#داستان_کوتاه
ردپا
یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...
بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
زود قضاوت نکنیم
انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد
در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد
روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید
تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!!
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
عروسک
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش میشکنه....
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
یک پیر مرد کار گر که تقرباً 50 سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمتوانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند. شب گرسنه را صبح میکرد. یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت در وسط راه ناگهان صدای (چرنگ چرنگ) سک را میشنود. دلش آرام نمی گیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا چوچه خود خوابیده از گرسنگی حال و حرکت در جانش نمانده بود در همین موقع مرد از نان که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه شان را پیش سک انداخت سک با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سک داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت وقتیکه زنش پرسید که امروز چرا ؟ چه شده؟ مرد گفت که امروز کار نبود.
بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار حیرت کرده بودند.
خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک بارگی رحمت خدا بر او نازل گشت؟
بعد از فکر های زیاد در یافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سک رحم کرده بود.
نتیجه اخلاقی داستان:
تمام مخلوقات خداوند در زیر ترحم های یکدیگر زندگی میکند. اگر ما احساس ترحم در برابر مخلوقات خداوند داشته باشم پس بدون شک خداوند از ما خوشنود و برکات خود را نازل خواهد کرد.
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
مال دنیا!
روزی یک مرد زاهد از راه میگذشت از شدت تشنگی العطش مزد که نا گهان چشمه سر شار از آب زالال را می بیند به طرف آن میرود در کناره چشمه مینیشیند قدری آب مینوشد و دست و صورت خود را با آب میشوید متوجه سنگ در درون چشمه میشود این سنگ را میگیرد و به راه خود ادامه میدهد.
چند قدم پیشتر میرود جوان را میبیند که از گرسنگی و تشنگی نزدیک است که بمیرد این مرد زاهد کنار مرد نشت پرسید که چه شده مرد گفت که خیلی تشنه و گرسنه ام.
این مرد زاهد یگ مقدار آب و نان که داشت به این مرد داد مرد بعد از خوردن نان و آب سر حال آمد مرد زاهد میخواست که به راه خود ادامه بدهد که این مرد دیگری گفت میشودکه از تان یگ خواهش بکنم؟
مرد زاهد جواب داد بلی چرا نه...!
این مرد دیگر گفت: میشود آن سنگ که در داخل بکس تان است به من بدهی؟
مرد زاهد سنگ را از داخل بکس خود بیرون میکند به این مرد دیگر میدهد این مرد میداند که سنک که مرد زاهد برایش داده چه قدر با ارزش است.
بعد از چند مدت باز هم همین دو تا مرد باهم رو برو میشود.
مرد که در صحرا از گرسنگی و تشنگی نزدیگ بود که جان خود را از دست بدهد به زاهد گفت: سنگ که آن روز به من دادی دو باره آوردم میخواهم برایت پس بدهم.
زاهد سوال کرد: چرا این سنگ مشکل تو را حل نکرد!؟ مرد جواب داد من چیزی با ارزش تر از سنگ از تو یاد گرفتم اینکه در این دنیا هیچگاه به مال دنیا ایمان نداشته باشم. چرا که حسادت مال دنیا انسان را کور میسازد و دیگر نمیتوان کسی جزء خودش دید مانند آینه که پشت شان با نقره جیوه شده باشد.
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_كوتاه
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تو را وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم !
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن!
این سختترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی…
آنتوان_دوسنت_اگزوپری
شازده کوچولو
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
چند نفر از پلی عبور میکردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند...
همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمیتوان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!!!
در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همه دائما به آنها میگفتند که تلاشان بی فایده است و شما خواهید مرد!!!
پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد...
بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست... اما او با توان بیشتری تلاش میکرد و بالاخره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست.
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند...!!!
«ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن میگویند»
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
🎀 @BakLasBashim 🎀
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت :
بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم .
دوستش دوباره پرسید :
خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد :
بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود .
به شیراز رفتم ، دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود .
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم .
دوستش کنجکاوانه پرسید :
دیگه چرا ؟
ملا گفت :
برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم .
«هیچ کس کامل نیست»
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
دوستی تعریف میکرد...
دختر چهار ساله ایی تو تاکسی کنار دستم
نشسته بود و با لذت زیاد لواشک میخورد!
گفتم مگه نمیدونی لواشک
واسه سلامتی ضرر داره چرا میخوری؟
یک نگاهی بهم کرد و گفت؛
پدر بزرگم خدا بیامرز 115 سال عمر کرد!
با تعجب پرسیدم؛
واسه اینکه لواشک می خورد...؟!
گفت نه!
چون سرش تو کار خودش بود...!
چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی
حرف نزدم و دارم به عمق این قضیه فکر میکنم...!
سرمون توكار خودمون باشه👌
🎀 @BakLasBashim 🎀
❖
📚 #داستان_کوتاه
زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ...
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ؛ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ی ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ...
زﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ...!
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ!
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ؛ هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮ ﻇﺎﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
❗️ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ
میمون صفتان "ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ"
ﻭ
ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ "ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ"❗️
❖
🎀 @BakLasBashim 🎀
#داستان_کوتاه
موتور کشتی بزرگی خراب شد . مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند... وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟ مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد : ضربه زدن با آچار : 2دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : 9998 دلار وذیل آن نیز نوشت :
👌تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
🎀 @BakLasBashim 🎀