#داستان
#قصه و روایت
ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻳﻮﺳﻒ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺷﻴﺦ ﺻﺪﻭﻕ، ﺭﺍﻭﻧﺪﯼ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﻣﻔﻀّﻞ ﺑﻦ ﻋﻤﺮﻭ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺩﻕ ﺁﻝ ﻣﺤﻤّﺪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﺟﻤﻌﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻳﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻳﻮﺳﻒ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: ﺧﻴﺮ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ؛ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﻴﺪ ﺗﺎ ﻓﺮﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ. ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻮﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺗﺶ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ، ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﺍﻣﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﯽ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺃﺛﺮ ﺷﺪ. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺣﻴﺎﺗﺶ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺤﺎﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻳﻌﻘﻮﺏ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻗﺎﻣﺖ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻳﻮﺳﻒ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻣﺪ، ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻳﻮﺳﻒ ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺗﻮﺳّﻂ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ - ﮐﻪ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ - ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻴﻨﺎ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻟﺎ ﻥ ﻧﺰﺩ ﺍﻫﻠﺶ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ، ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻗﺎﺋﻢ ﺁﻝ ﻣﺤﻤّﺪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﻤﺎﻳﺪ، ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺆﻣﻨﻴﻦ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﻭ ﻏﺮﺏ ﺩﻧﻴﺎ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺍﻭ - ﻳﻌﻨﯽ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺠّﻞ ﺍﻟﻠّﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸّﺮﻳﻒ - ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻭﺍﺭﺙ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮﺍﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.
ﺇﮐﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪّﻳﻦ: ﺹ 327، ﺡ 7، ﺍﻟﺨﺮﺍﻳﺞ ﻭﺍﻟﺠﺮﺍﻳﺢ: ﺝ 2، ﺹ 691، ﺡ 6، ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ
@Bamorabiyan
#قصه
#کودکانه
#شب_قدر
قصه گو: ماه رمضان بود . همه روزه بودند. زهرا کوچولو که دختری شش ساله بود، با اجازهی مادرش روزهی کله گنجشکی می گرفت.چند شبی از ماه رمضان نگذشته بودکه مادر زهرا به او گفت:زهرا جان! امروز بعد از ظهر می خوام استراحت کنم چون امشب قرار تا سحر در مسجد بمونم. در ضمن اگر توهم بخواهی می تونی چند ساعتی با من در مسجد بمونی .
زهرا کوچولو: مادر مگه امشب چه خبره !!؟
مادر: دختر گلم!امشب شب بسیار بزرگیه. شبی که خدا ی مهربون قرآن رو یکجا بر پیامبر نازل کرد.
فرشته مهربون:( آیه اول سوره قدر را می خواند.)
قصه گو: زهرا کوچولو با خودش فکر میکنه امشب شب بزرگیه یعنی چه; یعنی چهقدر بزرگه؟به همین خاطر با کنجکاوی از مادر پرسید:
زهرا کوچولو: مامان جون یعنی امشب چه قدر بزرگه ؟
مادر: دخترم خدادر سوره قدر می فرماید شما نمی دونین اهمیت شب قدرچه قدر زیاده!حتی به اندازه هزار هزار تا ازشبهای دیگه است.
فرشته مهربان:( آیه دوم و سوم سوره قدر را می خواند. )
زهرا کوچولو: مادر جون امشب تو مسجد چه کار می کنیم ؟!
مادر: عزیزم در شب قدر نماز و قرآن می خونیم و دعا می کنیم .خدا هم به فرشتههاش دستور می ده که به زمین بیان و اون دعاهای ما رو که برا مون خوب و مفیدن برآورده کنن.
فرشته مهربون: ( آیه چهارم سوره قدر را می خواند.)
زهرا کوچولو: یعنی امشب که شب قدره همین جوریه و دعاهامون مستجاب میشه؟
مادر: بله عزیزم. خدای مهربون تا صبح برای بنده های خوبش شادی و سلامتی میفرسته.
فرشته مهربون: (آیه پنجم سوره قدر را می خواند.)
قصه گو: زهرا دل تو دلش نبود. او خیلی خوشحال بود که خدای مهربون ،شب به این بزرگی رو قرار داده، بنا بر این تصمیم گرفت زودتر به اتاقش بره و استراحت کنه. چون قراربود او هم در کنار مادر مهربونش چند ساعتی رودرمسجد بمونه. توی همین فکر ها بود که کم کم خوابش برد.
#کودکانه
#شب_قدر
👈مــؤســســه ے فــرهنــگــیــ
ســفــیــران ســرزمــیــن آفــتــابــ
@Bamorabiyan
#قصه
#کودکانه
🌺 هفتاد بلا
امروز وقتی مراسم صبحگاهی برگزار می شد، سارا حدیثی رو شنید که خیلی براش جالب بود. یه حدیث از پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله که فرموده بود: «صدقه، هفتاد نوع بلا را رفع می کند». سارا بارها کلمه صدقه رو از زبون پدر و مادرش شنیده بود و می دونست که صدقه دادن، کار بسیار خوبیه. وقتی معنای این حدیث رو از معلمش پرسید، خانم معلم بهش گفت: دخترم! خداوند بزرگ انسان هایی رو که به فکر دیگران هستن و به فقرا و نیازمندان کمک می کنن، خیلی دوست داره. برای همین، افرادی رو که در راه خدا صدقه می دن، از بلاها حفظ می کنه. سارا امروز دونست که کمک به آدمای فقیر چقدر ارزشمنده.
👈مـؤسـســه ے فـرهنگـیــ
سـفـیــران سـرزمـیـن آفتابــ
@Bamorabiyan
#قصه
روزی مأمون خلیفه عباسی به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد. پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند. همین که بچهها چشمشان به خلیفه عباسی و همراهانش افتاد، همگی فرار کردند و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کناری ایستاد.
چون مأمون چنین دید، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچهها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه نیافت. پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک ۹ ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت: ای پسر! چرا این جا ایستادهای و چرا همانند دیگر بچهها فرار نکردی؟
آن کودک با متانت و شهامت پاسخ داد: ای خلیفه! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمیهراسد.
سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسی که مرتکب خلافی نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟! و ضمناً از جهتی دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز میتوانند از کنار جاده عبور مینمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آنها نخواهم داشت.
خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوشسیما در شگفت قرار گرفت؛ و چون نام او را پرسید؛
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علی بن موسی الرّضا علیه السلام هستم.
#قصه_کودکانه
◾️ شهادت امام جوادعلیه السلام
👈مــؤســســه ے فــرهنــگــیــ
ســفــیــران ســرزمــیــن آفــتــابــ
@Bamorabiyan
🏆🏆🏆🏆🏆🏆🏆🏆
#مسابقه
#قصه_بازی
#جایزه ۳۰۰ هزار تومنی
شما میتوانید برای شرکت در این مسابقه با فرزندان خود #بازی و #قصه را در خانه انجام دهید و مطابق شرایط هر مسابقه(این شرایط در کانال سنجاق شده است) آثار خود را به آیدی
@besthunter
ارسال کنید.
ارسال هر اثر(قصه یا بازی) یک امتیاز.
#مهلت ارسال تا ۱۴ فروردین۱۳۹۹
👈مــؤســســه ے فــرهنــگــیــ
ســفــیــران ســرزمــیــن آفــتــابــ
http://eitaa.com/joinchat/2977103874C68e928fbf2