eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
* * 📗 ● بیروت تابســتان ۸۵ ،رژیــم صهیونیســتی بــه لبنــان حملــه کــرد. حــاج قاســم بــه عنــوان فرمانـده نیـروی قـدس خیلـی زود خـود را بـه لبنـان رسـاند تـا از آنجـا فرماندهـی عملیــات جبهــه مقاومــت را بــه عهــده داشــته باشــد. او در کنــار عمــاد مغنیــه و سـید حسـن نصـرالله، روزهـای بسـیار سـختی را گذرانـد، امـا در نهایـت موفـق شـد بـار دیگـر اسـرائیل و آمریـکا را شکسـت دهـد. ایـن شکسـت باعـث شـد آوازه حـاج قاسـم در دنیـا بپیچـد و دشـمنان از او کینـه پیـدا کننـد. بـا وجـود ایـن هنـوز در فضــای رســانه ای حرفــی از قاســم ســلیمانی زده نمیشــد. حتــی تصاویــر از حــاج قاســم بســیار محــدود بــود و بــه جــز عــده اندکــی بقیــه اغلــب صــدای او را هــم نشـنیده بودنـد. اسـرائیل و آمریـکا امـا از همـان زمـان بـه دنبـال تـرور حـاج قاسـم بودنـد. دو سـال بعـد از ایـن جنـگ، عمـاد مغنیـه در یـک انفجـار تروریسـتی بـه شـهادت رسـید. اتفاقـی کـه بـرای حـاج قاسـم بسـیار دردنـاک بـود...از جملـه نقـاط درخشـان فرماندهـی سـردار سـلیمانی بـر نیـروی قـدس، تقویـت حـزب الله لبنـان و گروه هــای مبــارز فلســطینی بــود کــه نمــود عینــی آن را در نبردهــای متعــددی از جملـه جنـگ ۳۳ روزه حـزب الله لبنـان و رژیـم صهیونیسـتی و پیـروزی مبـارزان فلسـطینی در جنـگ ۲۲ روزه و ۱۱ روزه و ۲روزه غـزه علیـه ارتـش مجهـز اسـرائیل دیدیـم. در واقـع قاسـم سـلیمانی توانسـته بـود اسـتراتژی جمهـوری اسـامی یعنـی کمـک بـه گـروه هـای مبـارز علیـه اسـرائیل را بـه خوبـی دنبـال کـرده و هـر روز در ایـن مسـیر گام هـای دیگـری بـردارد... نقطـه اوج ایـن نبـرد نیـز بـه سـال ۲۰۰۶ میلادی بـاز میگـردد. قاسـم سـلیمانی در ایــن نبــرد فرماندهــی مســتقیم صحنــه نبــرد را بــر عهــده داشــت و در اوج حملات هوایــی رژیــم صهیونیســتی بــه صــورت اضطــراری از طریــق ســوریه بــه ایـران بازگشـت تـا در جلسـه ای بـا حضـور رهبـر معظـم انقلاب اسلامی و سـایر مسـئولان شـرکت کنـد. بعـد از بازگشـت سـردار سـلیمانی بـه لبنـان بود کـه جریان نویسنده: ناصر کاوه ادامــه.دارد.... ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
🌸 🌸 ــ خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود، چرا اینطور شده؟ یه لحظه به چشم هایش نگاه کردم. درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت،غیرت رانشان می داد. نگاهی به گوشی دستم انداخت. –میشه بپرسم کی بود؟ انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده، نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. انگار ناراحتیش هم برایم مهم شده بود. بی معطلی گفتم: – من پرستاره دخترشم. با چشم های متعجب پرسید: –کاری که گفتید این بود؟ ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم. انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد. –خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. – من یه تاکسی دربست می گیرم می رم. ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم. فایده ایی نداشت، اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند. به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم: – چی شد؟ ــ مگه دارو نمی خواستید؟ اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم. اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود. خوش تیپ و خوش هیکل بود. و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم. به چند دقیقه نرسید برگشت. نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم. همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. نمی دانم چرا دوباره تپش قلب گرفتم. زیر لبی گفتم: – چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود." اخمهایش کمی باز شد. –اصلا زحمتی نبود. مسیر زیاد دور نبود. وقتی رسید سر کوچه گفتم: – لطفا همین جا نگه دارید. ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟ ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد. لبخندی زدو گفت: –باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ. تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت. نمی دانستم باید چیکار کنم. دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم. تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم. ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت9 سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم.🙂☝️ استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس.😏 -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم.😏 -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂 یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏 _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟😕 -من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا*❤️✋ برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه.😊👌 وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامه دارد... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
⁦♥️⁩🌿|ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق|⁦♥️⁩🌿 #پارت9 بند کیفم را محکم با دست میگیرم.مامان در آشپزخانه
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطمه و پس از او استاد،وارد کلاس می شوند.آب دهانم را قورت میدهم. فاطمه با همان لبخند،به طرفم می آید:سلام نیڪی جون سرم را پایین می اندازم و جویده جویده جواب سلامش را میدهم. روی صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمی نشست... _ خوبی؟من نمیدونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب! با پایم روی زمین ضرب می گیرم. چرا دست بردار نیست؟نگاهش میکنم.لبخند،به چهره اش معصومیت داده... لبخند ڪمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمۍ جوابش را بدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون استاد می پرسد:بچه ها،آقاێ فریدۍ زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر میاد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ _ یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. _ بله استاد _ پس کلاس عربی تخصصی چیکار میکنین؟ _ راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد،ذوق میکند:عالیه،آفرین... نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』