eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد دررا می بندد. روی تخت دراز کشیده بودودست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش تردید کردم برای گذاشتن سینی روی میزش.که الان بایدچیکار کنم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم، بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشدوآویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امدوروی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم، البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. –اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل هم ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: –بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور به غذادادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشیدوگفت: –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مامانم راحت نبود شاید اجازه نمی داد و هم فکر کردم شاید درست نباشه بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: –چرانمی خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرددرآغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم، خود منم اذیت میشم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی... –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه ی شمانمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورادورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم، اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نذاشتم حرفی بزند، گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بودو موهایش رو پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش راعقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: –منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشیدوگفت: –شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان دادوجلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود، پا تند کردم و خودم را بهش رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی بهم زدو گفت: –راحیل. –هوم. ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت30 مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم📲 زنگ خورد... حانیه بود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ محمد گفت:چی نه؟🤔 گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.😄دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.😝 محمد لبخند زد.☺️ -بادمجونی دیگه،😁اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.🙁😁 همه لبخند زدن.😊😊😊 -مال مرغوبی نیستی داداش.😐☝️(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.😁😉 همه خندیدن...😁😃😄😀 محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم🕞 بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.😞😣✨ بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.😭 ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی.😊 نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام😭 سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟😊 -آخه...اشکهام..😔😢 زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.😊 نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.😭 -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا مریم...بارداره.☺️ ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.😳😥 -خوش گذرانی که نمیرم.😊 از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.😊 -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟😢 -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.😁 چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. 😂😜 بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.😣😢 مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره.😒 -باشه.الان میام.☺️ به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.😊 -چشم😞 -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟😕😒 لبخندی زد و رفت بیرون...☺️ دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... 😧🕔 ادامه دارد... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 کـمی فکر میکنم :+شاید...نه یعنی حتما باهاش قهر میکنم. :_بله درسته،حالا فکــر کنیم این بچه،لجبازتر از این حرفاست،شمام خیلی دوسش دارین و دلتون نمی خواد کار به دفتـر و مدیـر و ناظـم برسه،اون وقت،به نظــر شما اشکالی داره که با یه چیـز کوچولو مثل مداد،آروم بزنیدش،نه اینکه بهش آسیب برسونین،نه... فقط بچه متوجه بشه که شما چقدر ناراحتین،این کار شما،ستم در حق اون بـچـه محسوب میشه؟ متحـیر مانده ام،حرف هایش بوي عدالــت میدهد، بوي حق،بوي انسانیت.... :+آخه مداد کـه ضرري نداره،دردش نمیگیره :_ببینید تو احکام اسلامی،همسرا نسبت به هم دیگه تعهداتی دارن که باید حتما عملیشون کنن،مثلا مرد باید خانمش رو از نظر عاطفی و هم از نظر مالی تامین کنه،زن هم نسبت به شوهرش وظایفی داره که حدودش مشخصه، حالا اگه خانم نخواست وظایفش رو عملی کنه،این وظایف که میگم شامل خانه داري و غذاپختن و اینا نیست ها،وظایف واقعیش،اون وقت قرآن به مرد میگه با خانمت صحبت کن و ببین مشکلش چیه،ناراحتیش از کجاست، بعد اگه مشکل اینجا حل نشد،باهاش قهــر کن،اگه خانم خیلی دیگه سر به هوا باشن و بازم لجاجت کنن میتونی بزنیش،نه طوري که آسیب ببینه،فقط جوري که متوجه ناراحتیت بشه خدا،سه تا معجزه واسه هدایت ما فرستاده،قرآن ؛ پیامبر و امامان ما،هر آیه ي قرآن خودش گویا و جامعه اما پیامبر و امام،این آیه رو تفسیر میکنن،در مورد این آیه ي نساء هم،پیامبر فرمودن که:با چوب مسواك و چیزي شبیه اون،که نه بدن آسیب ببینه ،نه روح خانم آزرده بشه،فقط خانم متوجه ناراحتی همسرش بشه،حالا به نظر شما این بی عدالتی به خانم هاست؟ نمیدانم چه بگویم،حق با اوست...نفسم را بیرون میدهم:حق با شماست،اسلام واقعا کامله بلند میشوم:ممنون که وقت گذاشتین،لطف کردین واقعا او هم بلند میشود،همچنان سرش پایین است؛ :_انجام وظیفه بود میخواهم برگردم که صدایم میکند؛ :_خانم؟ به طرفش برمیگردم :+بله؟ نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』