🗒 #یادداشت_تبلیغی
📄 #خاطره_تبلیغی
🔶گران ترین چادر
✍️مسئول جلسه گفت دیروز صحبت های فاطمه با شما تلنگری شدید به ما زد که چرا از همسایه و دختر او غافلیم و این چنین شد که او را با خود به بازار بردیم و بهترین و گران ترین چادر را برایش خریدیم تا طعم اولین حجابش چنان شیرین در نظرش بماند که تا آخر عمر فراموش نشود.
ادامه مطلب👇
https://www.balagh.ir/content/12993
🆔 @balagh_ir
💠 #خاطره_تبلیغی
💠 #یادداشت_تبلیغی
💢ماجرای خواندنی از تبلیغ لاکچری
✍️ پای منبرم خلوت بود. این برای من که اولین ماه رمضان بعد از معمم شدنم را تجربه می کردم سخت و ناخوشایند بود. بعدها منبرهای خلوت را بیشتر دوست داشتم؛ مثل منبرهای اول که خودم بودم و صاحب مجلس! منبرهایی که حتی صاحب مجلس هم می رفت و برای همهی موجودات نادیدنی حرف می زدم. آن روزها اما جوان بودم. پر بودم از شور و غرور. تحملش برایم سخت بود که از یک شهرک چند هزار نفری فقط و فقط ده دوازده نفری مرد پای منبرم بنشینند. زن ها هم بودند. لابد کمی بیشتر.اما این شب ها شب های متفاوتی بود.
👈شب ها می آمدند دنبالم. کمی بعد از افطار. با ماشین های سیاه. وضع هیأت امنای مسجد خوب بود. ماشین های سیاه داشتند. ماشین های سیاه نو. یک پژوی سیاه که حتی شیشه هایش هم سیاه بود با یک ماشین بزرگ که قدش یک سر و گردن از ماشین های اطرافش بلند تر بود. اگر پاترول های دو رنگ قدیمی را شاسی بلند حساب نمی کردم این اولین شاسی بلندی بود که در همهی عمرم سوار می شدم.
♻️مشاهده ادامه مطلب:
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/12420
🔴پایگاه اطلاع رسانی بلاغ
🆔 @balagh_ir
💠 #خاطره_تبلیغی
💠 #یادداشت_تبلیغی
💢ماجراهای جالب از امتحان منبر تا جوانان چماق به دست
✍️ماشین، میدانچهی ده را دور زد و جلوی مسجد نگهداشت. چند پیرمرد که جلو مسجد نشسته بودند، با کنجکاوی داخل ماشین را پاییدند. انگار منتظر کسی بودند. ناگهان بادیدن عمامه شیخ بلند قامتی که پا از ماشین به زمین گذاشت، بلند شدند و قدم تند کردند.
🔅- خدا را شکر، بالاخره آمد!
👈هنوز پیرمردها به آخوند نرسیده بودند که صدای موتور کدخدا در کوچه پیچید. لحظاتی بعد از کوچه پس کوچه ها گذشت و به میدانچه رسید. پیرمرها لنگان لنگان و عصازنان به استقبال شیخ رفتند و با محبت و مهربانی او را درمیان گرفتند. کدخدا موتور سیکلت را وسط میدان خاموش کرد و پا به زمین گذاشت. بعد دستی به سبیلهای پر پشتش کشید و جلوتر رفت.
🔅- سلام آقا شیخ!
👈شیخ با اعتماد به نفسی که داشت، چندان اعتنایی به سلام بلند کدخدا نکرد و سعی نمود خوش و بشش را با پیرمردها ادامه دهد، امّا پیرمردها تا متوجه حضور به موقع کدخدا شدند او را به آخوند معرفی کردند.
♻️مشاهده ادامه مطلب:
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/11518
🔴پایگاه اطلاع رسانی بلاغ
🆔 @balagh_ir
💠 #خاطره_تبلیغی
💠 #یادداشت_تبلیغی
💢ماجرای آبادی پس از هفت سال خشک سالی
✍️شب عقد باجناقم بود حاجآقا برای جاری کردن خطبه ی عقد تشریف آوردند، تا بنده را دیدند حال و احوال خاصی نمودند و گفت:« خوب شد! شما طرف قبول عقد باشید.»
👈بعد از عقد که شیرینی میخوردیم گفت: شما حاضرید برای تبلیغ ایام ماه مبارک به هرفته (روستایی پایین شهر) بروید؟
🔸جواب دادم: مانعی نیست حاضرم.
👈بعد از چند دقیقه ای بااحتیاط گفت: فقط آن روستا جمعیتی ندارد شاید خیلی هم هزینهای ندهند.
احساس کردم ایشان از همین اول ابراز شرمندگی می کند که اگر جای مناسبی نیست، میتوانی نروی. ولی من گفتم: این مسائل خیلی برایم مهم نیست.
🔸اول ماه مبارک رمضان چمدان تبلیغ آماده، با آژانس به آن روستا رفتیم روستایی بن بست و ساکت. کسی را ندیدم به غیراز یک پیرمردی که عصا زنان از ته کوچه ای بیرون می آمد از داخل ماشین با تردید به او گفتم کسی در این روستا روحانی دعوت کرده؟!
💢مشاهده ادامه مطلب:
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/11682
🔴پایگاه اطلاع رسانی بلاغ
🆔 @balagh_ir
💠 #خاطره_تبلیغی
💠 #یادداشت_تبلیغی
💢گران ترین چادر
✍️۱۹سال بیشتر نداشت و سه ماه بود که عقد کرده بود و در کل زندگی پر از سختی و پستی و بلندی اش تنها همین سه ماه را با شیرینی وخوشی زندگی کرده بود... دلم بسیارگرفته بود ... چرا که از ابتدای ماه مبارک تا روز سوم که دغدغه مصاحبه کنکور دکترا را داشتم، جلسه سخنرانی نداشتم... روز سوم ماه مبارک به مشهد مقدس رفته و در دانشگاه فردوسی مصاحبه دادم... درست روزی که دختر دایی در نزدیکی محل تبلیغ ما تصادف کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود...
👈غم از دست دادن او و عدم فراهم شدن موقعیت تبلیغی بسیار آزارم میداد... ما در شهرستان مهریز یزد برای تبلیغ حضور پیدا کرده بودیم... در این منطقه خانم های همسایه باهم جلسه قرآن تشکیل میدادند و در مدت زمانی کمتر از یک ساعت به قرائت زیارت عاشورا، دعای روز ماه مبارک و خواندن جزء قرآن مربوط به آن روز جلسه را خاتمه میدادند و گویا اصلا حوصله جلسه احکام و سخنرانی و ... را نداشتند...
💢مشاهده ادامه مطلب:
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/12993
🔴پایگاه اطلاع رسانی بلاغ
🆔 @balagh_ir
💠 #خاطره_تبلیغی
💠 #یادداشت_تبلیغی
💢روستایی نزدیک به آبادی
✍️حدود ۲۰ كيلومتري از مركز شهرستان فاصله داشت با اين حال مسيري نبود تاكسي خور باشد با چند نفر ديگر كه نمي شناختم سوار ماشین شديم، هر كدامشان در طي مسير در روستايي پياده شدند و من آخرين مسافر براي آخرين ايستگاه ماشين بودم.
👈 آفتاب بعد ازظهر روز ۱۷ رمضان طوري در آسمان شيشه جلوي پيكان خود نمايي ميكرد كه با تمام وجود اعلام ورورد به تابستان را احساس كني تنها چيزي كه باعث مي شد هر از گاهي غافل از آسمان داغ بشوي ضرب نواز سخت و خشن تاير هاي پيكان بر جاده اي پر از چاله يا چاله هايي كه اطرافشان را كمي آسفالت پاشيده اند بود كه با زبان داراز پر از جراحتش داد ميزد كه من سرمايه اي براي مسولين هستم كه هر چند سال يكبار از من براي جمع اوري راي استفاده مي كنند و به اينكه چندين نماينده را با اين وضع مفلسانه ام راهي پشت ميزشان كردم، خوشحالم. درهمين حال و احوال به ياد تلفن صبح افتادم كه مسوول اعزام مبلغ پشت گوشي با لحن ترديد آميز كه ناشي از دو دلي باشد گفت:
💢مشاهده ادامه مطلب:
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/11654
🔴پایگاه اطلاع رسانی بلاغ
🆔 @balagh_ir