eitaa logo
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
1.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
400 فایل
﹝﷽﹞ ❁|ـاِی‌پــادشـہِ‌خـوبــان‌دادازغــمِ‌تنـهــایۍ ❁|ـدِل‌بی‌توبہ‌جان‌آمدوقت‌است‌کہ‌بازآیۍ ‌ ‌ ‌ - @MALJA2⇤اطلاعات - ‌ ‌ ⌝وقف‌ ِ حضرت ِ یاس ِ دلبرۍ⌞ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
** 📗 ● اهداف ترور شهید سلیمانی چه بود؟... "ســید حســن نصــرالله" در مراســم ویــژه شــهادت ســپهبد ســلیمانی و ابومهــدی المهنـدس : چـرا ایـن جنایـت بـه شـکل کاملا آشـکار انجـام شـد؟... بـه شـکل رسـمی و عیـان. کـه همـه دنیـا ببیننـد؟... دو مسـئله اسـت. همـه تلاش هـای تـرور قبلـی شکسـت خـورده بـود. برخـی عملیات هـا لـو رفتـه بـود و برخـی هـم هنـوز در ابهـام اسـت... آخریـن بـارش هـم در کرمـان بـود کـه کشـف شـد؛ نزدیـک بـه حسـینیه خانـه ای خریـداری شـده بـود و قـرار بـود مقـدار زیـادی مـواد منفجـر کار گذاشـته شـود و زمانیکـه طبـق رسـم هـر سـاله حـاج قاسـم آنجـا میرفـت، منفجـر شـود کـه ممکـن بـود چهـار تـا پنـج هـزار انسـان کشـته شـود. بـرای چـه؟ بـرای اینکـه حـاج قاسـم را بکشـند... خـدا او را حفـظ کـرد و ایـن نـوع شـهادت [آشـکار] را بـرای او برگزیـد و او شایســته ایــن نــوع شــهادت بــود. مســئله دوم اقــدام در ایــن مقطــع زمانــی مجموعــه شــرایط منطقــه و شکســت ها و پیروزی هــا و نتیجــه نبــرد کنونــی بــود کـه بـه تحـولات اخیـر عـراق رسـید و مـا همچنیـن در آسـتانه انتخابـات آمریـکا هـم هسـتیم. وقتـی بـه ایـن صحنـه نـگاه میکنیـم، اهـداف تـرور و مسـئولیت مـا در قبــال آن را روشــن میکنــد... نویسنده: ناصر کاوه ادامــه دارد.... ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
🌸 🌸 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم. با تعجب نگاهم کردو گفت: –اونوقت نظرت؟ سرم راپایین انداختم. –چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم. ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو. ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدم. سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم. بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم: –چی شد؟ چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت: –راحیل!نگو که... من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. با گفتن خدای من سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی. سوگند سرش رو بلند کردووقتی حال بدمن رودید، یهورنگ عوض کرد. –البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد: –یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه. می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت. نگاهی بهش انداختم. – نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید. – خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون. همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهاش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد." ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم. راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست. با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره. تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد. آهی کشیدوگفت: –خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه. ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت: –خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم.. ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮    @banatolamahdi ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
♥️ ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 درخواست شما😅♥️ بقیہ ࢪمان را دࢪ اینجا دنباݪ کنین👇🏻☺️♥️ @banatol_mahdi
『‌‌‌‌ بَناتُ‌المَھدۍ 』
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #پارت21 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.😡 تازه ح
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه.😕 ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁 گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد.😊 دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅 بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊 کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊 من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊 💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋ نمیدونستم چکار کنم...😕😟 آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊 بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊 گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد.گفتم... ادامه دارد... ⤵️♥️🌱 @banatolamahdi
🌿♥️『‌‌‌‌ࢪمان مسیحـا؎ عــشـق』♥️🌿 صفحه را باز می‌کنم، بدون خواندن متن، کپی می کنم و درون صفحه ی ورد مینشانمش. بالای صفحه می نویسم:نهج البلاغه تحقیق و پژوهش از نیکی نیایش دلم برای وبلاگ نویس بیچاره میسوزد! آخر مطلب، برای خالی نبودن عریضه می‌نویسم: با تشکر از زحمات سرکار خانم فرزانه دبیر محترم درس دین و زندگی پیرزن غرغروی مغزم بیدار شده است:بله، درس شیرین و با محتوا و بسیار دوست داشتنی دینی! قسمت تصاویر مرورگر را باز می کنم، تحقیق که بدون عکس نمی شود. نگاهی سَرسَری به تصاویر می‌اندازم،از گل و بوته یکی از عکس ها خوشم می آید، ولی کیفیت عکس پایین است و مجبور می شوم، صفحه وبلاگش را باز کنم. عنوان وبلاگ،تنم را میلرزاند: من یک مسلمان هستم اسلام کامل است و من نیستم، هر خطایی که از من سر زد، به من نسبت دهید،نه به دینم. مثل برق گرفته ها به روبرو خیره میشوم. دوباره جمله را میخوانم.دوباره و دوباره....چیزی درون قلبم تکان میخورد.چقدر زود دل کندم از نو‌بهار جوانه زده در قلبم...من خطای یک مسلمان را به پای اسلام نوشتم... نویسنده:فاطمه نظری 🌱 j๑ïท••↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@banatolamahdi♥️🌿』