#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت64 🌸
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت:
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علامت زده بودید رو براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه داد:
– بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم:
–من علامت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که علامت زده بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه علامت می زنم.
با لبخند گفت:
– اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و گفتم:
– نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه ها این بلا رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حالا با مادر حرف می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت:
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه هاروسپردم به پدرشون وامدم.
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و دانشگاه بودم، حالام با این وضع "اشاره به پام کردم" یه مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاالله زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور. بعدپرسید:
–حالاکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم:
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت:
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کلام را به دست گرفت و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف زدند.
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاودالانهای تاریکش چراغی روشن کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم. یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن روزاز خواندنش لذت بردم.
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رمان_سیم_خاردار_نفس ♥️
#پارت1
#پارت2
#پارت3
#پارت4
#پارت5
#پارت6
#پارت7
#پارت8
#پارت9
#پارت10
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت11
#پارت12
#پارت13
#پارت14
#پارت15
#پارت16
#پارت17
#پارت18
#پارت19
#پارت20
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت21
#پارت22
#پارت23
#پارت24
#پارت25
#پارت26
#پارت27
#پارت28
#پارت29
#پارت30
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت31
#پارت32
#پارت33
#پارت34
#پارت35
#پارت36
#پارت37
#پارت38
#پارت39
#پارت40
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت41
#پارت42
#پارت43
#پارت44
#پارت45
#پارت46
#پارت47
#پارت48
#پارت49
#پارت50
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت51
#پارت52
#پارت53
#پارت54
#پارت55
#پارت56
#پارت57
#پارت58
#پارت59
#پارت60
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت61
#پارت62
#پارت63
#پارت64
#گارت65
#پارت66
#پارت67
#پارت68
#پارت69
#پارت70
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت71
#پارت72
#پارت73
#پارت74
#پارت75
#پارت76
#پارت77
#پارت78
#پارت79
#پارت80
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت81
#پارت82
#پارت83
#پارت84
#پارت85
#پارت86
#پارت87
#پارت88
#پارت89
#پارت90
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت91
#پارت92
#پارت93
#پارت94
#پارت95
#پارت96
#پارت97
#پارت98
#پارت99
#پارت100
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت101
#پارت102
#پارت103
#پارت104
#پارت105
#پارت106
#پارت107
#پارت108
#پارت109
#پارت110
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت111
#پارت112
#پارت113
#پارت114
#پارت115
#پارت116
#پارت117
#پارت118
#پارت119
#پارت120
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت121
#پارت122
#پارت123
#پارت124
#پارت125
#پارت126
#پارت127
#پارت128
#پارت129
#پارت130
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت131
#پارت132
#پارت133
#پارت134
#پارت135
#پارت136
#پارت137
#پارت138
#پارت139
#پارت140
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت141
#پارت142
#پارت143
#پارت144
#پارت145
#پارت146
#پارت147
#پارت148
#پارت149
#پارت150
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت151
#پارت152
#پارت153
#پارت154
#پارت155
#پارت156
#پارت157
#پارت158
#پارت159
#پارت160
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت161
#پارت162
#پارت163
#پارت164
#پارت165
#پارت166
#پارت167
#پارت168
#پارت169
#پارت170
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#پارت171
درخواست شما😅♥️
بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️
@banatol_mahdi
『 بَناتُالمَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت63 از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه عل
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت64
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_علی ولش کن.دست از سرش بردار.😠
علی عصبانی از خونه رفت بیرون....
اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود.😔نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه.
اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.😞😣می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود.😢❤️🚙
شرمنده بودم...😓
رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم:
📲_داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته.💔😞
چند دقیقه بعد پیام داد:
📲_دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده.😔
چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم.😓همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد.😒
چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد.😢سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم.
بابغض گفت:
_زهرا،این روزها کی تموم میشه؟😢
جوابی نداشتم.گفت:
_چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو.😢😕
تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد.😞دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت.
یه شب خواب امین رو دیدم....
💤گفت هفته ای یکبار بیا.
اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟🙁😢
همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت:
_طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.😒😕یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ 🙁چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن.😒
راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود.😔
چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم.
رفتم تو هال...
نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت:
_سلام دخترم.
به کنارش اشاره کرد و گفت:
_بیا بشین.
رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد.😊لبخند شرمگینی زدم.☺️مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود.😓چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.😥😓بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.😭همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم.☺️علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود.😒
سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی.☺️☝️
سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم:
_بقیه بچه ها کجان؟☺️
مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم.😍🤗
دلم واقعا براشون تنگ شده بود....
👧🏻👦🏻👧🏻
ادامه دارد...
🌱 j๑ïท••↷
﴾ @banatolamahdi ♥️🌿﴿
『 بَناتُالمَھدۍ 』
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 #پارت63 می نشنم و روسري ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان در
🌿♥️『ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿
#پارت64
صداي عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیري.
به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه
همچین منبع کتاب فوق العاده اي باعث میشه بهتون حسودي کنم...
:_هرکدومو خواستی،مال تو..
:+واقعا؟؟
:_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم.
:+پس همه شو میخوام.
تعجب میکند:خب اول باید هواپیماي اختصاصی بخري،بعد..... ولی
هرکدومو خواستی جدي میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی
هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی کردم در چه
حالن؟؟
:+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تااز نامه ها،ولی تصمیم گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون
حرفاي قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر
:_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه.
:+اوهوم... راستش سقاي آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم
دلم می خواد دوباره بخونمش،انگار حضرت عباس یه جاي بزرگ تو
قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب.
:_پس اصل کاري مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر
شروع کن.
:+چشم
:_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقاي خوش
تیپ بخورین؟؟
:+البته!
:_پس بدو لباساي پلوخوریت رو بپوش بریم.
مانتو بلند کرِم میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه اي براي بستن
شالم یاد گرفته ام. با ذوق میبندمش .
عمو هم کت تک کرِم پوشیده،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه
خوشم اومد،سلیقه هامون عین همه.
نویسنده:فاطمه نظری
#مسیحاۍعشق