فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅میدونستید توی سمنان غذایی داریم به اسم آبگوشت خربزه؟!!😕
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
.
🛑دو کار که بعد از میوه خوردن نباید انجام داد!!
👈 بعد از خوردن میوه هایی مثل هندوانه، خربزه، طالبی، گرمک، انگور، هلو، زردآلو و... دیگر میوه های تابستانی، آب نخورید.❗️
🔸همچنین این میوه ها را قبل از خواب میل نکنید! زیرا حکما میگویند خوابیدن پس از خوردن چنین میوه هایی باعث تجمع فضولات بخاریه در سر میگردد و موجب ضرر و زیان به چشم ها و ذهن و حافظه میگردد.
🍒همچنین مصرف مداوم و بیش از حد این میوه ها باعث ضعیف شدن معده میگردد!!
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دولت روحانی به دنبال رسمی کردن تن فروشی و روسپیگری
🎥 ⭕️ ادعاهای فاطمه شجاعی تائید شد/ ملاوردی و دولت روحانی به دنبال رسمی کردن تن فروشی و روسپیگری بودند!
فاطمه شجاعی، کارشناس ارشد مطالعات زنان در تاریخ ۳ بهمن ۱۴۰۰ صحبت هایی از اقدامات دولت اصلاحات و دولت روحانی برای رسمی کردن تن فروشی و روسپیگری ارئه داد که پس از آن با واکنش شدید خانوم ملاوردی و شکایت وی از فاطمه شجاعی همراه شد.
روز گذشته پس از ارائه اسناد و مدارک به دادگاه مربوطه، ادعاهای فاطمه شجاعی منطبق با واقعیت شناخته شد
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🔺سیامک شادکام نوشت: امروز فضاپیمای هند روی ماه فرود آمد؛ نیمی از مردم هند فاقد توالت هستند و در کوچه و خیابان قضای حاجت میکنند اما وطن فروشانی مانند صدای آمریکا هنگام پرتاب ماهواره ایرانی مقاله نوشتند که ایران ماهواره به هوا پرتاب میکند زیر سایه واردات سنجاق قفلی!
▪️چرا کسی در هند نگفت ساخت توالت واجب است یا پرتاب ماهواره؟
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
💠#اطلاعیه
💠#میز_خدمت
💠#هفته_دولت
✍با عنایت به فرا رسیدن هفته دولت میز خدمت ادارات و دستگاههای اجرایی زیر در نماز جمعه این هفته شهر ورزنه برپا میشود :
🔹کمیته امداد امام خمینی(ره)
🔹اداره اوقاف و امور خیریه
🔹اداره تامین اجتماعی
🔹اداره گاز
👈 روز جمعه مورخ ۱۴۰۲/۶/۳
👈 از ساعت ۱۰ صبح لغایت ۱۲ ظهر
👈در محل مسجد جامع محل برگزاری نماز جمعه شهر ورزنه
✔️سخنران پس از خطبه :جناب آقای رحیمی فرماندار شهرستان ورزنه
⬅️لذا از مردم عزیز شهرستان جهت استفاده از خدمات این دستگاه ها دعوت میشود در نماز جمعه این هفته حضور به هم رسانید.
💠روابط عمومی فرمانداری شهرستان ورزنه
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
📡 http://Varzaneh.gov.ir | فرمانداری ورزنه
📳پایگاه خبری فرمانداری شهرستان ورزنه| ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباهی که هر روز در وضو گرفتن داریم مرتکب میشیم!
لطفا نشر دهیم و در ثوابش شریک شویم
#ارسالی_عضو_کانال
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_ودو _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. _
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وسه
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند.
بلندترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد.اینطور کمی بهتر بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
_مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد.
_خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
_باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت.
_من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید... اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید.
در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
_سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
_با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
_بشین ببینم.
در را باز کرد و در ماشین نشست.
_سلام!
_علیکم السلام!
_شرمنده مزاحم شدیم.
_نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
با ایستادن ماشین به خودش آمد.
با خود گفت:
_یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا کمی استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
_سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید.
_خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد.
_عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
_نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه!
_حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
_سلام مهیا!
مهیا سرش را بلند کرد.
با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد!
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
_آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
_بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
_می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
_بابت چی؟!
_بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
_باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
_یه لحظه صبر کن مهیا...
_اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
_واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
_تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
_چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.... مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
_شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
_شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
_نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت....
شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود...
موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
_سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
_گند زد به همه چی...
_کی؟!
_شهاب!
ـــ ڪیییییی؟!
چرا داد می زنی؟!
_تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
_آره...
_دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
_بیمارستان.
_خب من دارم میام خونت... زود بیا!
_باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@balaan365
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_وسه امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتادوچهار
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد....
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
_عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
_مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
_اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
_از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
_آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت را آورد.
_مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
_راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
_شهاب؟!
_برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
_مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت.
_چته مادر؟!
چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
_خب با این دست چیزی نگیر.
_من برم لباسم رو عوض کنم.
_پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
_چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
موبایلش را از کیفش درآورد.تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
_سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک را لمس کرد.
_برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
_آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
_مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
_چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
_چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
_نمی تونم محسن...
_یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
_نمیدونم... نمیدونم!
_این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتادوچهار مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد....
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وپنج
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند....
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
_نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
_الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
_بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد
با عصبانیت از جایش بلند شد.
_تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
_می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
_نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
_اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
_من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
_باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
_دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
_تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
_این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانَم_میرَوَد #قسمت_هشتاد_وپنج ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تا
#مجله_ادبی
#رمان_جانَم_میرَوَد
#قسمت_هشتاد_وشش
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
#ادامه_دارد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید اسماعیل نصرالهی دانش آموز ساروی توانست با معلولیت شدید جسمی و حرکتی رتبه ۲۵ کنکور سراسری رشته علوم انسانی را کسب کند
قابل توجه انسان های سالمی که همش میگن نمیتونم و نمیشه
#خواستن_توانستن_است
#صرف_فعل_خواستن
#معلولیت_محدودیت_نیست
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ توصیههای طلایی زکریای رازی برای سفر در فصل گرما
🔹اگر در روزهای آینده در پیادهروی اربعین شرکت میکنید یا سفر میروید حتما این ویدئو را تماشا کنید.
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ جلوگیری از تاول نزدن پا در #اربعین و درمان تاول ‼️
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سواستفاده زن سارق بیحجاب از اعتماد فروشنده سر به زیر
#حجاب
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
👌 شاهکار جدید جراحان ایرانی؛ برای چهارمین بار در جهان جراحی موفقیتآمیز پیوند سر در ایران انجام شد
♦️فانا: برای نخستین بار در ایران و چهارمین بار در جهان، جراحی موفقیتآمیز پیوند سر توسط پزشکان ایرانی انجام شد
♦️میترا حسامی مقدم متخصص جراحی عمومی و فوقتخصص جراحی قلب و عروق گفت: در عمل بیسابقهای در ایران و کمسابقه در جهان، ۲۵ مرداد امسال به سرپرستی دکتر سام زراعتیاننژاد دوانی سرپرست بخش جراحی قلب دانشگاه علوم پزشکی ایران و واحد فناوری و پیوند اعضاء، بیمار ۲۸ ساله با قطع کامل عروق گردن و نای با حضور دکتر زراعتیاننژاد،دکتر حسامی مقدم، دکترطیبی دکتر تیزمغز، دکتر یزدی و با دستور ریاست دانشگاه علوم پزشکی ایران تحت عمل جراحی قرار گرفت. این عمل کمنظیر بدون استفاده از پمپ قلبی و عروقی و فقط با استفاده از شانتهای نگهدارنده (تولید بومی) انجام شد
♦️این جراحی در دنیا فقط سه بار به صورت موفقیتآمیز انجام شده که بیمار پس از به هوش آمدن تکلم نداشته اما در ایران که برای نخستین بار این عمل انجام شده، بیمار پس از به هوش آمدن در سلامت کامل همراه با تکلم است
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🍃🌺🍃🌸🍃✙═══✨﷽
#هروز_یک_آیه
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلى ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ «9»
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! آنگاه كه براى نماز روز جمعه ندا داده شد، پس به سوى ياد خدا (نماز) شتاب كنيد و داد و ستد را رها كنيد كه اين براى شما بهتر است، اگر بدانيد.
🔻نکــــتهها
رسول گرامى اسلام در معراج مشاهده فرمود كه فرشتگان براى كسانىكه روز جمعه به #نماز_جمعه حاضر شوند و #غسل_جمعه كنند، طلب مغفرت مىنمايند
1.در روز جمعه، غسل جمعه را ترك نكنيد كه سنّت پيامبر اسلام است و از بوى خوش بهرهگيريد و لباس نيكو در بر كنيد.
2.جمعه، روز كمك به محرومان و فقراست. در حديث مىخوانيم كه پرداخت صدقه و انفاق خود را در روز جمعه پرداخت كنيد
3.جمعه روز ظهور امام زمان عليه السلام و پايان غيبت آن حضرت است: «يخرج قائمنا يوم الجمعة»
4.هركس روز جمعه به زيارت قبر پدر و مادر يا يكى از آنها برود، گناهانش بخشيده و نام او در زمره نيكان نوشته مىشود.
5.اولين اقدام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پس از هجرت به مدينه، اقامه نماز جمعه بود.
6.نماز جمعه كفّاره گناهانى است كه انسان در طول هفته انجام مىدهد، البته مادامى كه گناهان كبيره را رها كند.
و در روايت ديگرى مىخوانيم هر كس به غير از بيمارى و عذر موجه ديگرى سه جمعه در نماز جمعه حضور نيابد، خداوند بر قلب او مُهر مىزند. هر كس نتوانست در نماز جمعه شركت كند، مبلغى را صدقه دهد
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🌀وقتی کودک گریه میکنه، این جمله مناسب نیست:
❌دیگه گریه نکن ❌
✅میتونی این جمله رو بگی
😍میخوای بیای بغلم؟😍
🌺با این رفتار هم کودک رو به آرامش دعوت کردی
🌺هم بهش یاد دادی که چطور میتونه از خودش و دیگران حمایت کنه
#کودک
#تربیت_فرزند
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
در خصوص لینک های ارسالی از شماره های شخصی اعتنایی ننموده و وارد لینک ارسالی نشوید واصلا اطلاعات هویتی و بانکی خود را وارد نکرده ودرخصوص ابلاغیه های قوه قضاییه با سر شماره ADLIRAN ارسال گردیده و از شماره شخصی هیچ پیامکی ارسال نمیگردد
پلیس فتا شهرستان ورزنه
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مرد هزار چهرهی واقعی؛ کسی که خواب را از چشمان مامورین رژیم فاسد شاه (ساواکیها) گرفت...
📆۲ شهریور، سالروز شهادت چریک مبارز مسلمان سید علی اندرزگو
#شهدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارانه با شرط و شروط افزایش پیدا کرد/ جزئیات افزایش یارانه برای پنج دهک اول
🔹در حالی که طی هفتههای گذشته اعلام شد خانوارهای دهکهای اول تا سوم مشمول افزایش یارانه میشوند، امروز اعلام شد که دهکهای چهارم و پنجم هم شامل این افزایش یارانه میشوند.
🔹جزئیات افزایش یارانه را در این ویدئو تماشا کنید.
#رو_در_رو
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
📣 جدول لیگ پس از پایان روز سومِ هفته سوم
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
📣 ایران عضو بریکس شد
معاون سیاسی دفتر رئیسجمهور:
🔺️جمهوری اسلامی ایران عضو بریکس شد. عضویت دائم در گروه اقتصادهای نوظهور جهانی یک پیشرفت تاریخ ساز و موفقیت استراتژیک برای سیاست خارجی جمهوری اسلامی محسوب میشود.
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
🖤 #اینفوتبیان
نکات بهداشتی که باید در سفر اربعین رعایت کنید
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶فرغونهای نسل جدید
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab
#مجله_ادبی
#حکایت
مردی داخل بقالی محله شد
و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟
بقال گفت: شش هزار تومان و سیب هشت
هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال
او را میشناخت و او نیز در همان منطقه
سکونت داشت.
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید . . .
و مرد جواب داد:
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان . . .
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست . . .
مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد
و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست
با او درگیر شود که جریان چیست!؟
که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگهدارد
و صبر کند تا زن از آنجا برود،
بقال میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت
الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا
رفت، هر دو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را
شکر میکرد . . .
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت:
به خدا قسم من تو را گول نمیزنم بلکه
این زن چهار تا یتیم دارد
و از هیچکس کمکی
دریافت نمیکند و هرگاه میگویم میوه یا
هرچه میخواهد مجانی ببرد ناراحت میشود،
اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و
اجری ببرم
برای همین قیمت میوه ها را ارزان میگویم.
من با خداوند معامله میکنم و باید رضایت
او را جلب کنم.
این زن هر هفته یک بار به اینجا میآید به الله
قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من
خرید میکند من آن روز چندین برابر روزهای
دیگر سود میبرم در حالیکه نمیدانم
چگونه چنین میشود و این پولها چگونه به من
میرسد.
وقتی بقال چنین گفت:
اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید.
#هرگونه_که_قرض_دهی
#همانگونه_پس_میگیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر
#رضای_الله♡ . . .
چرا که روزی خواهد آمد
که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند
و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت.
#عاقلانرااشارهایکافیست
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید با مجله روستای بلان🇮🇷
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🇮🇷┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1411580074Cbf98657aab