" بادام در سمنو"
پخت سمنو یکی از کهن آیینهای ایرانی و تاجیکستانی ست. از رفتارهای زیبا و جالب در طی مراحل پخت سمنو ، انداختن بادام در دیگ است . هر چند امروزه انواع مغزه ها ( مانند بادام و گردو و ...) و به تعداد زیاد ! در دیگ ریخته می شود ، اما در اصل فقط بادام ( با پوست) بوده آنهم تعدادی محدود ( مثلا 7 تا . که خود این عدد هفت هم تاریخچه ی خودش را دارد . بگذریم ). تعدادی بادام با پوست در دیگ میریختند . بعد که سمنو پخته میشد و بین آدمها تقسیم میشد ، پیدا کردن بادامها ممکن نبود مگر حین خوردن سمنو ! این بادام ها نصیب هر کس میشد برایش شگون زیادی داشت ! فردی که بادامی در ظرفش پیدا میکرد آنرا با شوق و ذوق زیاد کناری میگذاشت محفوظ !مثلا مردان آنرا در جیبشان میگذاشتند ، زنان در کیسه ای که پول پس انداز می کردند و یا در بین سایر حبوبات و مواد خوراکی پنهانش میکردند تا برکتش افزون شود ! خوشا آن صفا ها و آن باورها ! خوشا !
عکس و نوشته : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" وارثان سالهای نچندان دور"
در روزهای سوت و کوری که سینماها هیچ فیلم قابل دیدنی نداشتند ... در شبهای کشداری که کانالهای تلویزیونی فقط سخنرانی داشتند... در روزگار بی اینترنتی و بی ماهواره ای و بی هیچ چیز سرگرم کننده ی دیگری ، ما ، روزهای دلتنگی وشبهای تنهایی خود را با رمان و داستان سر میکردیم . گاه یک کتاب رمان در طی یکی دو روز به پایان میرسید و گاه چندیدن ماه ! گوشه ی حیاط ، کنج آشپزخانه ، توی رختخواب ، روی پشت بام و حتی گاه ( از ترس توبیخ پدرها و مادرهای سختگیر ) در دستشویی ! . چقدر کتاب خواندیم تا روزگار سیاه و سفید خود را اندکی رنگ ببخشیم با تصاویر رنگی کتابها . و چقدر رابطه ی صمیمانه ای داشت انگشت شصت ما با زبانمان ... و چه حس گرمی داشت صدای ورق خوردن کتاب در سکوت شبانگاهی ... انگار قوی ترین مخدرهای عالم از بوی کاغذهای کاهی در مشام ما جاری میشد ... هر کتاب ما را به سفری جادویی رهسپار میکرد ... هر داستان جهانی بود نا شناخته ... هر شخصیت داستانی ، آشنایی میشد هزار ساله ... و می رفتیم تا بی کرانه های خیال و رویا و آرزو. سر خوردگی عشق را در لابلای سطور داستانها سرپوش میگذاشتیم و سرگشتی روح ِ سرگردانمان را به صفحات قصه ها می سپردیم . فشار زمان را در بی زمانی کتابها جا میدادیم . اینک ذهن های ما سرشار از احساسات گوناگون ، لبریز از آدمهای بی نام ، تکه تکه از جاهای بی نشان ، لایه لایه از حالات گنگ .....ما که بودیم ؟ از کدامین نسل ؟ در کدامین قبیله ؟ این ما ، وارثان سالهای نچندان دور !
نوشته : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" بازی هفت سنگ "
با سپاس از مردم خوب کهریزسنگ / نجف آباد
کلیپ : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" 5 ریالی های بیقواره "
گاه که کنار خانه یمان می ایستادم و به دور دستها ( در جهت شمال ) نگاه میکردم ، عبور آرام قطاری را میدیم که برای ذوب آهن بار میبرد . همیشه آرزو داشتم که یک روز بزرگ شوم و مثل بقیه جوانها بروم و از نزدیک ببینمش و مهمتر از آن یک سکه ی پنج ریالی با خود ببرم و بگذارم روی ریل ، زیر چرخای آهنی اش تا با عبور قطار از رویش ، آنرا پهن کند . این کار یکی از سرگرمیهای جوانهای آنروزهای محله ی ما بود که یک 5 ریالی و یا 2 ریالی بردارند و به سمت ریل آهن راهی شوند . گاه پای پیاده و گاه با دوچرخه . چند کیلومتر ی را طی کنند تا برسند به خط آهن . و بعد آنقدر منتظر بمانند تا شاید بر حسب اتفاق ، قطاری از آنجا بگذرد . پولشان را روی ریل بگذارند تا قطار از روی آن رد شود و آنرا پَهن و بیقواره کند ! داشتن این نوع پولهای پهن و بیقواره از افتخارات بچه های آن روزها بود . گاهی برای بدست آوردن یک چنین پولی باید یک روز تمام وقت میگذاشتند . یادش بخیر
عکس و مطلب : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" چِلِسمِه " ( چهل اسمه ) آنروزها که خبری از چیپس و رانی و ... اینهمه " چِلِسمه " نبود ، با اینحال به اینگونه هله هوله ها ، چلسمه میگفتند . چلسمه اصطلاحی بود برای خوراکیهای گوناگون که بچه ها هوس میکردند بخورند و یا میخوردند . اما گذشته از چلسمه که برای داشتنش پول میخواست و پول هم به اندازه ی کافی نبود ، گاهی که داشتی بدنبال چیزی در خانه و یه محله میگشتی ، ناگهان چشمت به یک تخم مرغ میخورد که لای علفها و یا خاکسترها و یا گوشه و کناری گذاشته شده بود ! . مرغها در محله ول بودند . برای خودشان میچرخیدند و می چریدند و جایی هم تخم میگذاشتند . حسی که پیدا کردن آن تخم مرغ به آدم دست میداد با هیچ حسی قابل مقایسه نبوده و نیست ! . بعضی بچه ها هم تخم مرغ خودشان یا تخم مرغی را که پیدا کرده بودند میبردند در مغازه و با یک خوراکی دیگر معاوضه میکردند . راستی ما آخرین نسلی بودیم که هنوز معامله ی پایایای ، ( کالا با کالا ) را انجام دادیم . پَ اَ ه ه ه ه که ما چه نسلِ خاصی بودیم . از یه طرف آخرین و از یه طرف اولین !!! وَ اَ ه ه ه ه ه ه ه
عکس و مطلب : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
10.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" مطبخ ( مُدبَق ) "
مطبخ ، که خودمانی به آن مِدُبَق می گفتیم ، جایی بود تاریک روشن ، و سرشار از بارشِ ذراتِ غبار در آبشارهای نور . آنجا در هجومِ دود غوطه ور می شدی ، و هُرم آتش ، ترا در بر می گرفت ، و در سِکر شعله های نارجی ، فرو می رفتی . آنجا انگار قطعه ای بود از بهشت ِ گرمابخش ِحضور ِ مادر ، و بوی نان تازه .
کلیپ : احمد فرهادی پور / فریدن روستای آغچه
https://eitaa.com/bamdademehr
( یکبار که برای عکاسی به کوه های زاگرس در لرستان رفته بودم ، این سوژه مرا بخود گرفت ! عکسش را گرفتم ، و حالا این مطلب را برایش مینویسم وبا عشق ، تقدیمش می کنم به هر کسی که واقعا مفهوم عشق را باور دارد . )
" گاهی بیان ِ عشق هیچ چیزی لازم ندارد ! نه مهریه ، نه جهیزیه ، ، نه زیر لفظی ، نه پاگشا ، نه حنا ، نه شغل داماد ، نه مدرک عروس ، نه بوق بوق ماشین عروس ، و نه و نه و نه ! ... فقط و فقط یک جو عشق میخواهد ! همین ! "
عکس و نوشته : احمد فرهادی پور / لرستان
https://eitaa.com/bamdademehr
" تا حالا خرِ همسایتون را برای بوته کَنی ، قرض گرفتی ؟ "
گاهی که به عقب بر میگردم و به رفتارهای نیاکان ِ نچندان دورِ خودمان نگاه میکنم ، می بینم چه رفتارهای دقیق و سنجیده و بجایی داشتند . قرض گرفتن ِ " خر " برای بوته کندن ، یکی از همین دست رفتارها بود که امروزه ، حتی خیلی ها ، اسمش را هم نشنیده اند چه برسه به انجامش ! در قدیم در یک آبادی ، اگه کسی با کسی ، مثلا همسایه ای با همسایه اش ، قهر بود ، برای آشتی کردن با هم ، راه های زیادی داشتند . یکی از این راه ها ، عروسی بود . روز عروسی ، صاحب عروسی ، کسی را به درِ خانه ی آن کسیکه با هاش قهر بود ، میفرستاد و پیام میداد که ، ( مثلا ) :
" همسایه ، امشب عروسی داریم . خر تون را برای بُته کَنی قرض بدید "
و همسایه هم خرش را قرض میداد . وقتی خرش را بر میگرداند ، خودش را هم برای عروسی دعوت میکردند . ای ی ی ی . همه شون رفتند و رسم و رسومشون را هم با خودشون بردند. راستی کجا رفتند اون آدمها و اون آیین ها ؟! . دریغ
عکس و نوشته : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" غذا دادن به پر طاووس "
در روزگارِ کودکی بر این باور بودیم که پرِ های طاووس مثل خود طاووس جان دارد و می تواند رشد کند و بزرگ شود . با این باور کودکانه ، اگر روزی یک تکه پر طاووس به بدستمان می رسید فوری آنرا لای کتاب و یا دفترمان می گذاشتیم و برایش مقداری آرد و یا خاکه ی قند یا شکر می ریختیم هر روز با اشتیاق به آن سر میزدیم تا مبادا غذایش تمام شده باشد هر روز اندازه اش می گرفتیم تا ببینیم چقدر بزرگ شده است . و مطمئن بودیم که بزرگ می شود. ما چقدر مطمئن بودیم !!!
عکس و نوشته : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" امروز ،
چندمین روز ،
از کدامین فصل ،
در مدارِ نا کجا آبادِ روزگارِ من است ؟ "
عکس و نوشته : احمد فرهادی پور / قمیشلو
https://eitaa.com/bamdademehr
" گل مینا "
عکس: احمد فرهادی پور / کهریزسنگ / نجف آباد
https://eitaa.com/bamdademehr
" گل مینا "
عکس: احمد فرهادی پور / کهریزسنگ / نجف آباد
https://eitaa.com/bamdademehr