#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_شش
هر روز خواهرشوهرا و مادرشوهرم دنبال بهانه بودند و این بین حس میکردم که جاریها هم زیر آبمو میزنند…..واقعا هیچ کدومشونو نمیتونستم درک کنم….مادر جون(مادرشوهرم)که ادعای شهر میکرد فقط لباسهاش شهری بود و خونه اش از روستا بدتر بود چون توی روستا درسته که یه جا بصورت عمارت زندگی میکردیم اما حداقل خونه ها جدا و حریم خصوصی داشتیم اما اینجا حتی اختیار یه اتاق رو هم نداشتیم……
حتی جهیزیه ی من و جاریهام فقط برای روز پاتختی چیده شده بود و بعدش بسته بندی وتوی انباری نمور داشت خاک میخورد چون هم جا نبود و هم احتیاجی نمیشد آخه تمام پخت و پز ها و جارو و خیلی باید توی اتاق و زیر نظر مادر جون انجام میشد……
هر روز دختراش میومدند و باید دست به سینه ازشون پذیرایی میکردیم و حتی گهگاهی مادرجون مارو میفرستاد خونه ی دختراش تا کاراشونو انجام بدیم……ما عروسها هم راهی جز اطاعت نداشتیم…..بعداز ماجرای کامران یاد گرفته بودم که چیزی رو از شریک زندگیم پنهون نکنم روی همین حساب بیماریم رو به مجید گفتم...
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_سی_هفت
مجیدهر سه ماه یکبار منو برای ویزیت پیش پزشک مربوطه میبرد و خداروشکر زیر سایه ی محبتهای مجید حالم خیلی خوب شده بود……وضع مالی پدرم نسبت به عروسهای دیگه خیلی بهتر بود…..
هر وقت برای دیدن اقوام و مامان و بابا به روستا میرفتیم همیشه مامان کلی محصولات لبنی و کشاورزی بهم میداد میاوردم و یا هر زمان که خودشون برای دیدنم میومدند بیش از حد نیاز همراهشون میاوردند و اینها خیلی مادرجون رو خوشحال میکرد……درسته که وضع مالی اقاجون و پسراش بد نبود و کم و کسری نداشتند و از نظر تغذیه به خونه خوب میرسیدند اما با این حال هدایای مامان و بابا خیلی براشون خوش میومد….کار مجید مشخص و ثابت نبود….گاهی با تاکسی کار میکرد و گاهی بنایی و …وهفت ماه گذشت و من باردارشدم…..ویارم بشدت سخت و طاقت فرسا بود و هیچ لقمه ایی از گلوم پایین نمیرفت…..اقاجون خیلی هوامو داشت و نوبرانه ایی نبود که برام نخرید بود……..
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯