#دلنوشته✍🏼
دیروز از هر چه بود گذشتیم
و امروز از هر چه بودیم گذشتیم😔...
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز😶...
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود😕...
جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد😞...
آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست😍🌱،
اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید😣...
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیمـ🤲🏼🌱
و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیمـ🤲🏼🕊
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم .🤲🏼🙂
•°|نسل ما نسل ظهور است قوی باید شد|°•💪🏼✨
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
『 بَناتُالمَھدۍ 』
(✨🌻•.
انشاءالله در سال ۱۴۰۰ ؛
یڪ بار دیگہ عمود ۱۴۰۰ رو ببینیم⭐️
‴💛|#کربلا
حاجقاسمدرونممیگه
شماتومجازۍخودتو
کنترلکننمیخادنصفشبا
دلتنگمنبشی وحرصِ
انتقامسختمنوبخوری :))
#تلنگر¡
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
هدایت شده از 『 بَناتُالمَھدۍ 』
•❲🕌🌿❳•
•
.
#بوقتعاشقی🌿♥️
هرقدرکهـنمازهایتـ
منظمواولِوقتـباشد؛
امورِزندگیتـهمتنظیمخواهدشد؛⏰
مگرنمۍدانـےکهـرستگارۍوسعادتبا
نمازقرینشدهاستـــ🌸
همینالانکہپیامراخوندےبلندشو
برووضوبگیࢪ و نمازترابخون!💕✨
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
#انگیزشی🍭✨
شاید شدنی باشه🙃🏼...
پس تلاشتو بکن💪🏼✨🌈...
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت27 صفحه ي اول قرآن را باز میکنم،شروع میکنم به خواندن ترجمه ه
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت28
این است که انسان باشم.........
خدایا،تو قادري و حکیم..
دوستت دارم...
غرق میشوم در مهربانی خدا و به خواب میروم.
★
یک هفته اي میگذرد از شبی که تصمیم به خواندن قرآن گرفتم.
دیگر از فکـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام،کنجکاوم ولی فعلـــا
فهمیدن حقیقت اسلام برایم مهم تر است.
تا اینجاي کار،اسلام قرآن،با چیزي که پدر و مادرم همیشــه
میگویند فرق دارد،اسلام تعریف نشدنی است،در قالب کلمات نمی
گنجد.......
مثل بوي نرگس است،شبیه رایحه ي شب بو،شیرین
مثل عسل و گوارا مثل شیر.....
با لذت،شروع میکنم به خواندن قرآن، در این یک هفته سه بار
ترجمه ي بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل
خواب،آیه هایسوره ي کوتاه فاتحه را می خوانم،کلماتش جادو
میکند.
سراغ آیه ي 31 سوره ي نساء میروم،از همان جایی که دیشب تمام
شد. شروع به خواندن ترجمـــه میکنم،چند دقیقه اي نمیگذرد که
حس میکنم آتش گرفته ام،نگاهم روي سطرها و کلمات کشیده می
شود.....دیوانه وار بلند می شوم و مثل یک پلنگ زخمی به دور خودم
می چرخم،قرار بر قضاوت نکردن بود اما این....این که دیگر متن
صریح قرآن است،این را کجاي دلم بگذارم؟؟
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم....
نمیدانم که چه میخواهم بکنم،اما ماندن جایز نیست......
شالی را دور سرمـ میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم،نمیدانم کجا باید بروم،به چه کسی
اعتماد کنم.
فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هـــرجا که میخواهد مرا
بکشاند. سر که بلند میکنم روبه روي مسجدي ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد((مسجد سیدالشهدا....))
پاهایم براي ورود یاري ام نمیکنند...جلوي در می ایستم،به نظر
خلوت میآید،از اذان ظهــر گذشته.
پیرمردي که مشغول جاروکردن حیاط است،سرش را بلند میکند و
متوجــه حضور من میشود،به طـــرفمـ می آید،بی توجه به
ظاهـــرم با مهــربانی میپرسد :دختـــرم اگه میخواي نماز بخونی
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت29
من در مسجد رو نبستم.
میگویم:نه.....یعنی راستش....من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نــــه،من سوالم....یعنی چیزه ...... نمی دونم چطور بگم....
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال
شرعی داري خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان،الآن نیستن،موقع
اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست،سوال من شرعی است یا نه....اصلا من
اینجا چه میکنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست
داشتنی باشد.....
دلیل سماجتم را نمی فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال
دارم،میشه ازتون بپرسم؟
:_والّا باباجان،من که سوادم به این چیزا قد نمیده،
اگه می خواي بیاتو ،از سید جواد بپرس
و به طرف مسجد برمیگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین
این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف،به طرف من برمیگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
تردید چشمانم را میخواند
:_بیا دخترم،بیا از چی میترسی؟مسجد خونه ي امن خداست،بیا
باباجان،نگران نباش...
با تردید پا در مسجد میگذارم،باغچه هاي کنار دیوار ، حوض بزرگ
وسط حیاط و گلدان هاي دور و برش منظره اي جذاب و دیدنی
درست کرده است، اصلاشبیه مسجدي نیست که قبلا میرفتم،شاید
هم من اینطــور حس میکنم.
پیرمرد،به نیمکت رو به حوض اشاره میکند:اینجا بشین دخترم تا
سیدجواد رو صدا کنم.
میخواهد به طرف ساختمان مسجد برود که پســرجوانی از آن خارج
میشود.
قد متوسط ، پیراهن سه دگمـه ي آبی روشن ، شلوار کتان سرمه اي ،
و چشم و ابرویی مشکی. در یک کلام از آن هایی است که مامان
بهشان عقب افتاده میگوید،البته کمی خوش تیپ و خوش بر رو تر!
با خنده به طــرف پیرمرد میآید_:جونم مشدي؟
گویی متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد میگوید+:بیا بابا جان،ببین
این خانم چی کار دارن؟
و با دست مـرا نشان میدهد،پـسـر خنده اش را جمــع میکند
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت30
سرش را پایین میاندازد:سلام
نمی دانم به احترام وقارش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد
میشوم:سلام
پیرمرد پس شانه اش می زند
:+من برم تو
و به طرف مســجد میرود،پسر جلوتر می آید.
:_بفرمایید،در خدمتم
:+راستش.. نمیدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید...
حس میکنم علامت سوال بزرگ ذهنمـ جوابی پیش پسر هجده نوزده
ساله ندارد.
پسر همچنان سـرپایین است، میگوید؛
:_حالا بفرمایید
بی مقدمـه و ناگهــانی میپرسم؛
:+اسلام،به آقا اجازه داده که خانمش رو بزنه؟؟
پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا میخورد،اما لبخند میزند.
:_بلــه
شوکـه می شوم از جوابش،انتظار داشتم منکر شود ، ادلــه بیاورد و
حتی توجیه کند،اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم.
متوجه حالتم میشود؛
:_بفرمایید بشینید من براتون توضیح میدم
مینشینم،بهت زده،پسر هم کنار من با فاصله مینشیند.
نمی توانم جلوي خودم را بگیرم
:+یعنی اسلام،طرفدار آقایونه؟
پسر که فکر میکنم سیدجواد صدایش می زدند، همچنان لبخند
میزند و حتی یک بار هم سرش را بلند نمیکند. آرام میگوید +:حتما
به آیه ي سی و چهار سوره ي نساء رسیدین که اینو میگین.
سر تکان میدهم؛
:+بله
:_خب بذارین با یه مثال براتون بگم،فکر کنید شما مسئول نگهداري
از یه بچه ي کم سن و سال تر از خودتون هستین،مثلا معلمش! و
واقعا از ته دل دوسش دارین. این بچه مدام شلوغ میکنه و حاضر
نیست اصلا به حــرف شما گوش بده،شما هم یه انتظاراتی از این بچه
دارین که اصلا زیربار نمیره ،خب شما چیکار میکنین؟
:+خـــــب ، باهاش حــرف میزنم،کتکش نمی زنم!
:_احســنــت،حالـــا فکر کنین که به حرفاتون گوش نمی
ده،مدام کارهاي بد خودش رو تکرار میکنه،حالا چی کار میکنید؟
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت31
کـمی فکر میکنم
:+شاید...نه یعنی حتما باهاش قهر میکنم.
:_بله درسته،حالا فکــر کنیم این بچه،لجبازتر از این
حرفاست،شمام خیلی دوسش دارین و دلتون نمی خواد کار به دفتـر
و مدیـر و ناظـم برسه،اون وقت،به نظــر شما اشکالی داره که با یه
چیـز کوچولو مثل مداد،آروم بزنیدش،نه اینکه بهش آسیب
برسونین،نه... فقط بچه متوجه بشه که شما چقدر ناراحتین،این کار
شما،ستم در حق اون بـچـه محسوب میشه؟
متحـیر مانده ام،حرف هایش بوي عدالــت میدهد، بوي حق،بوي
انسانیت....
:+آخه مداد کـه ضرري نداره،دردش نمیگیره
:_ببینید تو احکام اسلامی،همسرا نسبت به هم دیگه تعهداتی دارن
که باید حتما عملیشون کنن،مثلا مرد باید خانمش رو از نظر عاطفی و
هم از نظر مالی تامین کنه،زن هم نسبت به شوهرش وظایفی داره که
حدودش مشخصه، حالا اگه خانم نخواست وظایفش رو عملی کنه،این
وظایف که میگم شامل خانه داري و غذاپختن و اینا نیست ها،وظایف
واقعیش،اون وقت قرآن به مرد میگه با خانمت صحبت کن و ببین
مشکلش چیه،ناراحتیش از کجاست، بعد اگه مشکل اینجا حل
نشد،باهاش قهــر کن،اگه خانم خیلی دیگه سر به هوا باشن و بازم
لجاجت کنن میتونی بزنیش،نه طوري که آسیب ببینه،فقط جوري که
متوجه ناراحتیت بشه
خدا،سه تا معجزه واسه هدایت ما فرستاده،قرآن ؛ پیامبر و امامان
ما،هر آیه ي قرآن خودش گویا و جامعه اما پیامبر و امام،این آیه رو
تفسیر میکنن،در مورد این آیه ي نساء هم،پیامبر فرمودن که:با چوب
مسواك و چیزي شبیه اون،که نه بدن آسیب ببینه ،نه روح خانم
آزرده بشه،فقط خانم متوجه ناراحتی همسرش بشه،حالا به نظر شما
این بی عدالتی به خانم هاست؟
نمیدانم چه بگویم،حق با اوست...نفسم را بیرون میدهم:حق با
شماست،اسلام واقعا کامله
بلند میشوم:ممنون که وقت گذاشتین،لطف کردین واقعا
او هم بلند میشود،همچنان سرش پایین است؛
:_انجام وظیفه بود
میخواهم برگردم که صدایم میکند؛
:_خانم؟
به طرفش برمیگردم
:+بله؟
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق
🌱 j๑ïท••↷
『@banatolamahdi♥️🌿』