eitaa logo
🎀بـا کلاس باشـــــیم🎀
9.7هزار دنبال‌کننده
42.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
226 فایل
💠غلامحسینی مربی و محقق توسعه فردی هستم. اینجا به ساده ترین شیوه یاد میگیری 🥰👇🏻 🔸شاد و با نشاط باشی 🔹️ایجاد عادت های خوب 🔸️برنامه‌ریزی ضمیر ناخودآگاه ارتباط با من😇 @Ngh1403 کانال نتایج https://eitaa.com/joinchat/1714225367Ca8dfa8c77d
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی در پیاده رو، روی پل رودخانه شرقی در نیویورک با ذهنی بسیار مغشوش قدم می زد. در واقع بیش ازاین ها آشفته بود خیال خودکشی داشت در نظر داشت از حفاظ پل بالا برود و خود را در آب بیاندارد .زندگی به نظرش خالی و پوچ و بی معنا می رسید .احساس می کرد که نویسندگی که ده ها سال زندگیش را وقف آن کرده بود پوچ است و ارزشی ندارد. در زندگی اش واقعا چه کرده بود؟ همان طور که ایستاده بود و به تاریکی و چرخش آب خیره شده بود و می کوشید شهامتش را جمع کند و کار را به پایان برساند صدایی هیجان زده فکرش گسیخت. زنی جوان گفت: ببخشید متاسفم که مزاحم خلوتتان شدم شما کریستوفرد انتونی نویسنده نیستید؟ مرد با بی تفاوتی به تصدیق سر تکان داد. امیدوارم که اشکالی نداشته باشد که حضورتان آمدم فقط می خواستم بگویم کتاب های شما چه تحولی در زندگی من پدید اورده است! کمکم کردند تا به مدارج بالایی برسم، فقط می خواستم از شما تشکر کنم. آنتونی گفت: نه عزیز من این من هستم که باید از شما تشکر کنم، و چرخید و پشت به رود کرد و به سوی خانه اش راه افتاد. کار نیک کردن خرج چندانی ندارد .نیکوکاری لزوما عملی پر آب و تاب و قهرمانانه نباید باشد. اثر یک کلام ساده خوب و یک تعریف می تواند راه درازی را بپیماید، درازتر از آن چه که ما می دانیم. گاه حتی می تواند ناجی یک زندگی باشد. @bakelasbashim
مردی در پیاده رو، روی پل رودخانه شرقی در نیویورک با ذهنی بسیار مغشوش قدم می زد. در واقع بیش ازاین ها آشفته بود خیال خودکشی داشت در نظر داشت از حفاظ پل بالا برود و خود را در آب بیاندارد .زندگی به نظرش خالی و پوچ و بی معنا می رسید .احساس می کرد که نویسندگی که ده ها سال زندگیش را وقف آن کرده بود پوچ است و ارزشی ندارد. در زندگی اش واقعا چه کرده بود؟ همان طور که ایستاده بود و به تاریکی و چرخش آب خیره شده بود و می کوشید شهامتش را جمع کند و کار را به پایان برساند صدایی هیجان زده فکرش گسیخت. زنی جوان گفت: ببخشید متاسفم که مزاحم خلوتتان شدم شما کریستوفرد انتونی نویسنده نیستید؟ مرد با بی تفاوتی به تصدیق سر تکان داد. امیدوارم که اشکالی نداشته باشد که حضورتان آمدم فقط می خواستم بگویم کتاب های شما چه تحولی در زندگی من پدید اورده است! کمکم کردند تا به مدارج بالایی برسم، فقط می خواستم از شما تشکر کنم. آنتونی گفت: نه عزیز من این من هستم که باید از شما تشکر کنم، و چرخید و پشت به رود کرد و به سوی خانه اش راه افتاد. کار نیک کردن خرج چندانی ندارد .نیکوکاری لزوما عملی پر آب و تاب و قهرمانانه نباید باشد. اثر یک کلام ساده خوب و یک تعریف می تواند راه درازی را بپیماید، درازتر از آن چه که ما می دانیم. گاه حتی می تواند ناجی یک زندگی باشد. @bakelasbashim
🎀 @BakLasBashim 🎀 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم . دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود . به شیراز رفتم ، دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود . ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم . دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟ ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم . «هیچ کس کامل نیست» 🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. 🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. 🎀 @BakLasBashim 🎀
دزدی در دزدی از یک بانک ، دزد فریاد زد: "هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است". بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند. به این می گویند "شیوه تفکر" وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم". دزد پیرگفت:"وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند." به این می گویند "تجربه" بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت "صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم". به این می گویند "با موج شنا کردن" وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و 20میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند. به این میگویند "دانش بیشتر از طلا میارزد" 🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. 🎀 @BakLasBashim 🎀
🏖سه داستان زیبای 3 ثانیه ای روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت. این یعنی ایمان... كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت. اين يعنى اعتماد... هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم. اين يعنى اميد... برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم ... 🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم . دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود . به شیراز رفتم ، دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود . ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم . دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟ ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم . «هیچ کس کامل نیست» 🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. 🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه. 🎀 @BakLasBashim 🎀
بخندید نگریید پيری برای جمعی سخن میراند... لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد. 🎀 @BakLasBashim 🎀