پیکالهی 💛🔐↯
#پارتسیوسوم
صیغه جاریه،براي ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون...حالا یه کم وقت احتیاج داري.نمیخواستم
اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.
نتوانست جلوي خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روي تخت مادرش گذاشت و شانه
هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهاي دنیا را براي این لحظه جمع کرده بود.
دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوي خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را
روي دستش گذاشتم.
گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخواي!من کنارتم.
دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.
گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش
میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.
دستش را فشردم.هستم علی!
درباز شد.ریحانه بود.
گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.
علی گفت:ناهار بمون
گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.
در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.
یک هفته خبري از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار..ریحانه دردفترمجله معذب بود.گفتم راحت باش.زیر چشمانش گود افتاده بود.برایش چاي
ریختم.بغضش ترکید.قطرات اشکش در استکان میریخت.چاي با اشک ریحانه!
گفت:علی با شما تماسی نداشته؟
گفتم:نه.نمیخواستم تو دوران سوگواري مزاحم بشم.
گفت:یه کاري بکنین خانم چیستا.زده به سرش!همه ش با من بداخلاقی میکنه.شبا میره تو انبار
میخوابه.درم قفل میکنه،انگار من هیولام!با عشق غذا میپزم نمیخوره.میگه سیرم.از صبح تا شب
معلوم نیست کجاست.شبم زود میخوابه.اصلا منو نمیبینه!
گفتم:حرفتون شده؟
گفت:نه! حس کردم ریحانه چیزي را پنهان میکند
گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده.علی جواب داد.عصبانی بود:
- هیچ معلومه تو کجایی؟
- سر کار.چطور؟نخواستم یه مدت..
گفت:این عقد پیشنهاد تو بود!
گفتم:به خاطر مادرت بودعلی.تو هم قبول کردي!آرزوش بود.دیدي که به صیغه راضی نشد.گفت
باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه.حالا مگه چی شده؟ریحانه اومده بود
اینجا.
علی گفت:براي چی؟میگه محلش نمیذاري.
علی گفت:همون پارك قدیمی بایدببینمت.یه ساعت دیگه!
ترسیدم.در صدایش آژیر قرمز میشنیدم.مثل قبل از بمباران.
زودتر از من رسیده بود.خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه
بیتابی میکرد.علی همیشگی نبود.
گفت:این دیوونه ست!میخوام قلبشو عمل کنم.میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صداي کلاغها بودو
ریزش برگها.
گفتم:همه ش یه هفته ست!
گفت؛به خدا حتی دستشو نگرفتم!ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد.شاید رو محبت
مادرحسادت میکردیم.اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه،یه عقد صوري
میخوندیم.تموم! اما مادرم حتما یه چیزي میدونست.نمیدونم چی.یه رازیه بین خودشون.قسم به
دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم.حامله؟ چطور یه هفته اي فهمیده؟دروغ میگه!
- چرا نمیرید دکتر؟
- نمیاد! میگه میخواي بچه منو بکشی بري با اون زنه؟میگه من وصیت مادرت بودم.اشتباه
کردیم چیستا.هر دومون!من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم،
گریه میکنه،جیغ میکشه.میگه من بچه مو نمیندازم.
گفتم نکنه بره پیش پدرم؟
گفت از این دخترهیچی بعید نیست.فقط یه راه داریم.باهم فرار کنیم!همه جوره پات هستم.از
مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم.خونه مادربزرگم مال اون.
گفتم اما خدا رو خوش نمیاد.شاید یه چیزیش هست.گفت:مریضه!از بچگیش عصبی بود.مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو
دریا مقصر میدونست.من بش دست نزدم.باور نمیکنی؟
به چشمان عسلی وشفافش نگاه کردم.به اویقین داشتم.زانو زد.
- تقاص چیو پس میدیم چیستا؟چیو؟میلرزید.باد میوزید.دستم را رها نمیکرد.مثل دست یک
کودك.
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌺┅────💞────┅🌺
همراهان خوبم لطفا کانال مارو به دوست آشناهاتون معرفی کنید 🙏☺️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
لطفا بزنید رو لینک کانال افتخاربدید به جمع ما بپیوندید 🥰
👇👇👇☘☘☘🦋https://eitaa.com/joinchat/3651207849C8d54aae91b 🦋🌸🍃
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
سوادکوه زیبای ما👌