مجله روستای بلان🇮🇷
#مجله_ادبی #رمان_جانم_میرود #قسمت_شانزدهم پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که
#مجله_ادبی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_هفدهم
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو بردبا اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها .
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر دبا هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
#ادامه_دارد...
@balaan365