دیریست منتظرم . منتظر باز شدن قفل دخیل دلم به ضریح مست چشمان سیاهت . بگشا ، دیگر این بار بگشا . گره از ابروی بهم بسته ی خود . تا رفتن و برگشتن چشم از رخ تو ، راهی نیست . من میترسم از آن لحظه ی موعود بهم خوردن چشمان تو و دهلیز من و بطن دلم . من میترسم از آن وقت به تنگ آمده ی عمر و لب بام و ، رنگ بی رنگ غروبش ... پس بگشا تا به لبم نرسیده جان بی تاب و لبالب شده ام از می خونابه ی افتاده به دامان ز جگر . پس ، مگذار این عهد به یکبار دگر . بگذار و بگذر .... عکس و متن : احمد فرهادی پور