#واقعی
آینه هم از دیدنم وحشت میکرد. 😫
سیاه و سوخته که بودم، حالا دیگر نور علی نور شده بودم. 🥴
مدام گریه میکردم. چشم هایم شبیه یک کاسه ی خون شده بود :خدایا این دیگه چه بلایی بود که سرم اومد؟ فریده خانوم اینقدر خوشگله، بعد من زشت و قد کوتاه، حالا هم....
خاک بر سرم شد. صدای در بلند شد مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و سرش را داخل اتاقم کشید : یه روسری سرت کن بیا بیرون، نومزد بیچارته، اومده هلو ببینه لولو میبینه.
همان طور که زیر لب غر میزد از میان در غیبش زد : معلوم نشد با خودش چکار کرد! حالا نگهت میداره؟ نه. کور خوندی دختر. میخوادت مترسک برای سر زمین کشاورزیشون؟
من که مقصر نبودم، هیچکس باور نمیکرد کاری نکردم.
روسری پوشیدم. در چوبی اتاق را کامل باز کردم. آنقدر صدای قیژ قیژش زیاد بود که گربه ی روی دیوار کاه گلی پا به فرار گذاشت. 🐈
با یک پیراهن آبی کهنه ، دامن بلند گل ریز و یک روسری بلند وارد سالن شدم
گوشه ای ایستادم. دستم را روی شکمم گذاشتم : سلام
مو، ریش و سبیلیش بلند شده بود، یک مرد واقعی به نظر میرسید : سلام کتایون خانم. خوبی؟
نزدیک شدم، آرام روی زمین نشستم، با حرکت دادن سرم به او گفتم که حالم خوب است. 😔
مادرم انگار یک شرم خاص در چهره اش بود. کوتاه با آقا طاهر احوالپرسی کرد و خودش را به آشپزخانه رساند. می دانستم دارد خودش را کنار می کشد. شاید خجالت می کشید.
طاهر تا دید تنها شده ایم، چهار زانو خودش را به من رساند. نزدیکم نشست: فدات بشم، دلم برات یه ذره شده بود. خیلی زیاد دلم هواتو کرده. 😍
قبل از اینکه دستش را روی زانویم بگذارد، دستان لرزانم را بالا بردم، گوشه ی روسریم را کشیدم، روسری از سرم سُر خورد و افتاد. بلافاصله زدم زیر گریه. 😭
طاهر که دستش در مسیر زانوهایم مانده بود، به چشم هایم نگاه کرد. دستش را پیش آورد، روی زانوهایم گذاشت، خندید و با صدای پر از نشاطش گفت: امشب شام بیا بریم بیرون، باشه؟
سرم را پایین انداختم، در حالی که هنوز گریه میکردم گفتم: من نمیام. 😓
_چرا؟ مگه چیزی شده؟
_چرا هیچی نمیگی؟ من کچلم، اینو میفهمی؟ من دیگه یه دونه مو هم ندارم.
دستش را به ریش بلند و سیاهش کشید : دارم اندازهای که بتونم برای مهمونیا برات یه کلاه گیسی بخرم. فکر میکنی ندارم؟!
_مهمونی؟ تو چطوری میخوای بهم نگاه کنی؟ یه زن طاسِ حال به هم زن. 😭
بلند بلند خندید: مسخره، مگه من با تو بخاطر موهات ازدواج کردم؟ پاشو خودتو لوس نکن، پی درمانش میریم، شد، شد، نشد، نشد. مهم نیس. فقط الان چیزی که مهمه اینه که بگی کدوم رستوران بریم و بانوی من دوست داره من چی سفارش بدم، برای خودم و برای خودش.😀
✍️ آمنه خلیلی
#داستانک
#گروه_تبلیغی_تارینو
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید.
🇮🇷سروش پلاس👇👇👇👇
splus.ir/fahalonj
🇮🇷ایتا👇👇👇👇
https://eitaa.com/fahalonjya