🔥سرباز🔥
#پارتبیستوچهارم🍀💚
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده که نمیتونی ازدواج کنی..زنگ بزن داداش.
با نگرانی شماره امیرعلی رو گرفت. خانمی جواب داد.گفت:
_این گوشی همراه آقای جوانی هست که تصادف کرده و آوردنش بیمارستان،شما میشناسینش؟
امیررضا خشکش زد.
به فاطمه نگاه کرد.فاطمه سرشو بین دستهاش گرفته بود.خانمه میگفت:
-الو...الو
امیررضا گفت:
-حالش چطوره؟
-فعلا معلوم نیست.ظاهرا که زیاد خوب نیست.
عصبانی،پیاده شد که سراغ افشین بره.فاطمه هم سریع پیاده شد و صداش کرد.
-امیر
امیررضا به فاطمه نگاه کرد.
-بدترش نکن داداش..بریم.
افشین از دور نگاهشون میکرد.
امیررضا دوباره با شماره امیرعلی تماس گرفت و آدرس بیمارستان رو پرسید.
با پدرش هم تماس گرفت،
و جریان رو تعریف کرد.حاج محمود خیلی ناراحت شد.گفت:
-من میرم بیمارستان.فاطمه رو برسون خونه،بعد بیا بیمارستان.
ولی فاطمه راضی نمیشد.
میخواست زودتر از حال امیرعلی مطمئن بشه.بالاخره امیررضا کوتاه اومد و فاطمه هم با خودش برد.ولی قرار شد تو محوطه بیمارستان باشه.چون هنوز جواب مثبت فاطمه رو به خانواده رسولی نگفته بودن و نمیخواستن امیرعلی یا اطرافیانش فاطمه رو ببینن.
امیررضا داخل بیمارستان رفت و فاطمه روی نیمکت،تو محوطه نشست.
با خدا درد دل میکرد.
خدایا خودت خوب میدونی چقدر برام سخته کسی بخاطر من اذیت بشه.کمکم کن...
-چند نفر دیگه باید بخاطر تو قربانی بشن؟
سرشو برگرداند.
افشین بود که کنارش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.سریع بلند شد.
-چند نفر باید بخاطر خودخواهی های کثیف تو قربانی بشن؟..تو یه موجود حقیری..حتی حیف بهت بگن آدم.
برگشت که بره.افشین عصبانی ایستاد و گفت:
_خودت خواستی فاطمه نادری.کاری میکنم که به غلط کردن...
کسی از پشت سرش گفت:
-آقای مشرقی
افشین برگشت سمت صدا.یه دفعه صورتش داغ شد.تعادلش بهم خورد. دستشو به نیمکت گرفت تا نیفته.کمی که گذشت به کسی که بهش سیلی زد،نگاه کرد.پدر فاطمه بود که با اخم نگاهش میکرد.
افشین به فاطمه نگاه کرد.سرش پایین بود.از پدرش شرمنده بود.حاج محمود جلوی نگاه افشین ایستاد و گفت:
_به نفعته دیگه هیچ وقت نبینمت.
-دو بار دخترت بهم سیلی زد.اونم از پسرت،حالا هم خودت..کاری میکنم خودت دخترتو...
دوباره حاج محمود سیلی محکمی به صورت افشین زد و گفت:
_تو خیلی کوچکتر از اون هستی که من و خانواده مو تهدید کنی...تو هیچی از مرد بودن نمیدونی.
رو به فاطمه گفت:
-بریم دخترم.
حاج محمود و فاطمه میرفتن و افشین با #خشم و #کینه به رفتن اونا نگاه میکرد.
ورودی ساختمان بیمارستان بودن...
ادامه دارد
🌺┅────💞────┅🌺
عزیزان همراه لطفا مارو به دوستانتون معرفی کنید 🙏☺️
✅به کانال مابپیوندید✅
لطفا بزن رو لینک کانال عضو شو🙏😊
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌
پیکالهی 💛🔐↯
#پارتبیستوچهارم
حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.
علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.
یعنی دوسال براي نجات صوفیا؟
در جنگ روزهارا عادي نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال،
ثانیه اي است.
علی براي ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها
میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادري یاد میگرفت و به عنوان یک نیروي
نفوذي، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروي چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.
نقشه پبچیده اي داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر
عظیمی بر صربها گذاشت که به او علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را
پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی
میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!
شبی که آنها را فراري داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه
از بوسنی است و نه صرب،مردي مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازي گرفته
بود!
حکم مرگ براي اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!
من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به
فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداختهبودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوري به خودم دلداري میدادم.همانطور که تمام
این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!
پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون
خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.
پدر گفت:حاجی زنگ زده...
خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.
پدرگفت:بات بیام؟
گفتم.نه!
پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این
چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهاي زمختم را پوشیدم و پیش به سوي
سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من!
حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از
ما نزده.
سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه هاي
محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صربا
عاشقشه.دختره سربازه خودش.همون پادگان، اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!
- حاجی باز دروغ؟
ضبط راروشن کرد.صداي علی بود:
خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم
مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده ! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت
باش.
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌺┅────💞────┅🌺
همراهان خوبم لطفا کانال مارو به دوست آشناهاتون معرفی کنید 🙏☺️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
لطفا بزنید رو لینک کانال افتخاربدید به جمع ما بپیوندید 🥰
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌