال چهارم دانشگاه تهران بود و امید هم سال دوم…لعیا برای اینکه حتما کنکور قبول شه چند تا کلاسهای کنکور ثبت نام کرده بود از جمله قلمچی…..برای هر کلاس هم مشاور و پشتیبان داشت…منخودم این پیشنهاد رو داده بودم و داخل چند آموزشگاه ثبت نامش کردم……آخه میخواستم صددرصد همون سال بهترین رشته قبول شه…..همین اتفاق هم افتاد و با رتبه ی خیلی خیلی خوبی قبول شد….رتبه ی لعیا دو رقمی بود و دانشگاه پزشکی تهران پذیرفته شد…وقتی لعیا هم تهران قبول شد چون هر سه تا بچه ام تهران درس میخوندند تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم و یه خونه توی شهر تهران اجاره کنم….میخواستم هم پیش بچه ها باشیم و هم لعیا رو بتونم توی دانشگاه رفتن کمکش کنم…این شد که توی شهر تهران اجاره نشین شدم………
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_پنجاه_دو
جملات آخر امیر بهم روحیه داد و حالم بهتر شد…..خواستم بغلش کنم که در حیاط رو کوبیدند……ای کاش فقط کوبیدن در بود همراه در زدن فحش و داد و هوار و جیغ…همه چی قاطی شده بود……
سریع دنبال سارا گشتم….به قول امیر من باید فکر خانواده ام بودم و کارهای مجید به خانواده اش مربوط بود نه به من……سارا و امیر رو کشیدم داخل اتاقمون و از پنجره نشستیم به تماشای فیلمی که همسرم مجید کارگردان و نقش اول فیلم رو بعهده داشت……
در حال تماشا متوجه شدیم که مجید با دختر صاحبکارش فرار کرده و این افرادی که با توپ پر اومدند سراغش ،،پدر و برادر و فامیلای دختره هستند……مادرجون نشسته بود وسط حیاط و با بی حیا بازی و گریه میکرد ،،داد میکشیدو میگفت:یاایهاالناس…..کمک کنید که این بی همه کسی ها عیدمونو خراب کردند….به دادم برسید………
یکی از برادرای دختره داد کشید و گفت:خیلی نمک نشناسه این پسرتون….چند ساله اومده خونه ی ما خورده و خوابیده و گشته و بعد نمکدون شکست و با ناموس ما فرار کرد…..
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_پنجاه_سه
یکی از اون اقایون شیشه ی خونه رو شکوند….مادر جون وقتی دید اوضاع خیطه سینه اشو جلو داد و گفت:خیلی هم دلتون بخواهد ….مجید من دخترتونو فراری داد قبول ،،اما یه اشتباهی کرده مطمئنا پای کاری که کرده میمونه……هر جا هم که رفته باشه یه ماهه برمیگرده پس بهتره خون خودتونو کثیف نگنید.
برادرا که به غیرتشون برخورده بود گفتند:چی میگی حاج خانم!!!؟؟؟اگه دختر خودت هم بود این حرف رو میزدی؟؟؟؟مادر جان تیر خلاص رو زد و گفت:دختر من غلط بکنه همچین کاری بکنه…..اگه اینکار رو بکنه خونش حلاله چون دخترای ما حلال و حروم سرشون میشه……بی صاحب نیستند که ….!!؟ولی دختر شما چند ساله که زیر پای پسرم نشسته…..حالا هم خوشحال باشید که توی این سن تونسته یه شوهر برای خودش ردیف کنه وگرنه کی دختر ترشیده ی شمارو میگرفت……؟؟نترسید اونا هم هر جا باشند آبها که از اسیاب بیفته خودشون برمیگردند…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_پنجاه_سه
مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد. با موافقت مامان،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم.شرمندتم،.ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم.انگشتر رو دستم کرد.چه نامزدی ساده و قشنگی بود.کمال از خوشحالی لبخند میزد.انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود.بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم..مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید..
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_پنجاه_چهار
کمال خیلی ازت خوشش اومده..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه..بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد.تا در حیاط همراهشون کردم.کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد.بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم،اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق،.بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند.الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره.گفتم:ولم نکرده..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش..وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کمکم تونست سر پا بشه و حرف بزنه،بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.عاقد از اقوامکمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم.....
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_پنجاه_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
خلاصه هرکاری کردم که شاید پریناز رو منصرف کنم نشد!به ناچاربه خودثمین گفتم بهتره دیگه نیای،گفت چراکاراشتباهی کردم.گفتم نه فقط میترسم یه روزی پرینازبفهمه همه چی خراب بشه..ثمین اولش فکرکردپرینازازش ناراضیه که عذرش روخواستم.گفتم اتفاقاپرینازمخالفه میگه بمونی ولی من صلاح نمیبینم بیشترازاین اینجاباشی خودت یه بهانه ای برای رفتنت جورکن
بااینکه میدونستم ته دلش راضی نیست امابخاطرمن قبول کردچندروزبعدش دیگه نیومد.بعدازرفتن ثمین احساس میکردم یه بارسنگین ازرودوشم برداشته شده.به ثمین گفتم تاوقتی کارپیداکنی ماهانه حقوقت برات واریزمیکنم..اماخب رفتن ثمین ازخونه ی ماخیلی طولانی نشدچون بعدازیک ماه حال پرینازبدشدوقتی بردمش دکترازمایش دادمتوجه شدیم حامله است..ویار پرینازاندفعه ازدفعه ی قبل بدتربود..بااینکه امادگی بچه دوم رونداشتیم ولی چاره ای جزکنارامدن باشرایط رونداشتیم..یه روزکه تازه رسیده بودم سرکارثمین بهم زنگزدگفت پرینازمیخوادببینم.گفتم چکارت داره؟گفت چیزی بهم نگفته بذاربرم بهت خبرمیدم
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_پنجاه_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
نزدیک ظهرخود پریناز بهم زنگ زدگفت میخوام ثمین برگرده پیشمون به کمکش نیازدارم...گفتم یه پرستاردیگه برات پیدامیکنم.گفت نه من باهرکسی نمیتونم کناربیام اخلاق ثمین خوبه وازهمه مهمتراینکه بهش اعتماددارم ومیدونم بهترازخودم ازرهامراقبت میکنه..خلاصه به اصرارپرینارثمین برگشت.البته برگشت ثمین به این معنانبودکه من رعایت نکنم نه اتفاقابیشترازقبل حواسم بودکه اشتباهی نکنیم وتوهمین گیرودارصیغه یکساله منوثمینم تموم شدبه ثمین گفتم دیگه احتیاج نیست صیغه نامه روتمدیدکنیم بابنگاهی صحبت کردم قراردادخونت روتمدیدکردم پس فعلانگران خونه نباش..پریناز۵ماهش بودکه متوجه تلفنهای مشکوک ثمین شدم یکی دوباری ازش پرسیدم ولی جواب درست حسابی بهم نداد.حس کنجکاویم تحریک شده بودکه بفهمم باکی درتماس یه شب که داشت شام درست میکردگوشیش زنگ خوردالبته رو ویبره بودمن زودترازخودش صدای ویبره روشنیدم وقتی صفحه گوشیش رونگاه کردم....
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯