eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 *راحیل* خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلام کردو گفت: –شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا. از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم: –گرسنه نیستم مامان جان. لبخند مامان جمع شد. –سعیده امده. به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند. چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم: –علیک السلام. اسراگفت: – من میرم کمک مامان. سعیده هم تبسمی کردو گفت: – چه خبر راحیلی؟ همانطور که مانتو‌ام را آویزان می کردم گفتم: –این ورا؟ ــ تو که جواب تلفن نمیدی امدم ببینم چه کردی؟ ــ چیو؟ چشمکی زدو گفت: – عاشق خوش تیپ رو دیگه. آهی کشیدم و گفتم: –ردش کردم، تموم شد. باتعجب گفت: –باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: –دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند. ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زدوباشیطنت ادامه داد: –حداقل من رو بهش معرفی می کردی. برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم: – اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید. کنارم روی تخت نشست. –بزار برات ببافم. بعد آهی کشید. – راحیل واقعا خیلی به هم میومدید آخه. تازه اون بی حجابی تو رو ببینه با این موهای خرمن، خر من، که سر به بیابون میزاره. فرق با حجاب و بی حجابت زمین تا آسمونه. شروع به بافتن موهایم کرد. –یعنی اونم بی خیال شدو خیلی منطقی برخورد کرد؟ با حرفهایش بغض امد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم: –بالاخره باید کنار بیاد دیگه. اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم. موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم. می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم. مامان جایم را کنار خودش انداخت. وقتی دراز کشیدیم گفت: –فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟ آهی کشیدم. – نه مامان حوصله ندارم. مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت: – اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می تونی... ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض تیرشدتوی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تانفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم. مامان سرم را در سینه‌اش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد. –می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت خواستی. ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمی دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟ مامان سرم رااز خودش جدا کرد. – راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کم‌کم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده. عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، وچشم به چشم هم دوختنه... سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی. تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد. ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس. ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثلا میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصلا میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بزار... ــ بلند شدم سر جام نشستم. – می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه. مامان هم بلند شد نشست. – آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد. به حالت اعتراض گفتم: – ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی... حرفم را قطع کردوگفت: –می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ایی نیست. اگر همون موقع قبل از این که باهاش قراردادببندی بهم می گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی. – به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش. ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش. ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم. "دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی" دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیر گفتم و سعی کردم بخوابم. ... ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت37 اتاق رو بر انداز کرد...👀 اتاق من حدودا چهار متر در چهار مت
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😕 -نه. ☝️ازدواج یه رابطه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.👌من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده. من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم... بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...😇 وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد، گفتم: _یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..☝️باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام باشم حلاله.البته هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید. -جالب بود برام.👌 -حتی اگه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا باشه..قبول میکنید؟☝️ -خیلی خوبه.😊👌ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه. -من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید. باتعجب گفت: _واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!😳🤔 -نه. -در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!😟 -واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج سوریه رفتن تون بشه؟ چیزی نگفت.... سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود. -آقای رضاپور چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم... -آقای رضاپور..حالتون خوبه؟😥 جواب نمیداد.... بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت: _خانم روشن. برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود. گفت: _خوبم.نگران نباشید... ادامه دارد... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــاشـــاي یکی از سریال هاي ترکی است. میگویم:مامان؟ به طرفم برمیگردد. :_پدربزرگـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش :+بــرو،فقط رسیــدي به منیــر زنگ بزن طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله اش مثل پتک بر سرم مینشیند: به منیر زنگ بزن.... دلم میگیرد از این همه تنهایی :_چشم به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می گیرم. مانتوي جلوبسته ي مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده. شال مشکی ام،با خال هاي طلایی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد علاقه ام. شماره ي آژانس را میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم میگرداند و سري به نشانه ي تاسف تکان میدهد. از خانه بیرون میزنم،هواي اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند. بیرون از خانـهـ چادرم را ســر میکنم. آژانس جلوي پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ي فاطمه را میدهم. خانه شان نزدیک است،هم به خانه ي ما،هم به همان مسجدي کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش. ❤️ فاطمه یک پیراهن ساده ي مشکی به تن کرده، صداي گرفته و گودي زیر چشمانش حکایت از این دارد که خیلی گریه کرده. دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روي لب هایش مینشیند. :_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه :+مرسی عزیزم بغض میکند. :+خیلی دوسش داشتم نیکی :_عزیزدلم فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد. سرش را از شانه ام برمی دارد. :+میخواي عکسشو ببینی؟ :_اگه ناراحتت نمیکنه نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』